مجله قرمز/ کنترل احساسات يکي از مهارتهاي ارزشمند است. شخصي که توانايي کنترل احساسات خود را داشته باشد، توانايي کنترل رفتارهاي خود را خواهد داشت. چنين شخصي ميتواند آيندهاش را آنطور که دلش ميخواهد بسازد. اما سوال اينجاست که احساسات از کجا ميآيند؟ آيا اين درست است که فقط و فقط احساسات را روح يا نبض زندگي ناميد و به منطق اهميت نداد؟
براي پاسخ به اين سوالات، دو قصهي يکسان، اما از دو شخص متفاوت را باهم مرور ميکنيم :
قصهي اول:
نفر اول قصه، الکساندر نام دارد. اکساندر فکر ميکند در دنيا فقط دو نوع آدم وجود دارد يا برنده يا بازنده. الکساندر بر اين باوراست که اگربخواهيد موفق شود بايد جز دستهي برندهها قرار بگيرد و با دستهي بازندهها کاري نداشته باشد. او فکر ميکند برنده شدنش بايد به هر قيمتي صورت گيرد حتي به قيمت بازنده کردن ديگران. از نظر او اين دنيا، دنياي بي رحمي است و قانون جنگل در آن جاري است و فقط کساني داوم ميآورند که بر ديگران غلبه کنند. اما چرا السکاندر چنين طرز فکري دارد؟ چون وقتي او کودک بود، فقط کتابهايي را ميخواند که اينگونه به او ياد ميدادند. الکساندر در کودکي به اسطورههاي يونان باستان علاقهمند بود و درس شجاعت و شهامت و جنگجويي را از آنها ياد گرفت. چون او در کودکي پول زيادي نداشت و بايد براي خريد هرچيزي که نياز داشت، به سختي کار ميکرد خيلي زود متوجه شد براي بدست آوردن هرچيزي بايد به سختي تلاش کند و براي اينکه به چيزهاي بزرگ دست يابد بايستي استانداردهايش را نيز بالا ببرد. از نظر الکساندر فقط خودش است که بايد برنده شود و مهم نيست اگر در مسير برنده شدن او، ديگران بازنده شوند.
يک روز الکساندر با يک پيرمرد بيخانمان برخورد کرد، پيرمرد از او درخواست کمي پول کرد. السکاندر به پيرمرد نگاه کرد و متوجه شد او جز دستهي بازندهها قرار دارد و بايد از او فاصله بگيرد چون طبق آنچه از کودکي آموخته بود، تمام اشتباهات را به گردن پيرمرد انداخت و با خودش اينگونه فکر کرد که نبايد به اين پيرمرد پولي داد.
قصهي دوم:
نفر دوم، جوزف نام دارد. جوزف در کودکي کتابهايي مثل کتابهاي بودا را خوانده و به مهربان بودن نسبت به همه، عقيده دارد. وقتي جوزف با آن پيرمرد بيخانمان روبر شد، بلافاصله به او کمک کرد چون تصورش بر اين بود که اين پيرمرد هرگز نميخواسته به اين وضع دچار شود اما شايد شرايط زندگي و اجتماع او را به اين ورطه سوق داده.
نتيجه گيري در مورد کنترل احساسات
در اين دو مثال، ديديم که السکاندر و جوزف، به دو روش مختلف، احساسات خود را کنترل کردند و در نتيجه به دو روش مختلف رفتار کردند. اما چند لحظه چشمان خود را ببنديد و جاي الکساندر وجوزف را از همان کودکي باهم عوض کنيد.
خب قطعا در اين حالت خواهيد گفت که الکساندر، شبيه به جوزف رفتار خواهد کرد و جوزف، شبيه به الکساندر. اين خيلي طبيعي ست اما به نظر شما حق با کداميک از اين دو نفر است؟
پاسخ اين است که ما نميدانيم حق با کداميک است و فقط خود آن پيرمرد بيخانمان ميداند. تا وقتي از پيرمرد سوال نشود که چرا چنين موقعيتي دارد نميتوان هيچ احساس خاصي داشت و يا تصميمي خاصي گرفت. اما در چنين مواقعي و براي کنترل احساسات، چه کار کنيم؟
چطور ميتوان احساسات خود را کنترل کرد؟
براي کنترل احساسات ، بايستي احتمالات مختلف را همزمان باهم در نظر گرفت. نبايد يک بعدي به هر مسئلهاي نگاه کرد. ممکن است هزاران علت مختلف دست به دست هم داده تا آن پيرمرد بيخانمان به اين وضع و حال بيفتد.
اگر الکساندر و جوزف، از کودکي کتابهاي مختلفي خوانده بودند و با ديدگاههاي چند بُعدي و مختلف، نسبت به جهان بزرگ ميشدند، اکنون ميتوانستند واکنش منطقيتري نسبت به پيرمرد داشته باشند. آنها به جاي اينکه فقط از دريچهي ذهن خودشان به دنيا نگاه کنند، توانايي اين را داشتند که زندگي را از دريچهي ديگران هم ببينند.
با ديدن و فهميدن تمامي يک اتفاق و نه فقط يک قطعه از آن اتفاق، ميتوان کنترل بهتري بر احساسات خود داشته باشيم. ما با دانستن اينکه هر رويدادي، به دليل يک سلسله رويدادهاي قبلي اش است که بوجود ميآيد ميتوانيم از گرفتن تصميمات آني، و احساسات اشتباه، جلوگيري نماييم. به بياني ديگر براي کنترل احساسات، نبايد يک تصوير را فقط از يک زاويه ديد بلکه بايد آنرا از تمام زاويهها ديد.
متفاوت ببينيد متفاوت احساس کنيد.
براي اينکه بتوانيد به اين مرحله برسيد، بايد تجربههاي جديدي کسب کنيد. يکي از روشهاي کسب تجربههاي جديد، مطالعه کتابهاي مختلف است.
منبع: Freedom in Thought
بازار