يکي بود/ مرد هر روز دير سر کار حاضر مي شد، وقتي مي گفتند: «چرا دير ميآيي؟»
جواب ميداد: «يک ساعت بيشتر ميخوابم تا انرژي زيادتري براي کار کردن داشته باشم، براي آن يک ساعت هم که پول نميگيرم!»
يک روز رئيس او را خواست و براي آخرين بار اخطار کرد که ديگر دير سر کار نيايد. مرد تدريس هم ميکرد. هر وقت مطلب آماده براي تدريس نداشت به رئيس آموزشگاه زنگ ميزد تا شاگردها آن روز براي کلاس نيايند و وقتشان تلف نشود.
يک روز از پچ پچ هاي همکارانش فهميد ممکن است براي ترم بعد دعوت به کار نشود. مرد هر زمان نميتوانست کار مشتري را با دقت و کيفيت، در زماني که آنها ميخواهند تحويل دهد، سفارش را قبول نميکرد و عذر ميخواست. يک روز فهميد مشتريان ش بسيار کمتر شدهاند. مرد نشسته بود. دستي به موهاي بلند و کم پشتش ميکشيد. به فکر فرو رفت. بايد کاري ميکرد. بايد خودش را اصلاح ميکرد. ناگهان فکري به ذهنش رسيد. او ميتوانست بازيگر باشد.
از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر ميشد. کلاسهايش را مرتب تشکيل ميداد و همه سفارشات مشتريانش را قبول ميکرد. او هر روز دو ساعت سر کار چرت ميزد. وقتي براي تدريس آماده نبود در کلاس راه ميرفت، دستهايش را به هم ميماليد و با اعتماد به نفس بالا ميگفت: «خب بچهها، درس جلسه قبل را مرور ميکنيم.»
سفارشهاي مشتريانش را قبول ميکرد اما زمان تحويل، بهانههاي مختلفي ميآورد تا کار را ديرتر تحويل دهد. تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و دهها بار به خواستگاري رفته بود. حالا رئيس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدير آموزشگاه راضي است که استاد کلاسش منظم شده و مشتريانش مثل روزهاي اول زياد شدهاند! اما او ديگر با خودش صادق نيست. او الان يک بازيگر است، همانند بقيه مردم!
بازار