خراسان/ نقل است که بايزيد بسطامي را همسايه اي گبر بود و کودکي شيرخواره داشت و همه شب از تاريکي مي گريست که چراغ نداشت. شيخ هر شب چراغ برداشتي و به خانه ايشان بردي تا کودک خاموش گشتي.
چون گبر از سفر باز آمد، مادر طفل حکايت شيخ باز گفت. گبر گفت:«چون روشنايي شيخ آمد، دريغ بُوَد که بر سر تاريکي خود باز رويم.» حالي بيامد و مسلمان شد.
تذکرة الاوليا
بازار