برترين ها/ مصاحبه هاي شغلي با آن استرس عجيب تجربه برزخي همه ماست تا تبديل شويم به بچه مردم کسي که شغل خوبي دارد
تمام فعاليتهاي آن چند سال دانشجويي را جا داده بودم توي يک زونکن زردرنگ و نشسته بودم روبهروي مرد مسني که در حال ورق زدن افتخاراتم بود. به لطف مصاحبههاي زياد کاري پيش از اين، ميتوانستم تمام حرکات شخص مقابل را پيشبيني کنم و حتي مهارت لازم را هم در جوابدادن به سوالات روتين کسب کرده بودم. مثلا داشتن يک لبخند قدرتمند يا زاويه به راست و چپ بودن لبخند و چگونه جمعشدن گونهها ميتواند بيانگر اعتمادبهنفس باشد. در يکي از مصاحبههاي کاريام، آنقدر درگير تنظيمکردن زاويه لبخندم شده بودم که متاسفانه حالت چشمهايم از دستم در رفت و درنهايت به دليل چپ ديده شدن آنها جواب گرفتم که ترجيح شان داشتن کارمندي آراستهتر در بخش روابط عمومي است. در مصاحبه بعدترش هم طوري تمام اجزاي صورتم را تنظيم کردم که قدرتمند و آراسته ديده شود اما خب در عوض قدرت تکلمم را از دست دادم!
با تمام تجارب کسبشدهام در مصاحبهها و بعد از رد شدنهاي پيدرپي، حالا با جوابهاي چکيده و يک صورت مناسب، روبهروي مرد مسني نشسته و مطمئن بودم که در هشت جمله بعدياش به صورت محترمانهاي ردم خواهد کرد. يعني با يک لبخند و با تکان دادن سرش با شرافتمندانهترين شکل ممکن ميگويد: «بعد از بررسي با شما تماس خواهيم گرفت.»
اگرچه از همان ابتدا هم دستگيرم شد نه رشته تحصيليام و نه آن زونکن افتخاراتم به کار اين مجموعه نميآييم اما قصد پا پسکشيدن نداشتم. آزاردهنده است اگر در اطراف آدم بچههاي مردمي وجود داشته که بعد از فارغالتحصيلي سريع وارد بازار کار شده باشند. آن شخص عينکزشت تا آمد چيزي بگويد، دستم را نرم اما محکم روي ميز کوبيدم و گفتم: «آقا! به من يک فرصت بدهيد، قول ميدهم پشيمان تان نکنم.» چشمهايش گرد شد و عينکش را درآورد و گفت: «دخترجان وا... من همين حالا هم پشيمان شدم که تو اينجايي.» «نه، من نميروم، بايد به من کار بدهيد، من از پسش برميآيم.»
حالا که فکر ميکنم، دروغ است اگر بگويم ميدانم شالوده جسارت آن روز از کجا آب خورد. شايد تنها تصميم گرفته بودم به هر قيمتي که شده است براي خودم بچه مردمي بشوم.
حکم آغاز به کارم زده شد. شغل شريف بچه مردم بودن را شروع کردم با تصور اينکه از يک جايي به بعد قرار بر اين باشد بخورم در سر آنهايي که بعد از درس و دانشگاه هنوز کار پيدا نکرده بودند. تا اواسط همان هفته توي فاميل اسم در کرده بودم که خوشبهحال مردم با آن بچههاي شان که کارمند شدند.
همه چيز داشت خوب پيش ميرفت و تا حدودي از شغلم رضايت داشتم که دوره قبل از کارمندي به من فهماند بچه مردم شدن آنقدر هم که من فکر ميکنم، کار سادهاي نيست.
بنا بر تصميم اغلب مجموعههاي اداري، شخص تازهوارد بايد دورهاي را قبل از ورود به کارمندي بهعنوان کارآموزي طيکند. اين دوره را در طول تاريخ سيستمهاي اداري تنها بهعنوان يک نقطه کور ميشود ياد کرد. کارآموز موجودي است که هر چقدرهم بارش باشد، از نظر بالادستيهايش يک خنگ تمامعيار مازاد است که بايد در دانشگاهش را گل گرفت، به همين دليل او بايد دوره زيادي را جاي يادگرفتن کار، در آن نقطه کور و مکان پنهان پرونده بايگاني کند. دوره کارآموزي تنها چيزي که به آدم نميآموزد، کار است اما بعد از سه ماه از شخص يک پروندهباز و بايگانيکن قهار ميسازد که بهقطع در طول دوره کاري به هيچکار نميآيد- مثل کاربرد انتگرال در زندگي روزمره است- مگر اينکه از شانس و بخت خوب يک کارآموز به تور آدم بخورد و اين سيکل ادامه يابد که ادامه هم پيدا ميکند.
تا اينجا فقط بچه مردمي شده بودم که سبب سوزاندن دل آن يک عده ميشدم که هنوز به اين شغل شريف دست پيدا نکرده بودند. بعد از اتمام اين دوره و ورود به بخش باشکوه کارمندي، قسمت متفاوت ماجرا تازه شروع ميشود. ميبيني بچههاي مردمِ محيطهاي اداري با بچههاي مردم تمام ادوار زندگيات فرق دارند. در اصل آنها، از آن عده نيستند که توسط والدين توي سرت بخورند.
آن بچههاي مردم، در ماهيت خودشان بچههاي خاصي نبودهاند بلکه بابايشان و جايگاهش آنها را متفاوت از ديگران نشان ميدهد. آنها خط قرمز محيطهاي ادارياند و هر آن ممکن است به واسطهشان دوام و حيات کارمندي آدم رو به انقراض پيشبرود. درست در همين وهله فهميدم تمام آموختههايم براي چگونه بچه مردم شدن، اشتباه بوده است.
بازار