آخرين خبر/ سالها پيش -در دوره قبلي نزول بلايا در زندگيم- يک روز يک پيرزن گوگولي آمد به کتابفروشي کيهان.
سراپا سفيدپوش. گيسوسفيد و صورت سفيد و کيف و کفش و روسري و مانتو سفيد و... با گونههايي مختصر صورتي. بسيار نازنين. دستهي کيف دستياش را هم روي ساعدش انداخته بود. خيلي شيک.
دنبال کتابي بود از مرحوم محمدتقي بهلول. کتابها را آوردم که ببيند. حتا نيم نگاه هم نکرد. گفت همهشان را دارم.
بعد سرش را جلو آورد و درِ گوشم گفت:
ميدوني چيه؟ من يه بچه فلج داشتم که همه دکترا جوابش کرده بودن.
با باباش فرستادمش پيش بهجت که براش دعا کنه. حاج آقا بهجت گفته بود: تا نتوني سوره حمد رو درست بخوني هيچ کارت درست نميشه.
باباش اومد اينو بهم گفت.
من نشستم سوره حمد رو بخونم که ببينم کجاشو اشتباه ميخونم. ديدم اولش نوشته الحمدلله رب العالمين. قرآن رو بستم. فهميدم که تا وقتي نتونم بابت همين بچه فلج خدا رو شکر کنم هيچ اتفاقي تو زندگيم نميافته.
بعدش هم پيرزن زد روي شونهم و گفت: فهميدي يا نه؟ تو ميتوني خدا رو بابت همينايي که داري شکر کني؟
و رفت.
و سالهاست که من مبهوت سخن پيرزن هستم. و آرزومند ديدار مجددش. و در فکر حرفش.
نويسنده: علي رضا محبي
بازار