نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سی و نهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سی و نهم

آخرین خبر/ آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
 رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری

خانم استیسی و دانش آموزانش یک کنسرت برگزار می کنند
زمانی که آنی برای بازگ شت به مدرسه ، آماده شد، دوباره ماه اکتبر فرا رسیده بود؛ یک ماه پاییزی با صبح دل انگیز قرمز و طلایی رنگ و دره های مه آلودی که انتظار تابش نور خورشید با رنگ های زیبای یاقوتی، نقره ای، سرخ و آبی و گرمای مطبوعش را می کشیدند. شبنم ها به قدری درشت و سنگین شده بودند که مانند پوشش درخشانی از نقره ، مزرعه را فرا می گرفتند. شاخ و برگ ها ی خشک، گودال ها را پر کرده بود و زیر پای عابران خش خش می کردند. راه درختی به صورت قهوه ای رنگ شده بودند. رایحه ی تندی فضا را آغشته کرده بود و عشق و امیدواری را به قلب دخترکانی که به سوی مدرسه می رفتند، می دمید و چقدر لذت بخش بود، بازگشت به مدرسه و نشستن پشت نیمکت کوچک قهوای در کنار داینا ، در حالی که روبی گیلیس از ردیف کناری سرش را تکان می داد ، کری اسلون یادداشت می فرستاد و جولیا بل آدامس کوچکی را از میز پشتی به جلو رد می کرد. آنی همانطور که مدادش را می تراشید و کارت های عکس دارش را داخل میز مرتب می کرد، با خوشحالی نفس عمیقی کشید. زندگی چقدر هیجان انگیز بود.
آنی به معلم جدیدش به اندازه ی یک دوست نزدیک و واقعی ، علاقه پیدا کرده بود. خانم استیسی زن جوان ، خوش رو و دل سوزی بود که سعی داشت با شاگردان ارتباط عاطفی برقرار کند و استعداد های آنها را شکوفا کند. این برخورد جدید او آنی را به شدت تحت تاثیر قرار داد.او پس از بازگشت به خانه، سعی کرد احساساتش را در مورد آنچه در مدرسه گذشته بود به متیو خوش برخورد و ماریلای ایراد گیر، منتقل کند.
_از صمیم قلبم عاشق خانم استیسی ام ، ماریلا ! او یک خانم تمام عیار است و صدای دلنشینی دارد. وقتی اسمم را تلفظ کرد، نا خودآگاه احساس کردم که آنی را در ذهنش آنه تصور کرده. امروز بعد از ظهر کلاس از برخوانی داشتیم.
کاش آنجا بودی و می دیدی چطور شعر مری، ملکه ی اسکاتلند را از بر خواندم. سعی کردم شعر را با احساس بخوانم. موقع برگشتن به خانه روبی گیلیس گفت که وقتی من جمله ی وداع می کنم با تو و با آغوش گرمت ای پدر! را خواندم، خون در رگ هایش منجمد شده.
متیو گفت:« خوب، پس باید یکی از همین روز ها موقع کار درمزرعه آن شعر را برای من هم بخوانی.»
آنی متفکرانه گفت:« البته که میخوانم، اما مطمئنم که به خوبی امروز نمی شود؛ چون من فقط وقتی همه ی بچه های کلاس در سکوت به دهانم خیره شده اند، آنقدر هیجان زده می شوم. احتمالا موفق نمی شوم خون را در رگ های تو منجمد کنم.»
ماریلا گفت:« اما خانم لیند می گفت که جمعه پیش خون در رگ هایش منجمد شده؛ چون دیده پسر ها از درخت های بلند تپه ی بل بالا رفته بودند و دنبال آشیانه ی کلاغ می گشتند. نمی دانم چرا خانم استیسی چنین کاری را از آن ها خواسته.»
آنی توضیح داد:« ما برای درس طبیعت به یک آشیانه ی کلاغ نیاز داشتیم. آن روز کلاسمان در فضای آزاد تشکیل شده بود. کلاس های فضای آزاد واقعا عالی اند ماریلا! خانم استیسی هم همه چیز را خیلی خوب توضیح می دهد. در کلاس های فضای آزاد باید انشا هم بنویسیم. انشای من از همه بهتر بود.»
_این حرف، غرور تو را نشان می دهد. این تعریف ها را معلمت باید به زبان بیاورد نه خودت.
_معلمم گفته ، ماریلا ! در ضمن من چطور می توانم مغرور باشم در حالی که در درس هندسه، یک کودن واقعیم؟ البته کم کم دارد یک چیز هایی دستگیرم می شود؛ چون خانم استیسی آن را واضح تر توضیح می دهد. اما هنوز پیشرفت چندانی نکرده ام و این حرف فروتنی مرا به تو ثابت می کند. ولی در عوض انشا نوشتن را خیلی دوست دارم. مخصوصا وقتهایی که خانم استیسی اجازه می دهد موضوع را خودمان انتخاب کنیم. اما هفته ی پیش باید درباره ی یک شخصیت معروف انشا می نوشتیم. انتخاب یک نفر از میان آن همه انسان های معروف خیلی سخت است. به نظرت
جالب نیست که شخص معروفی باشی و بعد از مرگت، درباره ات انشا بنویسند؟ آه! من آرزو دارم معروف شوم. وقتی بزرگ شدم می خواهم پرستار شوم و با گروه های صلیب سرخ، برای کمک به مجروح ها به مناطق جنگی بروم. البته این در صورتی است که به عنوان مبلغ مذهبی شدن باید خیلی خوب باشی و ممکن است این شرط سخت، سد راهم شود. ما هر روز نرمش های بدنی هم داریم. این کار انسان را شاداب و عمل گوارش را تقویت می کند. ماریلا که هیچ اعتقادی به آن حرف ها نداشت، گفت:« چه چرندیاتی!»

اما همه ی کلاس های فضای آزاد، از برخوانی جمعه ها و نرمش های بدنی، همه و همه در مقابل پیشنهاد خانم استیسی در ماه نوامبر، جلوه ی خود را از دست دادند. پیشنهاد او آن بود که دانش آموزان مدرسه ی اونلی شب کریسمس در سالن یک کنسرت اجرا کنند تا هزینه ی خرید یک پرچم برای ساختمان مدرسه فراهم شود. همه ی بچه ها از آن فکر استقبال کردند و برنامه ریزی از همان لحظه آغاز شد. از میان همه ی کسانی که برای اجرای برنامه انتخاب شده بودند، هیچ کس به اندازه ی آنی شرلی هیجان زده نبود. او با دل و جان خود را وقف انجام آن کار کرده و علی رغم میل
ماریلا، ذهنش کاملا مشغول شده بود. آن برنامه ها از نظر ماریلا واقعا احمقانه بودند.
او غرولند کنان گفت :« این کار ها فقط فکرت را مشغول می کنند و وقتی را که باید به درس خواندن اختصاص بدهی، هدر میدهند. من موافق نیستم بچه ها کنسرت برگزار کنند و این همه برای تمرین کردن وقت بگذارند. این کارها باعث می شود آن ها مغرور و گستاخ بار بیایند.»
آنی گفت:« اما هدف این برنامه ها واقعا ارزشمند است. یک پرچم، حس میهن دوستی را ترویج می دهد.»
_هه ! هیچ کدام از شما به میهن دوستی فکر نمی کنید، بلکه فقط میخواهید تفریح کنید.»
_چه اشکالی دارد که حس میهن دوستی با تفریح ترکیب شود؟ البته کنسرت برگزار کردن ، خیلی لذت بخش است ما قرار است شش سرود اجرا کنیم و داینا تکخوان است. من در دو نمایش شرکت دارم؛ گروهی برای جلوگیری از شایعه پراکنی و ملکه ی پری ها. پسرا ها هم نمایش دارند. من قرار است دو شعر را از حفظ بخوانم، ماریلا! وقتی به آن لحظه فکر میکنم، بدنم می لرزد، البته این لرزه ها از نوع لذت بخش و خوب اند. در آخر هم یک صحنه شامل افراد بی حرکت و صامت داریم به نام ایمان، امید و نیکوکاری. داینا و من و روبی در این صحنه ایم. همگی لباس سفید می پوشیم و موهایمان را باز می گذاریم. من با دست های قلاب شده و چشم هایی که به بالا نگاه می کنند، نقش امید را دارم. الان دیگر باید به اتاقم بروم و شعرم را تمرین کنم. اگر صدای فریاد شنیدی، نترس. چون در یکی از شعر ها باید از ته دل فریاد بزنم و یک فریاد هنری واقعا سخت است و به تمرین نیاز دارد. ژوسی پای قهر کرده؛ چون نقشی را که دوست داشت در نمایش به او ندادند. او می خواست نقش ملکه ی پری ها را بازی کند. خیلی مسخره می شد. کی تا به حال دیده ملکه ی پری ها به اندازه ی ژوسی چاق باشد؟ ملکه ها باید باریک و قلمی باشند. قرار است جین اندروز
ملکه باشد و من هم نقش یکی از ندیمه های درباریش را بازی کنم. ژوسی می گفت که اگر چاق بودن ملکه ی پری ها مسخره است، مو قرمز بودن ندیمه اش از آن خنده دارتر است، اما من به حرف های ژوسی اهمیت نمی دهم. من باید یک حلقه رز سفید روی سرم بگذارم و دمپایی های روبی گیلیس را قرض بگیرم؛ چون خودم دمپایی ندارم. می دانی، پری ها باید دمپایی بپوشند. اصلا نمی شود یک پری را با پوتین تصور کرد. این طور ن یست؟ مخصوصا پوتین هایی با پنجه ی مسی! قرار است برای تزیین سالن از صنوبر و سرخس استفاده کنیم و گل های کاغذی صورتی روی آنها
بگذاریم. راستی، وقتی تماشاچی ها نشستند. اما وایت ارگ میزند و همه ی ما دو به دو وارد صحنه می شویم.

آه ! ماریلا ! می دانم که به اندازه ی من مشتاق فرا رسیدن آن روز نیستی، اما آرزو نداری که آنی کوچولویت وظیفه ی سنگینش را درست انجام بدهد؟
_من فقط آرزو دارم تو رفتار خوبی داشته باشی و واقعا دلم میخواهد این مسخره بازی ها هر چه زودتر تمام شوند و تو آرام و قرار بگیری. وقتی کله ی تو پر از فکر نمایش و فریاد و صحنه پردازی است، هیچ کار دیگری را نمی توانی درست انجام بدهی. فقط تعجم از این است که چطور زبانت از کار نمی افتد؟
آنی آهی کشید و به حیاط پشتی رفت. ماه هلالی شکل در آسمان سبز رنگ می درخشید و نورش را از میان شاخه های بی برگ درختان سپیدار به زمین می پاشید. متیو مشغول شکستن هیزم بود. آنی روی کنده ای نشست و چون مطمئن بود آن پیر مرد شنونده ی قدرشناس و همدرد خوبی است، جریان کنسرت را برایش تعریف کرد.
پیرمرد با دیدن اشتیاق دخترک لبخند زد و گفت:« خوب، راستش حدس می زنم کنسرت خوبی باشد. مطمئنم که تو هم نقشت را درست اجرا می کنی.»
آنی در جواب، لبخند زد. آن دو دوستان خوبی برای هم بودند. متیو بارها و بارها خدا را شکر کرده بود که وظیفه ی تربیت دخترک به عهده ی او نیست. آن کار انحصارا به ماریلا واگذار شده بود؛ چون متیو مطمئن بود هرگز نمی توانست بین تمایل قلبی و آنچه که وظیفه حکم می کرد، با اطمینان یکی را انتخاب کند. اما حالا دستش آزاد بود و می توانست هر قدر که دلش می خواست به قول ماریلا، آنی را لوس کند. خوب، به هر حال چندان هم بد نبود. گاهی اوقات کمی ابراز همدردی می توانست تاثیر گذار تر از تربیت کردن خشک و جدی باشد.

اصرار متیو برای تهیه ی لباس آستین پفی
در آن ده دقیقه خیلی به متیو سخت گذشت. او در تاریک و روشن یکی از بعد از ظهر های سرد ماه دسامبر به آشپزخانه آمده و روی یک صندوق چوبی نشسته بود تا پوتین هایش را در بیاورد، اما نمی دانست آنی و گروهی از همکلاسی هایش مشغول تمرین نمایش ملکه ی پری هایند. همان موقع در حالی که می خندیدند و با هم حرف میزدند وارد آشپز خانه شدند، اما متیو را ندیدند؛ چون او در حالی که در یک دستش پوتین و در دست دیگرش پاشنه کش بود، با خجالت خودش را در تاریکی پشت صندوق پنهان کرد و در طول همان ده دقیقه که گفتیم، آنها را که کلاه و
ژاکت هایشان را می پوشیدند و درباره ی نمایش و کنسرت حرف می زدند، تماشا کرد. آنی مانند بقیه با چشمانی درخشان و چهره ای بشاش میان دخترها ایستاده بود. متیو ناگهان احساس کرد بین آنی و هم کلاسی هایش تفاوتی وجود دارد. آنچه او را نگران می کرد آن بود که احساس می کرد.
آن تفاوت که نباید وجود داشته باشد . آنی چهره اش گشاده تر . چشم هایی درشت تر از بقیه داشت و اندامش نیز ظریف تر بود . آن ویژگی ها حتی از نگاه خجول متیو هم پنهان نمی ماند ، اما آنچه او را آزار می دادهیچ یک از آن مسائل نبود . پس چه می توانست باشد ؟
آن قضییه ذهن متیو را به خودش مشغول کرد و حتی بعد از آنکه دختر ها دست در دست هم از راه باریکه ی یخ زده به طرف خانه هایشان رفتند و آنی مشغول درس خواندن شد ، هنوز ، پیرمرد را رها نکرد .
او نمی توانست سوالش را با ماریلا در میان بگذارد؛ چون مطمئن بود او غر غر کنان جواب خواهد داد که تنها تفاوت آنی با بقیه دختر ها این است که بقیه گاهی اوقات به زبانشان استراحت می دهند ، در حالی که آنی این طور نیست و آن حرف ها هیچ کمکی به متیو نمی کرد.
آن روز عصر او برای آنکه بتواند تمرکز کند ، به سراغ پیپش رفت .و بالاخره بعد از دو ساعت پیپ کشیدن و فکر کردن توانست مشکلش را حل کند ؛ لباس آنی مثل لباس بقیه دختر ها نبود .
هرچقدر متیو بیشتر فکر می کرد ، بیشتر متقاعد می شد که آنی هرگز ، البته از زمانی که به گرین گیبلز آمده بود ، مثل بقیه لباس نپوشیده بود .ماریلا همیشه برای او پیراهن های ساده و تیره رنگی می دوخت که مدل هایشان هیچ فرقی با هم نداشتتند . اگر متیو می دانست چیزی به اسم مدل لباس وجود دارد ، شاید زودتر به این فکر می افتاد ، اما به هر حال مطمئن شده بود که آستین های لباس های آنی مثل آستین لباس های بقیه دختر ها نبود . او یک بار دیگر به یاد دختر هایی افتاد که آن روز بعد از ظهر کنار آنی دیده بود. لباس های همه ی آن ها رنگ های شادی مثل قرمز ،
آبی ، صورتی و سفید داشتند .
متیو تعجب می کرد که چرا ماریلا همیشه از پارچه های ساده و رنگ های ملایم استفاده می کند . البته حتما کار درست هم همین بود و ماریلا بهتر می دانست . ماریلا مسئول تربیت کردن دخترک بود و احتمالا انگیزه ی مفید و عاقلانه ای پشت آن کار پنهان بود . ولی مسلما ضرری نداشت که آنی هم یک پیراهن قشنگ داشته باشد. یکی مثل همان هایی که همیشه داینا بری می پوشید . متیو تصمیم گرفت چنین لباسی را برایش بخرد و مطمئن بود که آن کار دخالت در تربیت دخترک محسوب نمی شود . دو هفته بعد ، کریسمس بود و یک پیراهن جدید و زیبا هدیه خوبی به نظر می آمد

متیو از سر رضایت آهی کشید ، پیپش را کنار گذاشت و به رختخواب رفت ، در حالی که ماریلا دلخور از پیپ کشیدن او ، همه ی درها و پنجره ها را باز کرده بود تا هوا عوض شود.
عصر روز بعد متیو برای خرید پیراهن به کارمودی رفت و تصمیم گرفت همه ی مشکلات انجام دادن آن کار را به جا بخرد . او مطمئن بود آزمایش بزرگی پیش رو دارد . برای خرید بعضی چیزها متیو می توانست خودش تصمیم بگیرد ، اما واضح بود که برای خرید یک پیراهن دخترانه باید منتظر دخالت فروشنده ها می شد.
متیو بالاخره بعد از چند بار سبک سنگین کردن قضیه تصمیم گرفت به جای فروشگاه ویلیام بلر به فروگاه ساموئل لوسن برود . کاتبرت ها همیشه به فروشگاه ویلیام بلر می رفتند و آن کار را تقریبا مثل رفتن به کلیسا و رای دادن به محافظه کارها بر خودشان واجب می دانستند . اما معمولا دختر های ویلیام بلر فروشگاه را اداره می کردند و متیو به شدت از آن ها دوری می کرد . در واقع او فقط زمانی جرئت روبه رو شدن با آنها را داشت که دقیقا بداند چه می خواهد و همان را درخواست کند ، اما در چنین وضعیتی که نیاز به توضیح و مشورت داشت ، احساس می کرد لازم است حتما یک مرد به کمکش بیاید . پس تصمیم گرفت به فروشگاه ساموئل برود ؛ چون آنجا را همیشه ساموئل و پسرش اداره می کردند .
اما متاسفانه متیو نمی دانست که ساموئل پس از گسترش دادن کارش ، یک کارمند زن هم استخدام کرده است ؛ آن دختر جوان و جسور با چشم های قهوه ای درشت ، گشاده رو پر جنب جوش و دارای لبخندی مبهوت کننده به پهنای صورتش ، خواهر زاده ی همسر ساموئل بود . او لباس های شیکی می پوشید و تعداد زیادی النگو به دست داشت که با کوچکترین حرکت دستش ، سر و صدا می کردند و برق می زدند .
متیو با دیدن دختر جوان ، حسابی گیج شد و برق النگو ها هوش از سرش پراند.
دوشیزه اوسیلا هریس هر دو دستش را آهسته روی پیشخوان کوبید و با خوشرویی پرسید : می توانم به شما کمک کنم ، آقای کاتبرتت ؟
متیو با لکنت گفت : خوب ، راستش ، یک ....یک ... یک ، یک شن کش می خواستم .
خانم هریس جا خورد چون برایش کمی عجیب بود وسط ماه دسامبر یک نفر شن کش بخرد . او گفت : فکر می کنم یکی دوتا مانده باشد ، اما طبقه ی بالا در انبار چوب هاست و الان می روم و می آورم.
در نبود او متیو جمله هایش را برای تقاضای بعدی آماده کرد.
خانم هریس با شن کش برگشت و با چهره ای بشاش پرسید : چیز دیگری هم می خواهید آقای کاتبرت ؟
متیو همه ی جرئتش را یکجا جمع کرد و گفت : خوب ، راستش ، می خواستم .... تصمیم داشتم ...... بگیرم .... ببینم...... یعنی ، کمی .... کمی بذر یونجه می خواستم .
خانم هریس شنیده بود که متیو کاتبرت کمی عجیب و غریب است ، اما دیگر مطمئن شد که او کاملا دیوانه است .او پاسخ داد :
ما فقط در بهار بذر یونجه می آوریم و الان چییزی نداریم .
-بله ، بله . حق با شماست .
متیو پس از گفتن آن جمله شن کش را برداشت و بی قرار به طرف در رفت ، اما جلوی در یادش آمد که پول نداده است و به ناچار دوباره برگشت .
همان طور که خانم هریس مشغول شمردن پول ها بود ، متیو همه ی قدرتش را جمع کرد تا برای آخرین بار تلاشش را بکند . او گفت :
خوب راستش اگر اشکالی ندارد .....یعنی ، راستش را بخواهید .......من ... دنبال یک مقدار شکر می گردم.
خانم هریس صبورانه پرسید : سفید یا قهوه ای ؟
متیو با صدای ضعیف گفت :
آه ! خوب ، راستش .....قهوه ای .
-یک بشکه آنجا هست ما فقط همان یک نوع را داریم ..
خانم هریس هنگام گفتن آن جمله با دستش به جایی اشاره کرد و صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایش بلند شد .
متیو در حالی که دانه های عرق روی پیشانیش برق می زدند، گفت : لطفا ... لطفا بیست پوند از آن بدهید .
متیو پس از طی کردن نیمی از راه خانه ، کم کم به حالت عادی برگشت . تجربه ی وحشتناکی بود اما احساس می کرد خوب از عهده اش برآمده است. چون به هر حال موفق شده بود از یک فروشگاه جدید خرید کند .
وقتی به خانه رسید شن کش را در اتاقک ابزار گذاشت و شکر را به ماریلا داد. ماریلا شگفت زده گفت : شکر قهوه ای ! چرا این همه خریده ای ؟خودت می دانی که من از این شکر فقط برای درست کردن کیک میوه ای سیاه یا حلیم کارگر ها استفاده می کنم . ولی جری رفته و من هم کیکم را خیلی وقت پیش آماده کرده ام . در ضمن شکر خوبی هم نیست.ویلیام بلر معمولا از این شکرها نمی آورد.»
متیو برای آنکه جوابی داده باشد،گفت:« من...من فکر کردم بد نیست کمی در خانه داشته باشیم.»
او یک بار دیگه مسئله را بررسی کرد و بالاخره به این نتیجه رسید که انجام آن کار را باید به یک زن بسپارد. متیو نمی توانست به ماریلا چیزی بگوید؛ چون احساس می کرد اون به محض شنیدن آن موضوع، سعی می کند او را از تصمیمش منصرف کند. به جز خانم لیند هیچ زن دیگری در اونلی نبود که پیرمرد جرئت حرف زدن با او را داشته باشد؛ به همین دلیل سراغ خانم لیند رفت و آن زن خوش قلب فوری آن مسئولیت سنگین را از دوش متیو برداشت.
_انتخاب یک پیراهن برای آنی؟ چشم، حتما. فردا به کارمودی می روم و این کار را انجام می دهم. خودت چیز خاصی در نظر داری؟ نه؟ بسیار خوب،پس به سلیقه ی خودم می خرم. فکر کنم رنگ قهوه ای به آنی بیاید. ویلیام بلر چند مدل پارچه ی ابریشمی جدید آورده. شاید بهتر باشد اندازه هایش را هم خودم میزان کنم؛ چون اگر ماریلا بخواهد
این کار را بکند، ممکن است آنی ببینید و هدیه ات بی مزه شود. بله، خودم این کار را می کنم. اصلا زحمتی ندارد من خیاطی کردن را دوست دارم. پیراهن را اندازه ی خواهر زاده ام جنی گیلیس می دوزم؛ چون هیکل او و آنی مثل هم است.
متیو گفت:« خوب ، راستش ، من واقعا ممنونم. درست نمی دانم، ولی... ولی فکر میکنم الآن آستین ها را به شکل جدیدی می دوزند. اگر اشکالی ندارد...من...من دوست دارم مدل آستین های این پیراهن هم جدید باشد.»
_آستین پفی؟ البته.اصلا نگران این مورد نباش متیو! پیراهن آنی را از جدید ترین مدل انتخاب می کنم.
خانم لیند پس از رفتن متیو با خودش گفت:« واقعا باعث خوشحالی است که قرار است آن بچه ی بیچاره یک بار هم که شده لباس درست و حسابی بپوشد. لباس هایی که ماریلا برایش می دوزد واقعا مسخره اند. من ده ها بار این موضوع را رک و پوست کنده به او گفته ام، اما ماریلا گوشش بدهکار این حرف ها نیست. فکر می کند بچه بزرگ کردن را بهتر از من بلد است. همه ی آنهایی که بچه دارند، می دانند که با هر بچه ای باید به روش خاصی رفتار کرد.
اما آن ها چون تا به حال بچه بزرگ نکرده اند فکر می کنند این کار مثل درخت کاشتن است که فقط درخت را بکارند و بعد آن را به آفتاب و باران بسپارند. انسان از گوشت و خون است و با این فرمول ها نمی شود بزرگش کرد، ولی ماریلا متوجه نیست. حدس می زنم ماریلا میخواهد با پوشاندن این لباس ها به دخترک فروتنی و تواضع یاد بدهد، اما با این کار فقط غبطه خوردن و نارضایتی را نصیب او می کند. مطمئنم آنی متوجه تفاوت لباس های خودش با بقیه ی دخترها می شو فکرش را بکن متیو متوجه این قضیه شده! مثل اینکه این مرد بعد از شصت سال خوابیدن، بالاخره بیدار
شده!»
ماریلا در طول آن دو هفته که به کریسمس مانده بود، می دانست چیزی ذهن متیو را مشغول کرده است، اما نمی توانست حدس بزند تا اینکه شب کریسمس، خانم لیند پیراهن جدید را آورد. ماریلا به طور کلی با قضیه برخورد خوبی داشت، البته توضیحات خانم لیند او را چندان قانع نکرد؛ او گفت که کار دوخت و دوز پیراهن را به عهده گرفته چون متیو می ترسیده اگر این کار را به ماریلا بسپارند، ممکن است آنی زودتر از موعد از قضیه بو ببرد.
ماریلا با لحن خشک، اما خون سرد گفت:« پس بگو چرا دو هفته است متیو مشکوک به نظر می آید و بی جهت لبخند می زند. می دانستم قرار است کار احمقانه ای از او سر بزند. به هر حال باید بگویم به نظر من آنی نیازی به پیراهن ندارد. من پاییز امسال سه پیراهن خوب و گرم و مناسب برایش دوختم و بیشتر از این ولخرجی محسوب می شود. این آستین های جدید هم که به اندازه ی یک پیراهن پارچه مصرف می کند. تو آنی را لوس می کنی، متیو! او همین الآن هم زیادی به خودش می نازد. به هر حال امیدوارم این هدیه بالاخره او را راضی کند؛ چون از وقتی این آستین های
مسخره مد شدند، او هم دلش چنین چیزی میخواست، البته یک بار بیشتر حرفش را نزدپف آستین ها هم روز به روز دارد بیشتر و مسخره تر می شود و الان فرقی با بادکنک ندارد. احتمالا سال بعد هر کس چنین لباسی بپوشد، مجبور است به پهلو از در وارد شود! 

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید
instagram.com/akharinkhabar