همگردي/ هر گردشگري حداقل يک داستان خيلي جالب براي گفتن دارد؛ هر چقدر شما بيشتر در حال گشت و گذار و کاوش جهان باشيد، شانس اينکه چيزي منحصر بفرد و خارق العاده را تجربه کرده باشيد، بيشتر مي شود. در اين نوشتار، بهترين داستان هاي کوتاه سفر از گردشگران باتجربه و کارکشته را برايتان نوشته ايم. اين داستان هاي جالب را بخوانيد و در تجربيات و خاطرات بيادماندني اين گردشگران شريک باشيد.
عشق در کاهوي اول
ژوليت Juliette مي نويسد: من و خواهرم روي صندلي هاي آفتابگيرمان تکيه داده بوديم و در ساحل نيو Niue جزيره کوچکي در اقيانوس آرام جنوبي که کمتر از 1000 نفر سکنه دارد، به افق اقيانوس خيره شده بوديم. ما تنها نفراتي بوديم که در آن مرکز اقامت داشتيم. همزمان، اين مرکز اقامتي در حال بازسازي بود و چندين مرد نيوزيلندي قوي هيکل با پوست هاي تيره در حال انجام اين کار بودند. از آنجايي که افراد زيادي براي همصحبتي در آن مکان وجود نداشتند، من و خواهرم با برخي از اين کارگران همصحبت شديم. آخر همان روز از طرف آنها دعوت شده که شب بعدي به يک کلوب برويم. عشق نوشکفته اي بين من و يکي از آن کارگران شکل گرفت و خواهرم که تازه ازدواج کرده بود، سعي داشت به عنوان حامي همراه من باشد. هر روز صبح که بيدار مي شديم، اين کارگران را از بالکن محل اقامتمان مي ديديم که در حال کار هستند و انواع ابزار را به اين سو و آن سو مي برند. خيلي به سر و صداي ساخت و ساز اهميت نمي داديم، چرا که ديگر با اين کارگران طرح دوستي و صميميت ريخته بوديم. مناظر اقيانوس هم فوق العاده بودند و اجازه نمي دادند سر و صدا خيلي اذيتمان کند. کارگري که به من علاقمند شده بود، مرتب به ما سر مي زد و در مورد اينکه به کجاهاي آن جزيره سر بزنيم، توصيه هاي خوبي ارائه مي داد. او مرتبا به ما مي گفت بايد حتما سري به مزرعه کاهو و گوجه هاي هيدروپونيک (آب کشت و بدون استفاده از خاک) بزنيم. صبح روز بعد وقتي در آپارتمان خود را باز کرديم تا بيرون برويم، پشت در يک جعبه کاهو و گوجه هيدروپونيک قرار داشت. اين کارگر خوش فکر مي دانست راه رسيدن به قلب زنان غذا و خوراکي است، نه گل. چهار سال بعد، با هم ازدواج کرديم و اين مرد هم اکنون همسر من است.
ملاقات با رئيس جمهور اکوادور
دين Dane مي نويسد: بهترين داستان سفرهاي من مربوط به زماني است که در يک شهر کوچک در سواحل جنوبي اکوادور به نام ساليناس Salinas بودم. هر روز با يکي از دوستانم که اهل آن شهر بود، به وقت گذراني و موج سواري مشغول مي شدم تا اينکه بالاخره تصميم گرفتم به سمت شمال اين کشور بروم. در مورد يک موج در بخش هاي شمالي شنيده بودم که بسيار عالي بود؛ اما امکان موج سواري روي آن وجود نداشت، چرا که براي رسيدن به آن بخش از ساحل مي بايست به طور يواشکي از يک پايگاه نظامي هوايي عبور مي کرديم. يک روز دوستم به من گفت که بهتر است سعي خودمان را بکنيم و تصميم گرفتيم اين کار را انجام دهيم. در نگاه اول، خيلي مسخره به نظر مي آمديم. من و او روي دست ها و زانوهايمان و بين بوته ها در حال چهار دست و پا راه رفتن بوديم و سعي داشتيم از يک منطقه تيراندازي و در حالي که همه در حال تمرين تيراندازي بودند، عبور کنيم. بالاخره، خودمان را به ساحل رسانديم، لباس هايمان را عوض کرديم و به سوي اقيانوس دويديم. نزديک به 15 دقيقه در آب بوديم که دو مرد قوي هيکل با اسلحه به ساحل آمدند و شروع به فرياد زدن و سوت زدن کردند. ما چند بار ديگر روي موج ها سوار شديم و به موج سواري ادامه داديم. آن دو مرد فوق العاده ناراحت و عصباني بودند. من و دوستم مي دانستيم کار اشتباهي انجام مي دهيم؛ اما با اين وجود خودمان را به آن راه زده بوديم. وقتي ديگر نزديک بود ما را از آب بيرون بکشند، يک مرد و همسرش به سمت ما آمدند. آن مرد از ما پرسيد که روزمان چگونه بوده و آيا از موج سواري لذت برده ايم يا خير. ما جواب مثبت داديم و او لبخند زد و همراه با همسرش از ما دور شد. سپس، دوست اکوادوري ام به من گفت که آن مرد رئيس جمهور اکوادور بوده است. همه چيز بسيار سريع اتفاق افتاد و بعد از چند ثانيه ما در يک وسيله نقليه نظامي بوديم و به يک ساختمان کوچک منتقل شديم. مدت کوتاهي بعد از آن، مرا آزاد کردند و يک برگه هشدار به من دادند که روي آن نوشته بود هرگز نبايد به آن منطقه بازگردم.
حمله يک شير کوهي يا پوما در جنگل هاي بوليوي
در اعماق جنگل بوليوي و تنها بودم و اين حيوان شکارگر درنده دور بدنم پيچيده بود و نفس گرمش را روي صورتم حس مي کردم. زمانيکه براي کار داوطلبانه به يک منطقه حفاظت شده حيوانات در بوليوي رفته بودم، انواع خراش و گاز گرفتگي توسط ميمون ها را تجربه کرده بودم. براي کساني که با کوله پشتي سفر مي کنند، اينکه در ساعات پاياني روز، زخم هاي تازه شان را به يکديگر نشان دهند، چيز عجيبي نيست و معمول است؛ اما هيچکس چنين داستاني براي گفتن ندارد. جشني که شب گذشته در آن شرکت کرده بودم تا نزديک صبح طول کشيد؛ آنهايي که مسئول حيوانات بزرگتر بوده، در جلسه صبح فرداي جشن شرکت نکرده بودند؛ اما من خودم را به منطقه حفاظت شده رساندم و قبول کردم براي کمک به شير کوهي (پوما) بروم. با اينکه براي اين کار نياز به ماه ها تمرين و آموزش وجود دارد و مي بايست حيوان مورد نظر با شما آشنايي داشته باشد، قبول کردم اين کار را انجام دهم. بعد از يک ساعت جنگل نوردي، يکي از اعضاي تيم و من به نزديکي شير کوهي رسيديم. اين گربه غول پيکر با حس کاملا آشکار بيزاري به من غريد. اين حرکت شير کوهي ما را از ادامه کارمان باز نداشت. ما به منطقه ويژه او رفتيم، دو طناب به قلاده شير کوهي بستيم و سعي کرديم پياده روي در جنگل را با او شروع کنيم. شير کوهي که به طور آشکار از وجود من در آن موقعيت ناخشنود بود، با ترديد قدم به جلو گذاشت. بعد از تنها دو دقيقه، او توقف کرد، به سوي من برگشت و در حاليکه در چشمان من خيره شده بود، غرش کرد. در همان حال که اين حيوان وحشي با فاصله بيش از سه متر در هوا به سمت من مي پريد، من با درماندگي او را تماشا مي کردم. در يک لحظه پاهاي قويش را دور کمر من پيچيد، بازوهاي قدرتمندش را به دور گلويم گرفت و دندان هايش را روي پيشانيم فشار داد. صداي جيغ عضو ديگر تيم را شنيدم؛ اما نمي توانستم حرکت کنم. در حاليکه کاملا بي حرکت ايستاده بودم، بدترين ها را در ذهنم پيش بيني مي کردم. البته اين حرکت کاملا طبيعي به نظر مي رسيد؛ چرخه زندگي همين است. از آنجايي که در حال از هوش رفتن بودم، صداي جيغ همکارم در گوش هايم ضعيف و ضعيف تر مي شد تا اينکه ناگهان احساس رهايي کردم. شير کوهي مرا رها کرد و عقب رفت. همکارم فرياد کشيد: "کف دستت را سمت حيوان بگير." من بلافاصله اين کار را انجام دادم. گربه بزرگ دوباره به سمت من قدم برداشت و شروع به ليس زدن کف دستم کرد. قضيه همان بود؛ او متوجه شد که من متوجه شده ام سلطان جنگل کيست. بعد از آن با هم دوست شديم. داوطلب شدن براي کمک به حيوانات يک روش عالي براي انجام فعاليت هاي مثبت براي جهانيان است. البته، بهتر است پيشاپيش آموزش هاي لازم را ديده باشيد تا داستان هاي بد و غافلگير کننده اي مانند داستان من را تجربه نکنيد.
دستگير شدن در گانسو
وندي Wendy مي نويسد: داستان کوتاه من در مورد تجربيات سفر، به آسيا مرتبط است. در اولين سفر من و همسرم به چين که يکي از مقاصد گردشگري مورد علاقه مان بود، قرار شد از صومعه خانه لابرانگ Labrang Monastery بازديد کنيم. اين صومعه خانه که در استان دورافتاده گانسو قرار دارد، يک مکان مقدس و محلي زيارتي براي بوداييان تبتي بشمار مي رود. هيچ کدام از ما زبان چيني را بلد نبوديم، بنابراين رساندن خودمان به جايي که مي خواستيم برويم، بسيار سخت به نظر مي رسيد. ما متوجه نمي شديم چرا همه راننده هاي اتوبوس درخواست ما براي اينکه ما را به مرکز حمل و نقلي که وسايل نقليه ويژه صومعه خانه قرار داشتند، برسانند رد مي کردند. وقتي بالاخره يکي از آنها قبول کرد ما را به آن مرکز برساند، قبل از رسيدن به آن مرکز حمل و نقل و زمانيکه به حاشيه شهر رسيده بوديم، ما را مجبور کرد پياده شويم. من و همسرم از آنجايي که گيج شده بوديم و نمي دانستيم چه کار ديگري مي توانيم انجام دهيم، شروع به راه رفتن در جهت مرکز حمل و نقل کرديم. هنوز قدري راه نرفته بوديم که دو خودروي پليس به سمتمان آمدند و ناگهان با شش پليس که لباس هاي پليس ضربت پوشيده بودند، محاصره شديم. آنها ما را به نزد رئيسشان بردند که خوشبختانه يک مرد خوش برخورد تبتي بود و آنقدر انگليسي مي دانست که برايمان توضيح دهد چه اتفاقي افتاده است. حکومت چين بخاطر اعتراضات بومي هاي تبتي در آن منطقه بتازگي ورود به آن بخش از گانسو را براي گردشگران خارجي ممنوع اعلام کرده بود. بعد از اينکه با يک ناهار خوشمزه از غذاهاي گياهي چيني از ما پذيرايي شد، رئيس پليس ما را به بخش غيرممنوع برد و از اينکه سوار اتوبوسي شويم که ما را به جاي قبلي برساند، مطمئن شد. ما هرگز نتوانستيم در آن سفر به صومعه خانه لابرانگ Labrang Monastery برويم؛ اما در آن لحظه خوشحال بوديم که سر از زندان هاي چين در نياورديم. همين الان که اين داستان را مي نويسم، با همسرم در مغولستان هستيم و برنامه داريم که تا دو هفته ديگر به چين سفر کنيم. به ما گفته اند که صومعه خانه لابرانگ Labrang Monastery به روي خارجي ها باز شده است؛ بنابراين، ده سال بعد مي خواهيم يکبار ديگر اين کار را امتحان کنيم. اميدواريم اين بار ديگر دستگير نشويم و داستان هاي فوق العاده اي براي نوشتن و گفتن داشته باشيم.
حمله مار در ويتنام
لينا Lina مي نويسد: يکي از بهترين داستان هاي کوتاهي که از سفرهايم دارم، مربوط به ويتنام است. آن روز خاص ما از هشت صبح سوار بر دوچرخه بوديم و قرار بود فاصله 128 کيلومتري بين هيو Hue و هوآ آن Hoi An را دوچرخه سواري کنيم. سه ساعت از اين سفر گذشته بود. من و ديويد David روي يک دوچرخه بوديم و دوستمان جان Jon، روي دوچرخه جلويي بود تا راه را نشانمان دهد. وقتي قصد داشتيم وارد آخرين جاده روستايي شويم و به سمت اتوبان برويم، چيزي جلويمان در جاده ديديم. آن چيز جلوتر از جان Jon قرار داشت و از آن چيزهايي بود که تا به نزديک آن نمي رسيدي، نمي توانستي بگويي چيست. در يک لحظه، ديديم که جان پاهايش را به سرعت بالا برد، چرا که يک مار بسيار بزرگ در لحظه اي که او از نزديکيش رد مي شد، به سمت پاهايش حمله برده بود. از آنجايي که من از مارها خيلي خيلي مي ترسم، نزديک بود سکته کنم. اصلا دلم نمي خواست اين جانور بزرگ به من هم حمله کند. مار را که رد کرديم، از دوچرخه هايمان پياده شديم، خنديديم و شروع کرديم به صحبت کردن در مورد اندازه بزرگ مار؛ تا اينکه متوجه شديم يک مرد محلي با يک چوب بلند در جاده به سمت ما مي دود. او با هيجان سر ما داد مي زد و به جاده اشاره مي کرد. ظاهرا مارهايي که اين اندازه بزرگ هستند بيش از 1.2 ميليون دونگ ارزش دارند و آن مرد بخاطر گرفتن اين جانور بسيار بزرگ بي اندازه خوشحال بود. او از ما در مورد مار سوال کرد و سپس به درون علفزاري که در کنار زمين هاي برنج قرار داشت، رفت. اين حرکت باعث شد مار به سمت زمين برنج برود و تعقيب و گريز او و آن مرد به يک رقص جالب بين آن دو تبديل شد. هر کدام ديگري را به چالش کشيدند تا اينکه مرد از فرصت استفاده کرد و با دستان خالي سر مار را در دست گرفت. او در حاليکه به سمت جاده مي آمد، با غرور به ما لبخند زد. مار را به ما نشان داد و سپس به همان نرمي که ظاهر شده بود، راهش را به سمت خانه اش پيش گرفت؛ آنهم مار در دست. اين صحنه اي نيست که بتوانيد هر روز آن را ببينيد. اين خاطره قطعا از آن دسته داستان هاي جالب سفر بوده که ما هرگز فراموشش نخواهيم کرد.حمله مار در ويتنام
يک پرواز ديوانه وار با يک کودک هايپراکتيو
الکسيس Alexis مي نويسد: من و همسرم خاطرات و داستان هاي فراموش نشدني و خنده دار متعددي از سفرهايمان داريم، چرا که با دو کودک پر انرژي دو ساله و چهار ساله سفر مي کنيم؛ اما اين داستان يکي از بهترين ها بشمار مي رود. بنظر ما هر پدر يا مادري که با کودکان کم سن و سال سوار هواپيما شده باشد، مي تواند با اين داستان همذات پنداري کند. آن روز ما در راه بازگشت به خانه از سالت ليک سيتي به بالتيمور بوديم؛ پرواز ما يک پرواز پنج ساعته بود؛ بنابراين همسرم پيشنهاد داد که به پسر پر انرژيمان که او را با نام هاي مستعار طوفان، گردباد، توپ آتش و نابود کننده صدا مي کنيم، قرص آرام بخش دهيم تا پرواز طولانيمان آسان تر شود. محدود کردن يک پسربچه کوچک به پنج ساعت نشستن در يک صندلي اصلا جالب نيست؛ اما ايده سفر با يک کودک خوابيده بسيار جالب تر بنظر مي رسد. چندي قبل، زمانيکه بيمار بود، به او قرص آرام بخش داده بوديم و او کل پرواز را خوابيده بود؛ بنابراين فکر کرديم اگر دوباره آن کار را انجام دهيم، همان نتيجه را مي گيريم. اما اينطور که بعدها فهميديم، برخي از کودکان به قرص هاي آرام بخش عکس العمل معکوس نشان مي دهند و به جهنم تبديل مي شوند. آن روز دقيقا همين اتفاق افتاد. فکر مي کنم همه در آن پرواز بخصوص کساني که نزديک به او نشسته بودند، دلشان مي خواست او را بکشند يا حداقل دهان او را با يک دهان بند يا چسب ببندند. يکي از مهمانداران که قبلا به عنوان پرستار بچه کار کرده بود، از همان ابتدا متوجه موضوع شد و حدس زد که اين رفتار بخاطر مصرف قرص آرام بخش باشد. در ميانه همين رفتار ديوانه وار، اين کودک هايپراکتيو را به دستشويي جلوي هواپيما بردم تا پوشک او را عوض کنم. وقتي او را به صندلي هايمان بازگرداندم، ناگهان با سرعت درون راهروي بين صندلي ها شروع به دويدن کرد. با توجه به اينکه از من بسيار کوچکتر بود و توانايي جهت عوض کردن سريع در راهروي بين صندلي ها را داشت، بسيار سريع و چابک بود و من نتوانستم او را بگيرم؛ در نتيجه تا آخر راهروي هواپيما دويد. همسرم مي گفت که چيزي مانند فلش نور را در حال عبور ديده و بعد مرا ديده است که مي دوم و نام پسرمان را صدا مي زنم. اين تصوير بنظر او خنده دار مي آمد؛ اما از نظر من اصلا خنده دار نبود. هر دوي ما امروز به اين خاطره وحشتناک مي خنديم؛ اما ديگر هرگز آن اشتباه را تکرار نخواهيم کرد. خلاصه از اين داستان نتيجه بگيريد که نبايد با دادن قرص آرام بخش به کودکتان او را به يک شيطان واقعي تبديل کنيد.
ماجراجويي با يک غريبه در فرانسه
باربارا Barbara مي نويسد: يکي از بهترين داستان ها از تجربيات سفر من، داستاني است در مورد سفر جاده اي رمانتيک با مردي که او را تنها 5 دقيقه در جشني در جنوب فرانسه ملاقات کرده بودم. بعد از اين ملاقات کوتاه در حدود يک ماه در فيسبوک با هم در ارتباط بوديم و سپس تصميم گرفتيم در هتلي در فلورانس با هم ملاقات کنيم و در توسکاني ايتاليا به گشت و گذار و سفر مشغول شويم. در مورد برنامه سفرمان با هم توافق کرديم و سپس او از وين و من از ميلان به فلورانس آمديم. يک خودروي فيات کرايه کرديم و آخر هفته طولاني خود را به سفر در توسکاني گذرانديم. در اين سفر جاده اي خاطره انگيز، از برخي از رمانتيک ترين شهرهاي ايتاليا ديدن کرديم. ماجراجويي دو نفره ما خارق العاده بود. هر دوي ما از اين سفر بسيار لذت برديم و سفرهاي ديگري را هم در آينده ترتيب داديم. نتيجه اين داستان اين است که گاهي بهتر است از محدوده آسايش خود بيرون بياييم و به غريبه ها شانس دهيم با ما وقت بگذرانند؛ شايد به همسفران فوق العاده اي تبديل شوند.
خارج شدن از محدوده آسايش در دبي
ميکائلا Michaela مي نويسد: در سال 2014، در گروهي در فيسبوک مطلبي ديدم که بليط هاي رفت و برگشت 200 دلاري به شهر دبي ارائه مي کرد. همانطور که هميشه در آن گروه معمول بود، درخواست بليط را تائيد کردم، تقويم را چک کرده و بليط سفرم را خريدم؛ نه از دوستانم سوال کردم؛ نه منتظر جواب مرخصي ام از محل کارم شدم و نه بيش از اندازه در مورد رفتن يا نرفتن فکر کردم. اين قرار بود اولين سفر تکنفره من باشد. در فاصله بين دو پرواز با جيبري ملاقات کردم. او توجه من را به خود جلب و شروع کرد به صحبت کردن در مورد سفر و گروه هاي مسافرتي. در طول مکالمه کوتاهي که داشتيم، يک لحظه به ذهنم آمد که گوشي ها را دوباره در گوشم بگذارم و بهانه اي جور کنم تا مکالمه به پايان برسد؛ اما در عوض تصميم گرفتم اين فرد جديد را پذيرا باشم و ببينم اين مکالمه و دوستي به کجا منتهي مي شود. در نهايت، نه تنها اطلاعات تماسمان را با هم رد و بدل کرديم؛ بلکه به اعضاي گروهي پيوستيم که قرار بود با يک کشتي تفريحي به سفر دريايي در خليج فارس Persian Gulf بروند. اين کار دقيقا خارج از محدوده آسايش من بود و کاري بود که هرگز به اين شکل انجام نداده بودم؛ اما محدوده آسايش من به چنين تغييري نياز داشت. در اين سفر با افراد فوق العاده اي آشنا شدم و دوستي هاي هيجان انگيزي بين ما شکل گرفت. سفر به دبي زندگي مرا تغيير داد. ياد گرفتم به توانايي و غرايزم اعتماد کنم؛ ياد گرفتم که غريبه ها دوستاني هستند که هنوز با آنها آشنا نشده اي. از همه مهمتر، ياد گرفتم چمدانم وقتي که آن را با ترس پر نمي کنم، سبکتر است. امسال به تنهايي به تايلند سفر کردم و اين سفر هم واقعا بهترين بود.
سفر شبانه خطرناک در پرو
دنيل Danielle مي نويسد: همه داستان هاي مربوط به سفر جالب و خوشايند نيستند. من داستان هاي ترسناک بسيار زيادي از سفرهايم دارم؛ از جمله اين يکي که در مورد مسافرتم به پرو است. خيلي سال پيش، وقتي که تازه سفر را شروع کرده بودم، سوار بر اتوبوس در بخش هايي از آمازون سفر مي کردم؛ آنهم شبانه. ظاهرا اين تصميم اصلا تصميم درستي نبود و من از آن خبر نداشتم. نزديک ساعت 3 صبح، وقتي که اتوبوس توقف کرد و يک مرد با ماسک سياه رنگ، يک اسلحه بسيار بزرگ به سمت ما نشانه رفته بود، بيدار شدم. او به زبان اسپانيايي فرياد زد و همه دست هايشان را بالا بردند؛ بنابراين من هم همان کار را انجام دادم. بعد از مدتي همه مردان به اجبار از اتوبوس پياده شدند و فقط ما زنان در اتوبوس باقي مانديم. در يک لحظه به اين فکر افتادم که قرار است با مردان و زنان چه کنند؟! قرار است با من که تنها خارجي اين اتوبوس هستم، چه کنند؟! من اصلا پولدار نبودم؛ اما آنها که خبر نداشتند و مسلما برعکس آن فکر مي کردند. سپس، مرد ديگري به درون اتوبوس آمد و با يک اسلحه در دست، لوازم ارزشمند ما را دزديد. هيچکس از نظر جسمي آسيب نديد؛ اما مطمئن بودم بسياري از کساني که در آن اتوبوس بودند، چيزهاي ارزشمندي را از دست داده بودند که نميشد به آساني آنها را جايگزين کرد.
دوستي زيبا در سفر
ويکي Viki مي نويسد: چند سال پيش، چند هفته در پلايا دل کارمن Playa del Carmen بسر بردم تا دوره آموزش غواصي پيشرفته را بگذرانم. در طول اين دوره، هر روزم در آب با دانشجويان و مربي ام گذشت. واقعا عاشق اين دوره شدم. ما با مدرسه غواصي ديگري يک قايق کرايه کرديم و به انجام تمرين هاي مختلف مشغول شديم. در همين دوره با دختري به نام جنيس Janice آشنا شدم؛ او به نظر همسن من مي آمد؛ بنابراين شروع به صحبت کرديم. او کانادايي بود و مانند من عاشق اقيانوس و هر چيزي که مربوط به غواصي مي شد. ما اوقات بسيار زيادي را با هم گذرانديم و حتي به دوستان بسيار خوبي تبديل شديم. او چند روز قبل از من مکزيک را ترک کرد؛ اما هنوز با هم در تماس هستيم. بعد از گذشت دو سال، من و او همچنان چند بار در هفته با هم صحبت مي کنيم. او در بسياري از مشکلات از جمله جدا شدن از نامزدم به من کمک کرد. سال گذشته به او گفتم که مي خواهم براي چند هفته به مکزيک بازگردم و از او سوال کردم که آيا مي خواهد با من در آنجا ملاقات کند يا خير. او به من گفت که به دلايل کاري نمي تواند اين کار را انجام دهد. اما من خيلي دلم مي خواست او را ببينيم و مي دانستم که او هم دلش مي خواهد با من در مکزيک آفتابي وقت بگذراند. بياد دارم که در روز سي ام دسامبر به من گفت که بليط خريده و فرداي آن روز به مکزيک مي رسد. فوق العاده خوشحال شدم، چرا که قرار بود بهترين دوستم را يکبار ديگر ببينم. اين دومين بار در زندگي ام بود که قرار بود او را ببينم و با اين وجود، او بيشتر از هرکس ديگري در مورد من مي دانست. عاشق اين هستم که دوستي ها چگونه با وجود فاصله و ساعت ها مي توانند دوام بياورند. ملاقات با جنيس Janice يکي از بهترين داستان هاي سفرهايم تاکنون بوده است.
ماجراجويي هاوايي
کارول Carole مي نويسد: من داستان هاي کوتاه بسيار زيادي از سفرهايم دارم؛ اما مي خواهم اين يک داستان که مربوط به هاوايي است را با شما تقسيم کنم. هرگز زماني را که به جزيره دورافتاده مولوکاي Molokai در هاوايي رسيدم، فراموش نمي کنم. به من گفتند که قرار است دو عروسي و يک مراسم ختم در جزيره برگزار شود و بنابراين هيچ اتومبيلي وجود ندارد. همان زمان ها بود که فيلمي با همين نام در سينماها اکران شده بود و ماجرا برايم خيلي جالب و خنده دار شد. اما از آنجايي که در مکان پر آرامشي به نام هاوايي بسر مي بردم، به من اطمينان دادند که بالاخره همه چيز درست خواهد شد و بايد خونسردي خودم را حفظ کنم. آژانس اتومبيل يک اتومبيل و راننده برايم فرستاد تا مرا به محل اقامت ببرد و تاکيد کردند که همان اتومبيل فردا هم دنبال ما خواهد آمد. همين اتفاق هم افتاد؛ اما بخاطر سو تفاهمي که بر سر محل قرارمان به وجود آمد، کمي دير رسيديم. نکته مهم اين بود که همه چيز بخير گذشت. همان راننده دوباره بعد از چند ساعت ما را به محل اقامت بازگرداند. به اين مي گويند جادوي هاوايي.
بازديد از يک روستاي واقعي کچوآ
گابور Gabor مي نويسد: قبل از اينکه به دور دنيا سفر کنيم، هميشه فکر مي کرديم جالب ترين تجربه اي که در سفر به پرو بدست خواهيم آورد، سفر به ماچو پيچو Machu Picchu خواهد بود. ماچو پيچو Machu Picchu حقيقتا غير قابل توصيف است؛ اما بعدها متوجه شديم که يک ماجراجويي کاملا بدون برنامه و ناگهاني، اثر قدرتمند تري روي ما گذاشته است. وقتي به پرو سفر کرديم و نزد ميزبان پرويي مان اقامت مي کرديم، از او پرسيديم آيا امکان آن وجود دارد که از يک روستاي واقعي کچوآ ديدن کنيم؟ او گفت مي توانيم اين کار را امتحان کنيم؛ البته بهتر است خودمان يک روستا پيدا کنيم، زيرا جوامع کچوآ در مناطق دور و کوه هاي آند Andes زندگي مي کنند و هيچ وسيله نقليه عمومي براي رفتن به محل زندگيشان وجود ندارد. در نهايت، ما شانس آورديم و متوجه شديم که دکتر محلي و ساير مددکاران اجتماعي قرار است به بازديد از برخي از اين قبيله ها بروند و آنها اجازه دادند ما هم به آنها بپيونديم. من و دوستانم بسيار خوشحال شديم، زيرا اين فرصت را پيدا کرده بوديم که در يک جامعه کچوآ بمانيم، در مورد سنت هايشان بياموزيم، لباس هاي رنگارنگي که هر روز مي پوشند را ببينيم و در فعاليت هاي روزمره آنها شرکت کنيم. ما اغلب مجبور بوديم به وسيله حرکات دست با آنها ارتباط برقرار کنيم، چرا که بيشتر آنها قادر نبودند به زبان اسپانيايي صحبت کنند.بازديد از يک روستاي واقعي کچوآ
حمله حشرات
نيتن Nathan مي نويسد: با اينکه اين داستان در زمانيکه اتفاق افتاد بنظر نمي رسيد بهترين داستان سفرهاي من باشد؛ اما اکنون که آن را به ياد مي آورم، يکي از بهترين و خنده دار ترين داستان هايي است که من در طول سه سال سفر کردن تجربه کرده ام. اين اتفاق در طول سفر من به شهر فز Fez در سال 2016 اتفاق افتاد. در آن سفر مورد حمله مستقيم حشرات قرار گرفتم. اگر بخواهم داستان را خلاصه کنم، يک روز از خواب بيدار شدم و متوجه شدم صورتم پر از نيش حشرات است. ميزبانم مرا به داروخانه فرستاد و آنها هم مرا به نزد يک دکتر فرستادند. بعدها متوجه شدم که دکتري که مرا معالجه کرد، دکتر زنان بوده است. من و او به نتيجه رسيديم که حشرات بزرگي به صورت من حمله کرده و نياز به چندين دارو براي معالجه آن خواهم داشت.
جشن تولد در يک قلعه خصوصي در نزديکي پراگ
کريس Chris مي نويسد: داستاني که مي خواهم با شما تقسيم کنم، مربوط به جمهوري چک Czech Republic است. تصور کنيد در حال پياده شدن از قطار در ميانه يک منطقه روستايي در چک Czech هستيد؛ جايي در فاصله 90 دقيقه اي از شرق پراگ؛ کيفتان را روي يک جاده خلوت روي زمين مي کشيد؛ جايي که هيچ ساختمان يا انساني ديده نمي شود. سپس، يک برج بلند مي بينيد که به يک قلعه قرن سيزدهمي تعلق دارد و از پشت درخت ها سرک مي کشد. سپس، در حاليکه کيفتان را همچنان روي زمين مي کشيد، از روي يک پل معلق مي گذريد تا در اين قلعه که هيچ ميهمان ديگري ندارد، اقامت کنيد. به قلعه تربسيس Chateau Trebesice خوش آمديد. با مالکان قلعه که يک زوج ايتاليايي معمار و هنرمند بودند، به صورت آنلاين آشنا شده بودم؛ آنها مرا دعوت کردند که در طول سفرم به پراگ به قلعه آنها بروم. آنها اين قلعه را در يک مزايده خريده و در حال بازسازي آن بودند تا محلي براي اقامت هنرمندان معاصر باشد. به همين دليل، دکوراسيون اين قلعه قرن سيزدهمي به طور کامل به وسيله آثار هنري مدرن انجام گرفته بود. تصور کنيد: تمامي لوازم و مبلمان اتاق خواب آن به رنگ سياه و سفيد است، کتابخانه اي که تمامي قفسه هاي آن يک زاويه مشخص دارند، يک مجسمه هم در باغ سنتي سبک انگليسي آن وجود دارد. بعد از گشت و گذار در خانه و لبخند زدن به کارکنان لهستاني آشپزخانه که اصلا انگليسي بلد نبودند، صداي حرف زدن تعدادي از افراد در زبان هاي مختلف را شنيدم. ميزبان با گروهي از هنرمندان عالي از سرتاسر جهان رسيده بود. او مي خواست به آنها ثابت کند که واقعا يک قلعه دارد. در نهايت، آنها همه دور يک ميز بلند براي شام جمع شدند، برايم آهنگ تولدت مبارک خواندند و همه با هم يک کيک خانگي بسيار زيبا را خورديم.
ناپديد شدن يک دختر در فرانسه
جيمز James مي نويسد: يکي از داستان هاي ماجراجويانه جالبي که من از سفرهايم دارم، مربوط به زماني است که قرار بود به مدت پنج ماه در يک منطقه روستايي در فرانسه مراقبت کنم. اين فرصت براي من و نامزدم فرصتي بسيار ايده آل و جالب بنظر مي آمد. اما در حقيقت خيلي هم ايده آل نبود؛ بزرگترين مشکل اين بود که اينترنتي وجود نداشت؛ در حاليکه قرار بود قبل از رسيدن ما اينترنت آن راه بيفتد؛ بنابراين ما سيم کارت هاي فرانسوي با 3 گيگ اينترنت خريداري و با خود عهد کرديم که هيچ ويديوي اينترنتي يا فايل پر حجمي را نبينيم تا اينترنت زود تمام نشود. همه چيز به خوبي پيش مي رفت؛ تا اينکه يک روز درب خانه به صدا در آمد و دو پليس فرانسوي پشت در ايستاده بودند. آنها شروع کردند به سوال کردن در مورد اينکه ما در آن خانه چه مي کرديم و مالکان خانه کجا بودند. من سعي کردم با همان مقدار فرانسوي که بلد بودم، مفهوم اجاره و مراقبت از خانه را برايشان توضيح بدهم؛ اما موفقيت آميز نبود. سپس، آنها عکسي از يک دختر گمشده را به ما نشان دادند. ما او را نديده بوديم و در واقع هيچکس را در آن شهر نمي شناختيم. از آنها معذرت خواهي کرديم که نمي توانيم بيشتر از اين کمک کنيم و تصور کرديم که همه چيز تمام مي شود؛ اما اينطور نشد. يکي از پليس ها کاغذي را که پرينت يک مکالمه بين دختر گمشده و کسي که ادعا مي کرد پدر واقعي اوست، به ما نشان داد. سپس، نشان داد که شماره گوشي همراه پدر دختر، همان شماره فرانسوي گوشي همراه من است که تازه خريده بودم. آنها از من خواستند کامپيوترم را به آنها نشان دهم و شروع کردند به جستجو کردن در بخش سابقه اينترنتي آن. سپس، در حاليکه مشخص بود داستان من در مورد مراقبت از خانه را باور نکرده بودند، دوباره پرسيدند که مالکان خانه کجا هستند. در نهايت، در حاليکه اصلا قانع نشده بودند از من خواستند که آن روز بعدازظهر ساعت 2 براي ادامه تحقيقات به ايستگاه پليس بروم. نمي دانستم چه بايد بکنم. زمان کافي براي پيدا کردن يک وکيل يا حتي يک مترجم وجود نداشت، چرا که مسلما آنها مجبور بودند از شهري ديگر به آن منطقه روستايي بيايند. در ساعت 2 بعدازظهر، وقتي با چهره اي نگران به ايستگاه پليس رفتم، مامور پليس شروع به خنديدن کرد و گفت : شما خيلي خوش شانس هستيد، چرا که آن دختر پيدا شد و اينطور بود که قضيه به پايان رسيد.
هليکوپتر سواري مجاني
کريس Kris مي نويسد: داستان محبوب من از سفرهايم، مربوط به يک سفر تجاري مي شود که به يک شهر کوچک در کنتاکي رفته بودم. يک روز صبح همکارم متوجه شد که يک هليکوپتر روي چمن هاي هتل پارک کرده است. بنظر من و او اين قضيه بسيار جالب و عجيب بود. آخر آن هفته ما با خلبان هليکوپتر و همسرش دوست شده بوديم و دائما هنگام صبحانه يا صرف وعده هاي ديگر آنها را مي ديديم و با آنها صحبت مي کرديم. يک روز خلبان به ما پيشنهاد کرد که سوار هليکوپتر شويم؛ بنابراين يک روز صبح بعد از اينکه کارمان به پايان رسيد، به نوبت سوار هليکوپتر شديم و همراه با او بر فراز شهر پرواز کرديم. او در طول اين پرواز فوق العاده، حرکات مختلفي با هليکوپتر انجام داد. هنوز هم وقتي به اين فکر مي کنم که هرگز با يک غريبه سوار اتومبيل نمي شوم، اما در مورد سوار هليکوپتر شدن با يک غريبه ترديدي نکردم، خنده ام مي گيرد. من سالهاست که در حال سفر هستم؛ اما اين خاطره يکي از جالب ترين خاطرات من از سفرهايم بشمار مي رود.
بازار