"لیلا عراقیان" طراح جوان پل طبیعت از موفقیت هایش می گوید
بروزرسانی
زنان امروز/ پل طبيعت يکي از زيباترين و بزرگترين پل هاي تهران و ايراني است که طراح آن مهندس جوان کشورمان، خانم ليلا عراقيان است. به همين بهانه در اين مقاله مصاحبه جالبي با او داشته ايم.
براي پيدا کردنش زير پل طبيعت زحمت چنداني نکشيدم. تکيه داده بر ميله هاي پل در پس زمينه اي از کوه هاي البرز رو به عکاس لبخند مي زد. عکاس چندين بار از او خواست تا جايش را عوض کند، اما او انگار که به دوربين عادت کرده باشد، راحتي مي ايستاد و اعتراضي نمي کرد. من سومين مصاحبه آن روزش بودم.
صبح يک سخنراني در دانشگاه تربيت مدرس کرده بود و بعدا به من گفت که مصاحبه با شبکه العالم و آسوشيتدپرس را رد کرده است. مردمي که از کنارش رد مي شدند غرق در پياده روي عصرگاهي خود بودند. کسي شايد فکر نمي کرد که اين دختر جوان طراح پلي باشد که بر آن مي گذرند.
ليلا عراقيان پل طبيعت را در 25 سالگي طراحي کرد. اين پل 270 متري که 2 هزار تن وزن دارد، دو بوستان تهران را بر فراز بزرگراه مدرس به هم وصل مي کند. پل طبيعت جايزه هاي داخلي زيادي گرفت اما پس از جايزه بين المللي آرکيتايزر+A بود که عراقيان تيتر رسانه هاي داخلي و خارجي شد. در ايران او را برنده «معتبرترين جايزه معماري جهان» اعلام کردند. نام و تصويرش در رسانه هاي اجتماعي دست به دست شد و اين توجه ناگهان چنان شدت گرفت که عراقيان در صفحه رسانه اجتماعي اش نوشت که او فقط يک جايزه بين المللي گرفته نه معتبرترين جايزه جهان را.
خودش هم از اين همه اقبال شگفت زده است. علت اصلي اين ميزان توجه خبري را زن بودن و جوان بودن خودش مي داند: «پروژه هاي ديگري هم در ايران بوده اند که در سطح بين المللي مطرح شده اند و حتي جايزه هاي مهم تري هم گرفته اند، اما تبديل نشدند به چيزي که در وايبر پخش شود يا همه درباره اش بنويسند.»
عراقيان از اين همه بزرگ نمايي چندان خوشحال نيست. هرچند خيلي ها شيفته چنين توجهي هستند: «هر چقدر آدم صداقتش بيشتر باشد جاي سفت تري مي ايستد. چيزي براي از دست دادن ندارم که دروغ بگويم. از آدم هاي متوهم خوشم نمي آيد و صداقت را دوست دارم.»
چرا اين قدر مهم است که يک زن جوان يک پل بسازد؟
مي خندد: «چه سوال هاي سختي!» کمي فکر مي کند: «نمي دانم، شايد چون کمتر پيش مي آيد. ولي اين مسئله که من طراح پل شده ام نتيجه خوش شانسي بزرگي بود که در زمان درست، کنار آدم هاي درست، در جاي درست بوده ام. يعني مديران مجموعه اراضي عباس آباد تصميم گرفتند مسابقه طراحي پل برگزار کنند، درست همان موقع ما مشغول پروژه هاي آمفي تئاتر آب و آتش و بازار گل در همين مجموعه بوديم.
قبل از آن هم پل ابريشم دو را همين جا ساخته بوديم و به همين دليل ما را دعوت کردند.» چندين بار روي نقش پررنگ شريکش تاکيد مي کند و اينکه چهار سالي که در کانادا بوده و درس مي خوانده، شريکش بوده که مراحل ساخت پل را پيگيري کرده است. بي هيچ ترديد مي گويد که سر و کله زدن با پيمانکاران و وصول پرداخت ها بر عهده شريکش بوده: «باز هم قسمت هاي مردانه کار را يک مرد پيگيري مي کرد.»
همان طور که روي پل راه مي رويم، عذرخواهي مي کند و از تابلوهاي تبليغاتي روي پل با گوشي همراهش عکس مي گيرد: «اينها را بايد بردارند. قرار نيست اينجا اين همه شلوغ باشد. مردم روي پل طبعيت اند، اينجا ديگر تبليغ پل را نمي خواهد.» از سطل هاي زباله هم عکس مي گيرد. بعد، از نورهاي روي پل: «در طراحي ما، نورپردازي بيروني پل اصلا به اين شکل نبود.»
در کافه روي پل که مي نشينيم، قبل از آنکه چيزي سفارش بدهيم برايمان چاي و شيريني مي آورند. کارکنان کافه او را به نام صدا مي زنند و خوشامد مي گويند. اينجا او را خوب مي شناسند. دوباره حرف از شهرت مي شود و او تاکيد مي کند که موفقيتش حاصل تلاش يک تيم بوده است. مي پرسم اگر اين طور است پس چرا او چهره اين تيم شده. همين سوال کافي است تا از ايده هايش دفاع کند، از سال هايي که وقت گذاشته و چندين و چند بار طرحي پل را عوض کرده است و اينکه به هر حال در همه پروژه ها نام معمار اصلي مطرح مي شود و اينجا هم استثنا نيست.
براي ليلا پل جايي است براي ماندن نه رفتن. پل طبيعت پلي است براي آدم ها، پلي که بشود بر آن ايستاد و راه رفت و نگران نبود. انگار نگاه کردن به شهر و ماشين ها و کوه از بالا، از اضطراب معمول زن بودن مي کاهد و جايش را مي دهد به آرامشي براي دوست داشتن تهران. از ليلا مي پرسم که به عنوان يک زن تجربه اش از تهران چطور بوده. اول مي گويد که تجربه اش بيشتر مربوط به آدم ها مي شود، اما کمي بعد مي گويد مردي که در پياده روهاي تهران راه مي رود نگران نيست که مرد بغلي به او متلک بگويد ولي او که زن است مسلما چنين چيزي آزارش مي دهد: «ولي اين به در و ديوار شهر ربطي ندارد.»
ويژگي هاي معمارانه پل اما چيزي است که طراحي آن را منحصر به فرد مي کند: «برايم جذاب بود که معماري و سازه يکي باشد. الان کسي مي آيد ساختمان را معماري مي کند و بعد مهندسان سازه به آن ستون اضافه مي کنند، اما من به اين يکي بودن معماري و سازه علاقه دارم. در شرکتمان هم که متخصص سازه هاي پارچه اي است تلفيقي از معماري و سازه داريم.»
اما هيچ قبول نمي کند پلي که ساخته «زنانه» است: «حتي اگر اين تحليل هم در مورد من وجود داشته باشد، خودم نمي توانم چيزي درباره آن بگويم. در طراحي من تجربه انسان از فضا مهم است. و خيلي معمارهاي مرد هم همين اهميت را قائل اند.» جذابيت پل براي او بيشتر در منظره زيبايش نهفته است: «وجود اين پل پياده ربطي به من يا زن بودنم ندارد. دفتر نقش جهان پارس خيلي سال پيش اتصال اين دو پارک را در طرح کلي خود ديده بود. مهندس ميرميران اين پل را به عنوان گذرگاه پياده پيش بيني کرده بود و اصلا به همين دليل هم برايش مسابقه گذاشتند.»
مهم ترين ويژگي پل نه زن بودن طراح آن است، نه آشتي آن با عابران پياده: «من در معماري پيچيدگي را دوست دارم. حالت پيچيدگي، شروع کردن از يک سطح و رسيدن به سطح ديگر. اينکه موقع راه رفتن انتهاي مسير را نبينيد. مي توانيد اين پل را به چندين شکل مختلف و هر بار يک طور تجربه کنيد. اين پيچيدگي هميشه در کارهاي من بوده حتي در پروژه هاي دانشجويي ام.» به خاطر همين علاقه به پيچيدگي، فيلم هاي اصغر فرهادي را دوست دارد: «چون بايد چند بار نگاهشان کرد تا پيچيدگي هاي روابط و آدم ها را فهميد. از اينکه ذهنم را درگير مي کند لذت مي برم.»
طراحي پل طبيعت را به علت همين پيچيدگي و منحني و خم هايش ايراني مي دانند، ولي او بيشتر سرچشمه گرفته از ناخودآگاهش مي داند؛ ناخودآگاهي که ايراني است: «کسي به من گفت اين پل ايراني است و من به حرفش فکر کردم. حالا اگر شما مي گوييد زنانه است بايد درباره آن هم فکر کنم
زاها حديد، يکي از مشهورترين معماران امروز، جايي گفته بود که من فقط معمارم نه معمار زن. براي عراقيان هم اين جمله دلپسندتر از اين است که معماري اش را زنانه بداند: «در دانشگاه دخترها بيشترند. ولي در کار اين عوض مي شود. شريک مرد من بيشتر چهره بيروني کار بوده. من هميشه در بخش طراحي و دفتر بوده ام و بخش روابط بين المللي با شرکت هاي خارجي. شايد زنان ديگري باشند که جور ديگري کار کرده باشند اما من خودم تحمل خيلي رفتارها و کارها را ندارم. نمي توانم بگويم خيلي کارهاي مردانه کرده ام.» زاها حديد هم در مصاحبه اي ابراز تعجب کرده بود که چرا زنان دانشجوي بااستعداد هيچ گاه سفارش هاي بزرگ نمي گيرند.
ليلا عراقيان 31 ساله فکر مي کند مردم طراحي اش را دوست دارند چون «پل فضاهايي از جنس هاي مختلف دارد: گوشه کنارهايي براي حرف زدن، خنديدن، دويدن، قرار گذاشتن... گوشه هايي که فضا را از يکنواختي در مي آورد. کار تميز ارائه شده و اين هم محصول زحمت همکارانم بوده است. نو بودن اين فضا در تهران باعث شد که مردم از آن استقبال کنند. هم منظره خوبي دارد و هم فضايي جمعي است که مردم مي توانند بدون اينکه کاري به کار هم داشته باشند کنار هم باشند. ما در پياده روها هم نگرانيم که موتور به ما نزند ولي پل طبيعت جاي امن و آرامي است که مي شود زندگي شهري را تماشا کرد... نگاهي از بالا به شهر و ماشين ها که شايد به آدم ها احساس قدرت هم بدهد.»
برخي از همکاران معمار ليلا او را متهم کرده اند که با «سازه زمخت» منظر شهري را تخريب کرده، اما خودش مي گويد که اين منظر پيش از اين مخصوص ماشين سوارها بوده و در همه شهر حق با ماشين هاست. حتي روي خط عابر پياده اين پياده ها هستند که بايد مراقب باشند. ليلا اما پلي طراحي کرده که به اين شکل از رابطه بين پياده و سواره پايان مي دهد. اين اما تنها بلندپروازي او براي تغيير محط پيرامونش نيست.
در 22 سالگي شرکت سازه هاي پارچه اي را به همراه مهندس بهزادي تاسيس کرده، با سرمايه اي حداقل: «خيلي ها فکر مي کنند امروز وضع ما عالي است ولي همين الان هم کلي طلب وصول نشده داريم.» تاسيس شرکت در 22 سالگي و طراحي يکي از مهم ترين پل هاي تهران چند سال بعد از آن. از او مي پرسم که بلندپرواز است؟
مي گويد: «مي دانم. شايد آن موقع آن قدر بچه بودم که نمي دانستم قرار است چه اتفاقي بيفتد. هميشه دنبال هيجان و رشد کردن هستم. ايده شرکت هم برايم جالب بود و فکر کردم چرا که نه. چون سرمايه اي هم نداشتم، چيزي براي از دست دادن نداشتم. از پدرم يک ميليارد تومان پول قرض نکرده بودم که نگران از بين رفتنش باشم. دانشجو بودم و در کنار تحصيل اين کار را شروع کردم. شايد اگر تنها بودم جايي رها مي کردم ولي شريکم هم بود و او اصولا آدم صبوري است.»
خانواده اي دارد که او را از نظر مالي و عاطفي حمايت مي کرده است. به همين دليل بيشتر در کارش ريسک پذير بوده: «وقت هايي که زندگي خيلي با من راه نمي آمده، هميشه پدر و مادرم بوده اند که گفته اند ما هستيم.»
وقتي درباره ازدواج از او مي پرسم، تعجب مي کند، انگار انتظار چنين سوالي را ندارد. برايش توضيح مي دهم که ما درباره تجربه هاي زنانه مي نويسيم و بسياري از دختران هم سن و حتي کوچک تر از او تحت فشارند تا زودتر ازدواج کنند. مي گويد: «راستش تا به حال کسي را نديدم که مطمئن باشم مي توانم بقيه عمرم را با او زندگي کنم. علاوه بر اين، در چهار سال گذشته بين ايران و کانادا در رفت و آمد بوده ام و خيلي وقت نداشتم. معمولا هم کسي نمي خواهد با کسي که تکليفش معلوم نيست، وارد رابطه شود.»
شانه بالا مي اندازد و مي گويد: «سر هم شايد 50 دفعه هم تا حالا آشپزي نکرده باشم. اين ها يعني تمام وقتم صرف کار و تحصيل شده... شايد ده سال ديگر بگذرد و هنوز مجرد باشم و پشيمان شوم. ولي واقعيت اين است که تاثيري که اين پل روي اين همه آدم داشته، آدم هايي که حتي نمي شناسمشان، حس ارزشمندي به من مي دهد، حتي اگر به قيمت از دست دادن بعضي چيزها باشد. گاهي فکر مي کنم شايد همه نتوانند همه چيز داشته باشند.»
از او درباره «نمي توانم» هايش مي پرسم. آخرين باري که يادش مي آيد به خودش گفته «ديگر نمي توانم» موقع نوشتن پايان نامه فوق ليسانسش بوده است. راه حلش؟ «استاد راهنما را عوض کردم و همه چيز خيلي زود بهتر شد.» مي گويم باز هم که خودت دست به کار شدي و شرايطت را عوض کردي! مي خندد و مي گويد: «من به خاطر پل دو سال از دانشگاه دور بودم و همه هم دوره هايم فارغ التحصيل شده بودند. احساس مي کردم که عقب مانده ام. با وجود اينکه پروژه به اين بزرگي در تهران داشتم، اصلا اعتماد به نفس نداشتم.» اين بار من مي خندم. مي گويد: «بعضي جاها هست که اعتماد به نفس ندارم.»
از اعتراف کوچکش لحظه اي نگذشته که، با لحني جدي و مطمئن، از معماري امروز ايران انتقاد مي کند و حتي از برنامه کلاه قرمزي هم ناراحت است که معمار را مهندس راه و ساختمان معرفي کرده: «همه مي نالند که خانه هايمان زشت شده ولي حاضرند کلي پول فلان سنگ را بدهند اما پول به معمار ندهند. مي خواهند بيشترين متراژ ممکن را داشته باشند بدون اينکه به کيفيت آن توجه کنند. قيمت خانه ها بر اساس محله و مصالح تعيين مي شود نه براساس کيفيت فضا، نه به خاطر دنجي يا خوبي.»
وقتي درباره وقت آزادش مي پرسم، به شوخي مي گويد که در اوقات فراغت ايميل هاي قديمي اش را چک مي کند. بعد جدي تر مي گويد: «موسيقي خيلي دوست دارم، آهنگ هايي به زبان هاي مختلف را براي خودم مي خوانم. ترانه هايشان را پيدا مي کنم، اين جوري هم کلمه هاي جديد ياد مي گيرم هم آواز مي خوانم.»
کتابي که اين روزها مي خواند شهرهاي قابل پياده روي است؛ شهرهايي که در آن مردم بدون ماشين هم بتوانند زندگي کنند. از کتاب مثال زني را مي زند که در راه ماشين رويي با زحمت در آفتاب راه مي رود. پزشکي که اين زن را مي بيند با خود مي گويد: «اگر اين زن بيفتد و بميرد، مي گويند از آفتاب زدگي مرد، نمي گويند از شهرسازي بد مرد.» اميدواري اش براي تغيير تهران اما متوهمانه نيست: «طراحي شهري تهران را قبل از انقلاب يک امريکايي انجام داده و ارزش هاي خاصي در اين طراحي گنجانده. به همين خاطر تغيير دادن تهران کار يک شب و دو شب نيست.»
کم کم شب از راه مي رسد و آسمان بر فراز کوه هاي البرز نارنجي تر مي شود، جمعيت روي پل هم بيشتر. پلي که وقتي وارد آن مي شوي انتهايش را نمي بيني. مي پرسم زندگي خودش هم همين طور است؟ انتهايش معلوم نيست؟ سرش را تکان مي دهد. تنها پيچيدگي و کشف زندگي است که برايش هيجان دارد: «زندگي خارج از ايران را هم به همين خاطر دوست ندارم، چون امسالت با سال پيش فرقي ندارد، امروزت با 365 روز گذشته هم فرقي نمي کند. خارج از ايران احساس يکنواختي مي کنم.»
همان شب به کانادا پرواز دارد. «مدتي بود که بينابين اين دو کشور بودم، ديگر دارم مي روم که جمع کنم.»
«که بماني؟»
«که برگردم.» و رو به غروب دودزده تهران لبخند مي زند.