خراسان/ متاسفانه در زمانهاي قديم در آن طرف دنيا بيمارستانها کيفيت فاجعهاي داشتند و شاه و وزير و پولدار و فقير نداشت، کلا همه مادران سر زا ميرفتند. مادر سفيدبرفي هم از اين قاعده مستثنا نبود و در همان عنفوان جواني، زرتي عمرش را داد به شما و پدر سفيدبرفي امان نداد و فورا به دنبال همسر جديدي گشت. پدر که از قضا پادشاه هم بود، مستقيم رفت سراغ جادوگر پروتزي و او را ملکه خودش کرد و به قصر آورد. ملکه يا همان جادوگر هم داد هرچه لباس با نوشته «I'm Queen and I know it» در بازار است، جمع کنند و بياورند که فقط خودش بپوشد.
اما بشنويد از سفيدبرفي که رشد ميکرد و هر روز زيباتر ميشد و از هشت سالگي به اينور خواستگار داشت. هر چه پادشاه به اين مسئله اعتراض ميکرد، جادوگر بدذات مخالفت ميکرد و اصرار داشت که دليل ناراحتي پادشاه، چيزي جز خرج زيادي که با ورود هر خواستگار متحمل ميشدند نيست. کار به جايي رسيد که سفيدبرفي مجبور شد از دست خواستگارها و نامادرياش، در سن 16 سالگي از کاخ فرار کند و به جنگل برود.
آنجا پر از موجودات ترسناک و حيوانات درنده و بدتر از همه، موتوري مزاحم و ماشينهاي شاسيبلند تيکهانداز بود. اما سفيدبرفي با خوششانسي وارد کلبهاي شد و هفت کوتوله را ديد که هر کدام به کاري مشغول بودند. کوتولهها با ديدن سفيدبرفي دست از کار کشيدند و مشغول خواندن «چه سري، چه دمي، عجب پايي» شدند. پنير از دهان سفيدبرفي... ببخشيد خط رو خط شد. سفيدبرفي در آن جا ماند و کوتولهها هم که گويي از تبار امثال بازيگران سريالها بودند و غيرت و شخصيت سرشان ميشد، به چشم برادري به او نگاه ميکردند و از گل نازکتر به سفيدبرفي نميگفتند.
يک روز که ملکه داشت در تلگرام طلايياش ميچرخيد، اپليکيشن «چه کسي از همه زيباتر است؟» را باز کرد، ولي هر چند بار که تست را زد، اپ به او گفت که سفيدبرفي زيباترين دختر روي زمين است. ملکه خشمگين شد و همه کرمهاي خيار و دستگاههاي ماساژ صورتش را آتش زد و رفت که سفيدبرفي را نابود کند.
ادامه دارد...
نويسنده : مهرشاد مرتضوي | طنزپرداز
بازار