برترين ها/ داستان جذاب، پيچيده و درهم تنيدهي "بازي تاج و تخت - اثر جورج. آر. آر. مارتين" را اگر از منظر نوع رويکرد کلي و اجزاي داستاني آن تجزيه و تحليل نماييم، آنگاه ميتوانيم يک پرسش اساسي مطرح کنيم: اين داستان به ظاهر کهن و فانتزي در لايههاي زيرين خود، اساسا درباره چيست؟ به عبارت ديگر مساله اساسي و بنيادين نويسنده چه بوده است که اين چنين ديوانه وار ما را به دنبال خود ميکشاند؟
بعد از شکنجهي متن مجموعه "رمانهاي نغمه يخ و آتش" و فيلمنامه سريال – که البته تفاوتهاي زيادي با رمان دارد، با قاطعيت ميتوان گفت اساس داستان مارتين بر اين بنيان نهاده شده است که "چه کسي بايد حکومت کند؟ " يا به عبارتي پادشاهي و فرمانروايي حق چه کسي است.
اين اساسيترين پرسش سياسي است و فلسفه سياسي با اين پرسش آغاز ميشود. سقراط در پاسخ به آن ميگفت: ” تنها کساني را ميتوان به راستي شاه يا فرمانروا خواند که ميدانند چگونه بايد فرمانروايي کرد. ” و حکمراني را ”هنر شاهانه” ميخواند. مارتين نيز در اينجا با هنرمندي تمام، ما را با جنبههاي مختلف “هنر شاهان” درگير و جذب خود ميکند و البته تا پايان داستان مساله اساسي جداي از شناسايي فرمانرواي برحق، شيوهي حکمراني هم هست.
از همان ابتداي داستان نويسنده از زبان بعضي شخصيتها مانند رنلي باراتيون، استاد پايسل و بعدها داريو ناهاريس، يک گروه را از حکمراني کنار ميگذارد؛ وقتي که ميگويند: ”رابرت باراتيون مبارز و جنگاوري عالي و پادشاهي افتضاح بود. ” يا داريو به دنريس ميگويد " تو فاتح بزرگي هستي، اما براي فرمانروايي خلق نشدي. " نويسنده بارها بر تفاوت ميان هنر براندازي و کسب قدرت در مقابل سختيهاي حفظ قدرت تاکيد مينمايد. " از سوي ديگر نويسنده بارها به پادشاهي بر اساس حق وراثت اشاره ميکند و آن را تلويحا زير سوال هم ميبرد! در جايي ميساندي به داووس ميگويد: ”ما دنريس را به خاطر اينکه دختر يک پادشاهي در آن سوي دنيا بوده است که حتي او را نميشناسيم به عنوان ملکه خود انتخاب نکرده ايم، بلکه به خاطر کارهاي بزرگش پيرو و مطيع او هستيم. ” از طرف ديگر جان اسنو نيز در شمال بعد از جنگ حرامزادگان به پادشاهي انتخاب ميشود. سليقه و ترجيح سياسي مارتين در اينجا بسيار واضح است يعني پادشاهان را ميتوان انتخاب و در صورت حکمراني بد و ظالمانه در وقت لازم و ضرورت خلع کرد.

پس مساله مارتين ناظر بر امر حکمراني است و به همين دليل داستان او فقط معطوف به حاکمان، اشراف و مسائل حکمراني است و نه مردم. اصولا در اين داستان با مردم عادي سر و کار نداريم و کساني که نجيب زاده نيستند نيز مانند داووس يا واريس و گِندري به سبب لرد شدن يا حرامزادهي پادشاه بودن در متن داستان حضور دارند. ما کمتر رعيت و عوامي ميبينيم، زيرا مساله نويسنده آنها نيستند.
براي طرح مساله حکمراني و اشراف، مارتين با درايت و هنرِ تمام در دنيايي که طراحي کرده و دوره زماني که براي روايت انتخاب کرده عناصري قرار ميدهد که ما را به اروپاي حدود جنگهاي صليبي و پيش از رنسانس نزديک ميکند. البته غرض از اين سخن يافتن شباهتهاي داستان با تاريخ نيست که به نظرم بيهودهترين و غير ضروريترين کار ممکن است و راه به جايي نميبرد. اما عنصر کليدي داستان شاهانهي مارتين "اشراف زادگي و لرد بودن و فئوداليسم" است و البته تعمدي در اين قضيه وجود دارد.
سدههاي مياني تاريخ اروپا يک ويژگي اساسي داشت که به کار مارتين ميآيد يعني اشرافيت و فئوداليتهاي که کاملا وابسته به "زمين" بود و قانون ارث اين گونه بود که همهي قلمرو را از پدر به پسرِ بزرگ منتقل ميکرد. اين امر باعث ميشد که با گذر قرنهاي متمادي اساس و حدود قلمرو يک خاندان بدون هيچ تغييري پابرجا باشد، زيرا هيچ چيزي ميان پسران تقسيم نميشد و پسران ديگر معمولا به مزدوري روي ميآوردند و امور نظامي. همين پسرهاي نجيب زادهي بي مال و منال و Second Sons بودند که جنگهاي صليبي را راه انداختند و در سريال نيز گروهي مزدور به همين نام در قارهي اِسوس حضور دارند.
يا قلمرو يک لرد داشت که منشا همهي قدرت وي زمين هايش بود. هويت و روح يک House هر خانواده و خاندان مساوي ملک او بود و ملک معرف يک خاندان. طبيعتا کسي زمين و قلمرو خود را نميفروخت پس اگر زمينت را در جنگ از دست ميدادي هيچ قدرت سياسي نداشتي مانند خاندان استارک بعد از سقوط وينترفل، اگر خانه ات را پس ميگرفتي به چرخه قدرت و سياست باز ميگشتي؛ مانند شاه شدن جان اسنو بعد از جنگ حرام زادگان؛ بنابراين صِرف يک نام خانوادگي نميشد اعتبار و قدرت سياسي داشت. اگر پسرِ وارث پدرت نبودي هيچ قدرتي نداشتي. ملک خانوادگي، شاهد گذشته و ضامن آينده بود.
اين روال باعث ميگرديد چرخهي قدرت در همين مدار و چرخه ازلي و ابدي پدران و پسران به صورت وراثتي ادامه يابد. آن نظم يا بي نظمي پيشينِ به ارث رسيده از پدران و فن و شيوه حکمراني آنان در دورانهايي توسط پسران مورد ترديد يا تجديد نظر و انکار قرار ميگيرد و گاهي عينا مورد تقليد قرار ميگيرد؛ اگر سياست را به يک معناي الهياتي، "پدرکشي" بدانيم و به يک معناي فلسفي و يوناني دقيق "فن تدبير امور شهرو از آنجا که "سياست" به يک معناي ديگر معادل "منطق و چيستيِ رابطه نيروهاي موثر در قدرت است"، نحوهي عمل سياسي پسران عينا مانند پدران؛ ميتواند گاه موجب حفظ قدرت و اغلب موجب انحطاط و سقوط ميشود، زيرا سياست امري سيال است. همهي اينها را بارها در "بازي تاج و تخت" شاهد هستيم.
به عنوان مثال راب استارک از ابتداي ورودش به جنگ تا هنگام مرگ بر مبناي درسها و الگوهاي اخلاقي ياد گرفته از پدرش رفتار کرد و سياست را از دريچهي تنگِ پدرش ديد. با ساده انگاري تمام، اخلاق و شرافت و اعتماد را مبناي سياست خويش قرار داد و مغلوب تايوين لنيستر و والدر فري شد که سياست مداران ماهري بودند و نقطه ضعف وي را شناختند. اما در نقطه مقابل پسري عاقل و سياست بلد ميبينيم يعني تيريون لنيستر که از اساس با روش حکمراني خواهرش سرسي و بعدها پدرش تايوين مشکل داشت و مخالف جدي آنها بود، و برخلاف استارک ها، مسائل و پيوندهاي خانوادگي مانع از آن نميشد که تيريون چشمش را به روي واقعيت و اشتباهات خاندان لنيستر ببندد. (جز اعتماد به سرسي دربارهي اتحاد در جنگ با وايت واکرها) تيريون بعد از دورهاي موفق در اداره امور و جنگ به عنوان دست پادشاه و اصلاحات گسترده متوجه شد که در اين نظم و ساختار با اين پادشاهان و سرسي نميتوان بهبودي در امور حاصل کرد، پس نهايتا با کشتن پدر و خروج از کشور با واريس به جستجوي ملکهاي جديد رفتند که اميد داشتند بتواند طرحي نو و نظمي جديد دراندازد.

شايد بتوان گفت وَريس (عنکبوت) در "بازي تاج و تخت" در ميان افراد در قدرت؛ دقيقترين و درستترين درک از قدرت، سياست و حکمراني را دارد و البته مارتين اينجا نيز يک قاعدهي سياسي مهم ديگر را به ظرافت و به طور نمادين در طرح شخصيتِ اختهي داستان خود گنجانده است.
فلاسفه سياست از جمله سقراط، خويشتن داري و " عدم وابستگي و تعلق خاطر به امور خانواده و داراييهاي دنيوي" را يکي از مهمترين ويژگيهاي عملکردِ خوب يک فرد سياسي و در بهترين حالت فرمانروايان و البته نظاميان ميدانستند. نگهبانان شب يا نايتز واچ به عنوان حافظان قلمرو مملکت و امنيت ديوار، فاقد خانواده و دارايي اند و حق مداخله در امور سياسي را ندارند. وريس نيز مانند آنها تنها کسي است که به حفظِ "صلح، مملکت و مردم" ميانديشد، در حالي که همهي خاندانها با دم زدن از شرافت، با علايق متنوع و منافع خانوادگي خود به جان وستروس افتاده اند و يک جنگ تمام نشدني را بر آن تحميل کرده اند، زيرا علايق و منافع هيچ گاه تمام شدني نيست. انتخاب حيوانهايي با طبع درنده براي ۳ خاندان اصلي استارک، لنيستر و تارگرين از سوي نويسنده خود گوياي اين است که مناسبات عقلي بر سياست وستروس و خاندانها حاکم نيست و غريزه و طبع شخصي است که حضور سنگيني دارد. هر کسي براي حفظ خانواده حاضر به هرکاري هست حتي جنگ، حتي در شرايط نابرابري و اقليت بودن (مانند جنگ حرام زادگان).
تايوين لنيستر بايد پسرش را آزاد کند و اعاده حيثيت کند، کتلين و راب استارک بايد انتقام ند را بگيرند و دختران را به خانه بازگردانند پس جنگ راه مياندازند؛ تايرلها به دنبال ورود به چرخه قدرتند، والدر فري قدرت و احترام بيشتر ميخواهد و الي آخر. در اين اشراف زادگي سياسي، چون پاياني بر منافع و علايق نيست، پس پاياني بر جنگ و آسايش مردمان هم نيست مگر نظم و شيوهاي نو بوجود آيد، اينجاست که وَريس و تيريون اهميت دارند، زيرا براي تاسيس يک حکمراني جديد و خوب حاضر به هرکاري هستند ولو خيانت به حاکم فعلي، پشت پا زدن به ميراث پدري و خانه خود (کسترلي راک) وارد کردن نيروي نظامي خارجي (دوتراکي) و الي آخر. (مارتين بر اهميت سياسي تبعيد اجباري يا مهاجرت در شرايط نامساعد در داستان خود تاکيد زيادي دارد – مانند سر باريستان، مورمونت، تيريون، آريا و ... در رمان تعداد اين مهاجرين بسيار بيشتر است)
سياست ورزي و حکمراني خوب يعني "ترجيح صلاح و نيکبختي مردمان و مملکت" بر منافع و علايق خود و خانواده، زيرا اينها فقط منازعه و جنگ در درون قلمرو ببار ميآورند و در حالي که در سياست اصولا هدف از جنگ، صلح و آسايش است، جنگهاي خاندانها در وستروس فقط ويراني ببار آورده است و نفرت. در فصل ۷ وريس در پاسخ به انتقاد دنريس دربارهي خيانت او به شاه آيريس (پدر دنريس) و بعد خدمت به رابرت ميگويد: " من هميشه کاري و خدمتي رو انجام ميدم که لازم و ضروري باشه. اين نوع خدمت کردن، چيزي است که مملکت بهش نياز داره و من فقط به مردم وفادارم نه حاکمان. "
و اين يکي از مهمترين و دقيقترين ديالوگهاي سياسي "بازي تاج و تخت" است. در حالي که از منظر عرف و اخلاق، خدمات وَريس به مملکت نامش خيانت است و جنگ افروزيهاي اشراف و خاندان ها، شرافت قلمداد ميشود. همچنين است ماجراي شاه کشي جيمي که که در راستاي منافع مردم و يک ضرورت سياسي بوده است (آيريس قصد داشته شهر را با آتش مهارنشدني منفجر کند)، اما همه او را محکوم و لعن ميکنند.
همهي اين انگارههاي غلط اخلاقي و اشتباهات سياسي و جنگها ريشه در پدران دارند که به فرزندان رسيده اند. در فصل ۶ در زمان اتحاد گريجويها با دنريس و تيريون، همگي اعتراف ميکنند که پدرانشان آدمهاي وحشتناکي بودند که اشتباهات زيادي داشتند و خسارتهاي زيادي به بار آوردند. در جاي ديگر سانسا نيز اين مساله يعني اشتباهات سياسي ند و راب استارک را به نحوي ديگر به جان اسنو گوشزد ميکند، از طرفي ميبينيم شورش رابرت و ند استارک بر اساس يک دروغ و اشتباه بوده است. شايد آنها براي خانواده شان پدران خوبي بوده اند، اما قطعا حاکمان بدي بوده اند که وضعيت فعلي حاصل حکمراني آنان است. پس اولين و اساسيترين قدمِ سياسي، پدرکشي است و "درک روابط نيروهاي موثر در قدرت بر اساس واقعيت فعلي" به جاي سنتهاي پدران.
کايبورن در هنگام کشتن پايسل ميگويد: "گاهي لازم است براي ورود به دنياي جديد، قديميها از دور خارج شوند. " تيريون تاکيد دارد در سياست بايد مسائل را از نگاه دشمنان خود بنگري، يا بيليش تاکيد دارد که دوست و دشمن مطلق وجود ندارند بلکه همه ميتوانند بسته به موقعيت دوست و يا دشمن باشند. توطئه و خيانت و قتل براي رسيدن به هدف بهتر مجاز است حتي جنگ، اما بايد ضرورت باشد، جيمي به تامن ميگويد وقتي روي تخت پادشاهي نشستهاي بالاتر از خدايان هستي، الي آخر. قواعد بازي "تاج و تخت" اين چنين است و همهي اينها آموزههاي سياسيِ مدرني هستند برخلاف ظواهر باستاني داستان و سريال که در نگاه اول ميبينيم. (در اين نگاه مدرن حتي کنايه به علم نمايي اساتيد سيتادل نيز از گزند وي در امان نميماند و به علوم کاربردي کايبورن و سمول تارلي بيشتر اهميت ميدهد.) نگاه مارتين به جنگ البته کلاسيکتر و منحصر به فرد است؛ او بارها از الفاظ باشکوه، رقص و ... درباره "جنگ" استفاده ميکند، نمونه جنگ باشکوه را در حمله دنريس با اژدهايان و دوتراکيها به ارتش لنيستري ميبينيم و نمونهي رقص و دَنس را در سکانس باشکوه مبارزهي سِر آرتور دين در برابر ند استارک و همراهانش ميبينيم (که اتفاقا ند شکست ميخورد و رو به مرگ است و به صورت غير اخلاقي با خنجر از پشت آرتور دِين را ميکشند.).

اما جنگ بزرگ و اصلي يک چيز بيشتر نيست، "جنگ فرزندان با پدران يا جنگ زندهها با مردهها که سايه اعمالشان بر زمانِ حال سنگيني ميکند" که به زيبايي در قالب جنگ با وايت واکرها در بطن داستان طراحي شده است و به طور معنا داري در اين جنگ همه در يک طرف هستند و مردهها در مقابل.
فقط سرسي است که در اين جنگ تنها در يک جبهه ايستاده است. نکته مهم اينجاست که اگر سرسي لنيستر در برابر مردگان نميجنگد، بر مدار و اساس آموزههاي تايوين حرکت ميکند و از قضا موفق هم هست و براين نکته نيز بارها تاکيد ميشود که او فرزند خلف پدرش است، يک تفاوت اساسي را بايد در نظر گرفت. حکمراني در مقامِ براندازي و تاسيس يک نظم جديد با حکمراني در مقام حفظ قدرتي که به يک وارث به ارث رسيده است بسيار متفاوت است؛ و سرسي که قدرت را بعد از مرگ پدر تحويل گرفته، اتفاقا در مسير حفظ قدرت بايد عموما و اصولا بر اساس مسير پدر که اتفاقا سياست مدار زبردستي هم بود حرکت کند وگرنه ساقط ميشود. پس جنگ سرسي با هرکسي هست جز مردگان.
فارغ از اينکه در پايان داستان چه کسي بر تخت آهنين بنشيند و حکمران خوبي باشد يا نه، مارتين پيش از اين، نظر پاياني خود درباره حکمراني را در لابلاي متن رمان اعلام نموده است: " تنها حکمران لايق و عادل در جهان، مرگ است؛ زيرا بدون تبعيض و با قطعيت به سراغ همه ما ميآيد.
بهنام منقولي
بازار