فراديد/ اگر بچه داريد، حتماً چنين موقعيتهايي را تجربه کردهايد: با کلي شوق و ذوق، برنامۀ سفر ميچينيد، يا براي جشن تولد بچهتان وقت ميگذاريد، اما آن روز بچهتان از دندۀ چپ بلند ميشود. آنقدر نق ميزند و گريه ميکند که هزار بار آرزو ميکنيد کاش نيامده بوديد سفر، يا آنقدر توي جشن تولد بداخلاقي ميکند که کلافه ميشويد.
اما چرا هيچکس از اين بخشهاي فرزندپروري حرف نميزند؟ از وقتهايي که بچهها از الگوهاي شيک و اينستاگراميِ تربيت بيرون ميزنند؟
فرزندپروري در تنهايي آغاز ميشود، زيرا نوزادِ تازه به دنيا آمده از وجود شما اطلاعي ندارد. هيچيک از افرادي که با آنها در ارتباط بودم –دانشجوياني در دهۀ دوم زندگي خود- فرزندي نداشتند. از اين رو به گروهي از تازهمادران در بيمارستان نزديک محل زندگيام پيوستم.
از رويۀ چنين گروههايي اطلاع داريد؛ آدمها بهشکل دايره دور هم مينشينند، داستانهاي خود دربارۀ بهدنياآوردن کودکانشان را تعريف ميکنند، توصيههايي دربارۀ خوابيدن با يکديگر رد و بدل ميکنند و غيره. من بعد از چند جلسه اين گروه را ترک کردم، چرا که همۀ حاضران در آن ملالآور بودند؛ بنابراين از طريق وبسايت کريگزليست۱ گروه خودم را تشکيل دادم. اما در آنجا نيز اوضاع به همين منوال بود.
در نتيجه گروه ديگري تشکيل دادم. آيا همۀ مادران در برکلي ملالآورند؟ در ميانۀ گروه سوم و چهارمي که ترک کردم دريافتم که شايد مشکل از من باشد.
زنان در اين گروهها تمام تلاششان را ميکردند تا دوستانه به نظر برسند. آنها انتخابهاي من دربارۀ شيوۀ زايمان را تأييد کردند؛ از مهارتم در بستن آغوشيِ کودک تعريف کردند؛ تلاش هماهنگ و رقتانگيزي براي پذيرش طرز فکر شخصي من دربارۀ فرزندپروري کردند. بگذاريد مثالي بزنم.
در چنين فضايي پرسش از اين موضوع بديهي مينمود که چرا به کودکم شيرخشک ميدهم. پاسخ من اين نبود که نميتوانم شير بدهم، يا داروهايي مصرف ميکنم که شيرم را آلوده ميکند، بلکه پاسخي که دادم صرفاً اين بود: شيردادن را دوست ندارم، «و غذاي ديگري وجود دارد که ...».
اگر از فرهنگ اجبار به فرزندآوري که در اوايل سال ۲۰۰۰ در برکلي وجود داشت مطلع باشيد، ميدانيد که چنين پاسخي را کسي نخواهد پذيرفت. بااينحال، آنها من و پاسخم را پذيرفتند. (زني از من به خاطر «شجاعت» شيردادن با بطري در ملاءعام تعريف کرد، و اعتراف کرد که خودش جرئت انجام چنين کاري را ندارد).
آنها به هر طريق ممکني ميخواستند بگويند که «تو مادر خوبي هستي». اما اين چيزي نبود که من مايل به شنيدن آن باشم. در حالي که آنها راههاي مراقبت از کودک را با يکديگر مقايسه و تأييد ميکردند، چشم من به کودکان بود و نميتوانستم اين موضوع را ناديده بگيرم که يکي از آنها تپلتر، آرامتر و زيباتر از بقيه است. فقط بچۀ من هوش فراواني داشت، اين در چشمانش برق ميزد. او از همۀ بچههاي ديگر بهتر بود. چرا هيچکس در اين باره چيزي نميگفت؟
سخن گفتن از فرزندپروري بدون اشاره به تأييدجويي والدين دشوار است. هر داستاني دربارۀ فرزندپروري وظيفه دارد به اين موضوع نيز بپردازد که چقدر من پدر و مادر خوبي هستم. حتي اعتراف من به اينکه والد خوبي نيستم نيز دقيقاً در اين جهت است که چنين بيانديشيد که چه پدر يا مادر خوبي هستم. «به خودت سخت نگير!»
در دومين کتاب کارل اوه کناسگور، نبرد من۲، او ملاقات سخت و تحقيرآميز خود با پزشک اطفال را بازگو ميکند. کار به خوبي آغاز ميشود و به گفتۀ دکتر، دختر آنها صحيح و سالم است، اما بچه در راه خانه به نحو غيرقابل کنترلي شروع به گريه و زاري ميکند و سفر تفريحي خوششان به هم ميخورد. هيچ اتفاق مهمي رخ نميدهد، تنها زنجيرهاي از درماندگيهاي کوچک که جزء بسياري از فرزندپرويها است: هيچيک از والدين نميدانند چگونه بايد کودک را آرام کنند.
گاهي دربارۀ گذشتهاي باشکوه ميشنوم که در آن والدين به راحتي به کودکانشان اجازه ميدادند تا بيرون از خانه پرسه بزنند، اما با خود ميانديشم آنها چگونه با ترسشان مواجه ميشدند؟
کناسگور از ناتواني خود براي قراردادن صندلي خودرو کودک در تاکسي خجالتزده است. با همسرش مشاجره ميکند و نهايتاً خيسِ عرق به خانه ميرسند. خواندن اين داستان مانند نفسکشيدن زيرِ آسمانِ صافِ حقيقت است؛ فرزندپروي چنين چيزي است! اما حتي بهتر نيز ميشود. کناسگور حرفهاي همسرش را در حال توضيح دادن اين ملاقات به مادرش به صورت اتفاقي ميشنود:
کمي بعد در آن روز شنيدم که ليندا به مادرش دربارۀ معاينۀ پزشکي ميگفت. دربارۀ داد و فريادها و هراسي که تجربه کرده بوديم هيچ چيزي تعريف نکرد؛ نه، آنچه به او گفت: اين بود که وقتي وانجا [دخترمان]روي ميز معاينه خوابيده بود، لبخند ميزد. ليندا چه خوشحال و مغرور بود!
وانجا لبخند زده بود و در سلامت کامل بود، و آفتاب کمرمقِ بيرون، از سطوح پوشيده از برف بالا ميرفت و همه چيز را در اتاق لطيف و درخشان ميکرد، حتي وانجا که لخت روي پتو دراز کشيده بود و به پاهاي مادرش لگد ميزد.
آنچه که پس از آن رخ داد در سکوت ناديده گرفته شد.
با سکوت از کنار درد و رنج گذشتن؛ اين است آنچيزي که به آن فرزندپروري ميگوييم. دروغ فرزندپروري دقيقاً از نامش آغاز ميشود؛ بايد آن را فرزندسالاري۳ ميناميديم، زيرا کودک کسي است که فرمان ميدهد. حدود يک دهه در گروه دوستانم به کسي معروف بودم که کودکانش را با سحر و جادو ميخواباند؛ هر دو فرزند اول من از همان روز اول، بدون هيچ مسئلهاي، خودشان خواب ميرفتند. سپس فرزند سوم از راه رسيد.
آن «کودک» حالا ششساله است و آخرين باري که خوابش نبرده بود و به تخت من آمده بود، همين ديشب بود. ظاهراً هردوي ما تواناييمان براي خوابيدن را از دست دادهايم.
توجه داشته باشيد که ما تا چه اندازه دقيقاً بر جنبههايي از فرزندپروري تأکيد داريم که از کنترل مستقيم خود کودک کاملاً خارج است، مانند بارداري و مراقبت از کودک، محافظت در برابر حيوانات وحشي و انتخاب مدرسه. برنامههاي فوقبرنامۀ بيشتر، تکاليف بيشتر، امنيت بيشتر، والدين وظيفۀ خود ميدانند که همۀ توجهاتِ کودک را اداره، هدايت و از آن بالاتر، تصرف کنند؛ آنچه ما اين روزها بيشتر از هرچيزي داريم، فرزندپروري است.
گاهي دربارۀ گذشتهاي باشکوه ميشنوم که در آن والدين به راحتي به کودکانشان اجازه ميدادند تا بيرون از خانه پرسه بزنند، اما با خود ميانديشم آنها چگونه با ترسشان مواجه ميشدند؟
پاسخ اين پرسش را در رمانها نخواهيد يافت. ادبيات معتبر از پرداختن به موضوع فرزندپروري اجتناب ميکند. حتي استثناها –کناسگور، فرانته- بيشتر بر تجربۀ والدين از کودک متمرکز هستند تا شيوۀ صحيح تربيت فرزند. آيا اين بدان خاطر است که ميدانند تأثير واقعي در جاي ديگري، يعني در بزرگکردن کودک، معنا دارد؟
اولين داستانِ نبرد من حقايقي دربارۀ شيوۀ فرزندپروري پدرِ کناسگور را افشا ميکند. چيزهايي که هيچ پدري هرگز دربارۀ خودش نميگويد. تصور کنيد تا چه اندازه ملالآور خواهد بود، اگر فرانته تصميم گرفته بود دوران کودکي ليلا و النا را، نه از منظر کودکان، بلکه از منظر والدين توصيف کند.
وقتي پدر و مادر هستيد، داستاني ساختهايد که بهشدت روي آن سرمايهگذاري کردهايد؛ داستان شما نيست و قرار نيست بدانيد که پايان آن چگونه خواهد بود، دستکم نه تا زماني که بسيار بدشانس باشيد. تظاهر به اينکه کسي با «انتخابهاي تربيتي» اين داستان را هدايت ميکند، نوعي استراتژي مقابلهاي است؛ متقاعدکردن خود به اينکه اين داستان از پيش در طالعبيني ژنتيکي نوشته شده است نيز استراتژي ديگري است.
حقيقت اين است که اين داستان هنوز نوشته نشده است، شما بسيار به نحوۀ نوشته شدن آن اهميت ميدهيد و فرصت نوشتن آن را نمييابيد، و همين موجب هراس ميشود.
ژانري در رمانهاي مربوط به فرزندپروري وجود دارد که ما آن را «تربيتي» ميناميم. نبوغ هنري و ذکاوت رمانهايي مانند تصوير مرد هنرمند در جواني نوشتۀ جيمز جويس يا قوي سياه سبز نوشتۀ ديويد ميچل –که هر دو از کتابهاي مورد علاقۀ من هستند- ريشه در توانايي آنها در پرتوافکني به تلاش خالصانۀ انديشهها و ارادههايي دارند که ميخواهند انساني رشد کند.
هنگامي که پسرم چهارساله بود، علاقۀ زيادي به يک خرس قطبي به نام «لورِک برنيسون»، يکي از شخصيتهاي رمان قطبنماي طلايي داشت. او اصرار داشت که لورک برنيسون صدايش کنند و کل هفته در اين نقش بازي ميکرد. يک شب قبل از جشن هالووين تصميم گرفتم او را با لباس برنيسون غافلگير کنم؛ حولههاي سفيد را به قسمتهايي از لباس او به عنوان خز دوختم و مقداري لاک اسفنجي به سطح بيروني حوله چسباندم. آن را روي صندلي کنار تخت او گذاشتم تا صبح اول وقت آن را ببيند.
پيش از آنکه بگويم چه اتفاقي افتاد، ميخواهم پيشزمينهاي دربارۀ اينکه در آن زمان چه در حال روي دادن بود بدهم؛ من در حال اتمام دورۀ دکتريام بودم تلاش ميکردم تا شغلي به دست آورم، در نتيجه دورهاي پر اضطراب را از سر ميگذراندم. موقتاً مادري تنها بودم، چرا که پدر فرزندم شغلي در آن سوي کشور داشت؛ نهايتاً آنکه به خاطر زايمان دومم بيوقفه حالت تهوع داشتم؛ بنابراين بسيار از خودم راضي بودم که تا ديروقت بيدار ماندهام تا اين لباس را بدوزم. چنين فرزندپرورياي نمره بيست ميگيرد، مگر نه؟
وقتي از خواب بيدار شد به اتاقش رفتم، تا آن لحظهاي که لباس را ميبيند آنجا باشم.
- «اين چيه؟»
- «لباس لورک برنيسونه که برات دوختم».
- «اما لورک برنيسون که منم».
- «بله، ولي امروز هالووينه و ميتوني اين لباس رو تو مدرسه و بعدش براي مراسم شکلاتگرفتن از همسايهها بپوشي. بعدش همه ميفهمن که تو لورک برنيسوني».
- «من لورک برنيسونم. اگه اين رو بپوشم اون وقت دوتا خرس ميشم».
وقتي داشت ميگفت: «اين رو»، با چنان حالت انزجاري به لباس نگاه کرد که گويي پوست کندهشدۀ يک خرس قطبي است. ما به بحثمان ادامه داديم، اما او برنده شد؛ حتي لباس را امتحان هم نکرد. مطلقاً مانع از آن شد که فرزندپروري من با فرزندسالاري او هماهنگ شود.
فرزندپروري مثل يکجور گروگانگيري است؛ شما داخل ماشين هستيد، اما اين فرزند شما است که رانندگي ميکند و رانندگي نيز بلد نيست. نميتوانيد از ماشين پياده شويد، زيرا تصميم گرفتهايد او را دوست داشته باشيد، پيش از آنکه بدانيد او چه کسي است، حتي پيش از آنکه کسي باشد.
زندگي شما در اين لحظه به چندين مسير تقسيم ميشود و يکي از آنها تحت کنترل شما است. بدترين قسمت اين است که حتي نميتوانيد چشمانتان را ببنديد. بايد چشمانتان را باز نگه داريد تا بتوانيد با او سخن بگوييد. او دستکم حالا به کمک شما نياز دارد. البته روزي ديگر حتي متوجه حضور شما در ماشين نخواهد بود.
مشکل همۀ آن گروههاي مادري، خود مادران نبودند؛ بلکه اين واقعيت بود که آنچه من در حقيقت در آرزوي آن بودم داشتن دريچهاي به گروه کودکي بود؛ گروهي که در آن پسر بالغ من با بچههاي بالغ مادران ديگر نشسته است و دربارۀ کودکيشان و اينکه چه اتفاقاتي افتاده، زندگيشان چگونه پيش رفته، به چه چيزهايي دست يافتهاند و چه چيزهايي در زندگي بيش از همه برايشان اهميت داشته بحث ميکنند. آنها حتي ميتوانند داستان مرگ ما را نيز تعريف کنند. مسحورکننده است.
پينوشتها:
منبع: Parenting and Panic نوشته اگنس کالارد، ترجمه وبسايت ترجمان و حميدرضا محمدي.
•• اگنس کالارد (Agnes Callard) استاد فلسفه در دانشگاه شيکاگو است. عمدۀ شهرت او به خاطر تأملات تيزبينانۀ فلسفياش دربارۀ زندگي روزمره است. ترجمان تاکنون مطالب متعددي از او ترجمه و منتشر کرده است. از جمله: «آدمهايي که فقط ساز مخالف ميزنند چه فايدهاي دارند؟»، «چرا از بچهپولدارها بدمان ميآيد؟» و «آيا درست است چيزي که خودمان دوست نداريم را به ديگران ببخشيم؟»
[۱]Craigslist
[۲]My Struggle
[۳]Childing: به اين معنا که اين خود کودک است که نقش اصلي را در مسير تربيت و پرورش خود بر عهده دارد.
بازار