حوزه/ در روزگاران گذشته، جواني بود پاکدامن و مؤمن، که در زاويە توکل و قناعت پناه گرفته و به عبادت خدا و خدمت به مردم مشغول بود. روزي، بر لب جوي آبي، وضو مي گرفت که ديد سيبي بر آب روان است. دستش را دراز کرد و آن را گرفت و گاز زد. وجدانش بر او نهيب زد: «تو که ادعاي ايمان و پرهيزکاري مي کني، چرا اين سيب را خوردي، آيا از صاحبش اجازه داشتي؟!»
جوان بر خود لرزيد و آه از نهادش برآمد. تصميم گرفت که برود و از صاحب سيب حلاليت بخواهد. از اين رو، به جانب بالاي آب روان شد تا به باغي رسيد و از صاحبش رضايت خواست.
صاحب باغ گفت: «ما سه برادريم و هر سه، در اين باغ شريک هستيم. من نسبت به سهم خود، تو را حلال کردم.»
آن گاه او را به خانه برد و آن شب از وي پذيرايي کرد. چون صبح شد. جوان، نشاني برادر ديگر را از ميزبان پرسيد و به راه افتاد. پس از پنج فرسنگ به دهکده اي رسيد. به خانه برادر دوم رفت و قصه خويش باز گفت. آن مرد نيز از سهم خود گذشت و او را حلال کرد.
جوان مؤمن، از آن جا حرکت کرد و پيش برادر سوم رفت و ماجراي سيب را باز گفت. آن مرد گفت: «بايد يک هفته اين جا بماني. آن گاه خواهم گفت که چه بايد کرد!»
جوان، با پافشاري فراوان از وي خواست: «تو، اول سهم خود را ببخش و مرا حلال کن، بعد هر چه بگويي، به جان منت دارم.»
ميزبان گفت:«اختيار با من است. اگر بخواهم حلال مي کنم و اگر نخواهم، کاري از دست تو بر نيايد»
جوان، گفت: پس سهم خود را به من بفروش. ميزبان گفت: «سهم خود را نمي فروشم و حلال نمي کنم، مگر آن که براي من کاري انجام بدهي.»
جوان پرسيد: «چه کاري؟!»
مرد پاسخ داد: «مرا دختري است کر و کور ولال و بي دست و پا، اگر او را به همسري بپذيري، سهم خود را حلال مي کنم، وگرنه، مديون مني!»
جوان گفت: «آخر چنين دختري به چه کار آيد؟!»
ميزبان گفت: «چاره اي نيست و بايد بپذيري!»
سرانجام، جوان پرهيزکار شرط او را پذيرفت. دختر را عقد بستند و او را به حجله فرستادند. وقتي داماد به اتاق عروس درآمد، حيران ماند. زيرا، دختري سالم و زيبا و دلربا ديد. پنداشت که او را به مسخره گرفته اند. از اتاق بيرون رفت و گفت: «اين همسر من نيست!»
پدر عروس گفت: «دختر من هيچ عيبي ندارد. اين که او را، کر و کور و بي دست و پا معرفي کردم، مقصود، آن بود که وي با چشم و گوش و دست و پايش به راه خطا نرفته و دامان خود را از نامحرمان پوشانيده است. چون تو را جواني پاکدامن و مؤمن يافتم، اين دختر را شايسته تو ديدم. پسرم! خداوند به خاطر تقوا و امانت داري ات، اين نعمت را به تو ارزاني داشته است. اکنون، قدر همسرت را بدان و پيوسته خدا را سپاسگزار باش. «والعاقبه للمتقين.»div id="news_content">
بازار