نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
دیدنی-خواندنی

پیشگویی شهید مدافع حرم؛ جنازه ام طوری می شود که نمی توانید جمع کنید!

منبع
فارس
بروزرسانی
پیشگویی شهید مدافع حرم؛ جنازه ام طوری می شود که نمی توانید جمع کنید!


فارس/ شهيد رادمهر تعريف کرد: دوستانم مي‌گويند اگر تو شهيد شوي بايد بيل بياوريم جنازه ات را جمع کنيم. چون تکه تکه مي‌شوي از بس اين ور و اون ور مي‌روي. به آن‌ها گفتم: حتي بيل هم نيازي نيست.

 شهيد محمود رادمهر از جمله شهيدان مدافع حرمي بود که همرا رزمندگان لشکر ۲۵ کربلاي مازندران سال ۹۵ در سوريه به شهادت رسيد. همسرش معصومه عبدي علي رغم اينکه تمايلي به مصاحبه ندارد لطف کرد و دقايقي با ما به گفتگو نشست و از زندگي با آقا محمود گفت. آنچه در ادامه خواهيد خواند بخشي از صحبت‌هاي خانم عبدي است.

شهيد رادهر در آغوش دايي اش شهيد ملازاده

*درکي از شغل آقا محمود نداشتم

خانواده دايي آقا محمود با ما همسايه بودند. يک روز زن دايي اش آمد خانه ما و در مورد پسر خواهر شوهرش صحبت کرد. اينکه خيلي پسر خوبي است و او مثل فرزند خود دوستش دارد. شغلش هم نظامي و پاسدار است. بعد که حرف هايش را زد گفت: حالا اگر قبول داريد قراري بگذاريم بيايند براي معصومه خانم خواستگاري.

راستش را بخواهيد دوست داشتم ازدواج کنم، اما واقعا شناختي از شغل نظامي و سپاهي نداشتم. در واقع هيچ کسي در اقوام ما سپاهي نبود جز يک فاميل دورمان که هيچ وقت نديده بودم مأموريت برود. براي همين وقتي شنيدم آقا محمود زياد در ماموريت است درکي از نحوه کارش نداشتم.

خلاصه ما قبول کرديم و قرار شد بيايند خواستگاري. روزي که آمدند منزل ما، با آقا محمود رفتيم داخل اتاق با هم صحبت کنيم. طبق همان رسمي که عروس و دامادها با هم پيش از ازدواج صحبت مي‌کنند. شهيد رادمهر با اعتماد به نفس کامل از شروطش گفت و اينکه مجبور است زياد به مأموريت برود. حتي گفت: گاهي هم شرايط به گونه‌اي است که شما را هم بايد با خودم ببرم. در کل زمان کمي در خانه هستم.

کودکي هاي شهيد محمود رادمهر

* براي بله گفتن دو دل بودم

هم زمان با آقا محمود چند خواستگار ديگر هم داشتم. يکي از آن‌ها کارمند بانک بود. با اينکه يک زندگي عادي برايم اهميت داشت نمي‌دانم چرا آن کارمند بانک را بدون اينکه حتي اجازه بدهم بيايند منزل ما رد کردم. اما در مورد آقا محمود نمي‌دانم قسمتم بود يا چه؟ اما دو دل شده بودم. او اولين خواستگاري بود که قبول کردم با هم صحبت کنيم. شخصيت آقا محمود به دلم نشسته بود. اصلا ديگر به اين فکر نکردم که برود ماموريت ممکن است چه بلايي سرش بيايد. يا اينکه من با او بخواهم بروم خطر ندارد؟ اما اين را مي‌دانستم که آدم پاکي است. مدل صحبت کردنش ساده و بي ريا بود. من هم از او جز اخلاق و ايمان نخواستم.

شهيد رادمهر در کنار يکي از معلمانش

*قبل از جواب مثبت شناسنامه دادم

نزديک عيد قربان بود و روز عرفه. مستحب است دعا را در مکان بدون سقف بخواني. رفتم داخل حياط نشستم و با گريه شروع کردم به خواندن دعا. گفتم خدايا اگر خير است خودت همين را براي من درست کن اگر نه، يک جوري پيش بيايد که بهانه‌اي بياورم بگويم نه. درست شب عيد غدير مجدد آمدند خواستگاري، چون مادرم هم سيد بود.

يک هفته‌اي گذشت. زن دايي آقا محمود آمد در خانه ما و پرسيد جواب تان چه شد؟ گفتم راستش را بخواهيد نمي‌دانم. به مادرم گفت: شناسنامه اش را آماده کن فردا بيايم ببرم فعلا وقت آزمايشگاه بگيريم ببينيم خون هايشان بهم مي‌خورد يا نه.

خواهرم هميشه با مزاح مي‌گفت: معصومه بله نگفته شناسنامه اش را زودتر از خودش فرستاد. فردايش شناسنامه را داديم و گفتم: سپردم به خدا.

*شوخي شهيد رادمهر در خواستگاري

روز خواستگاري وقتي قرار شد مهريه ام را تعيين کنند. مادرم گفت: پيشنهاد ما ۴۱۴ سکه است. چون در فاميل ما عرف اين تعداد بود. مادر آقا محمود رو کرد به او و گفت جواب حاج خانم را بده. قبول داري؟ آقا محمود گفت: باشه و يک حج تمتع هم گذاشت روي مهريه. مادرم خيلي خوشحال شد از سفر حج و گفت اگر قسمتشان بشود در واقع همسرش را به حج برده. آقا محمود خنديد و با شوخي گفت: شايد شما را هم با خودمان برديم. همه خنديدند. در مراسم خواستگاري موضوعي نبود که بخواهيم در موردش بحث کنيم.

۲۴ ساله بودم که ۱۰ بهمن سال ۸۴ با شهيد رادمهر عقد کردم. بعد از هفت ماه هم در ۳۱ خرداد ۸۵ عروسي گرفتيم.

شهيد رادمهر در کنار پدربزرگ و مادر بزرگش

*اهل شوخي و خنده بود، اما با سياست خودش

محمود خيلي اهل شوخي و خنده بود. اما جلوي ديگران سياست مخصوص به خودش را داشت. با اينکه خيلي با من مهربان و صميمي بود، اما مقابل ديگران اصلا شوخي‌هاي بي مورد نمي‌کرد و خيلي مواظب رفتارش بود. البته من هم خيلي کم حرف هستم. اگر بخواهم چهار کلمه صحبت کنم اغلب دو کلمه حذف مي‌کنم، اما چيزي اضافه نمي‌کنم. براي همين هم هست خيلي اهل گفتگو و مصاحبه نيستم.

*دل را زدم به دريا و حرفم را زدم

شهيد رادمهر خيلي به مأموريت مي‌رفت. اوايل با همه سختي دوري اش را تحمل مي‌کردم. او هم وقتي نبود به من مي‌گفت: تنها خانه نمان و حتما برو منزل مادرت. وقتي هم که به منزل مادرم مي‌رفتم خيالش راحت مي‌شد و مأموريتش را تا آخر مي‌ماند. با اين حال گاهي گريه مي‌کردم و ابراز دلتنگي. اما وقتي مي‌آمد شيوه همسرداري را خوب بلد بود. طوري رفتار مي‌کرد که تو نمي‌توانستي غر بزني و با رفتنش مخالفت کني. از بس مهربان بود و مهرباني مي‌کرد. دلم نمي‌آمد چيزي بگويم. روز به روز مأموريت هايش هم بيشتر مي‌شد. يک بار بالاخره دل را به دريا زدم و گله کردم که چرا اينقدر مي‌روي سفر؟ بيشتر بمان و از اين جور حرف ها. آقا محمود هم برگشت با خنده گفت: من راجع به همه اين‌ها در خواستگاري صحبت کردم. ديگر نتوانستم حرفي بزنم. سپردم به خدا. گفتم: خدايا خودت پشت و پناهش باش. اگر قرار باشد اتفاقي برايش بيافتد در ساري هم مي‌افتد.

*خدايا اي کاش از رفتن پشيمان شود

هيچ وقت موقع مأموريت رفتنش گريه نکرده بودم حتي يکبار. اما سري آخر خيلي گريه کردم. با گريه من رفت. از طرفي هم نمي‌توانستم جلويش را بگيرم. در دلم مي‌گفتم خدايااي کاش از رفتن پشيمان شود. در مورد مأموريت هايش عادت نداشت کلامي صحبت کند. فقط يکبار گفت: سردار سليماني از من خواست مدتي بروم لبنان به نيروهاي آنجا کاري را آموزش دهم، اما نگفت کي رفتم و چند وقت آنجا بودم. طوري هم رفتار مي‌کرد که نمي‌توانستي زياد از او سوال کني. من هم عادت کرده بودم و حتي نمي‌دانستم درجه محمود در سپاه چيست؟ ‌ مي‌دانستم بپرسم هم دوست ندارد بگويد. جالب است بگويم يک هفته نشده بود که خبر شهادتش را شنيده بوديم. ديدم با تلفني که قبلا او تماس مي‌گرفت به گوشي من زنگ مي‌خورد. شماره را که ديدم بدنم شروع کرد به لرزيدن. رفتم اتاق و ديدم آقايي پشت خط است. مي‌خواست مشخصات محمود را بگيرد. گفت: درجه همسرتون چه بود؟ گفتم: نمي‌دانم. با تعجب گفت: شما واقعا همسرش هستيد؟ من هم راستش هيچ وقت کنجکاوي نکرده بودم.

*چرا به سوريه مي‌رويم؟

در مورد اوضاع سوريه با من کمي صحبت کرد. اينکه اگر نرويم مي‌آيند منطقه به منطقه را مي‌گيرند و بعد مي‌آيند ايران. سري اول آبان ۹۴ رفت. موقع رفتن، چون با برادر شوهرم قرار بود بروند خداحافظي کردند و اطلاع دادند که کجا مي‌روند. چند هفته بعد شب تولد پيامبر (ص) ديدم برادرش آمد. پرسيدم محمود کجاست؟ گفت: او بايد مي‌ماند تا به يک سري از نيروها آموزش دهد. ده روز بعد محمود آمد. ۵۵ روز سوريه بود. بدون اينکه بگويد آمد. پرسيدم چرا خبر نمي‌دهي؟ گفت: اتفاقا بقيه همکاران موقع برگشت با همسرانشان تماس مي‌گيرند و اطلاع مي‌دهند، اما من اين کار را نکردم، چون نمي‌دانستم چه مي‌شود؟ ممکن بود موقع برگشت بگويند بمان يا نزديک ساري اطلاع بدهند بايد برگردم. مجموعا دو بار رفت سوريه.

*بازي فوتبال کار دستش داد

سري اول روز سه شنبه آمد خانه. چهارشنبه اش رفتيم منزل مادر شوهرم. شب ديديم يک سري از اقوام گفتند: مي‌خواهيم بياييم آقا محمود را ببينيم که از سوريه آمده. اما علي که آن زمان ۸ ساله بود از پدرش خواست او را ببرد باشگاه ورزشي با هم فوتبال بازي کنند. براي همين آقا محمود منتظر نشد فاميل‌ها بيايند و گفت بايد علي را ببرم، يک شب ديگر مهمان‌ها بيايند. وقتي برگشتند ديدم مي‌لنگد و مي‌آيد. پرسيدم چه شده؟ گفت چيزي نشده. علي هم دل درد کرده بود. ديدم محمود شب تا صبح ناله مي‌کند و چهار دست و پا تا دستشويي مي‌رود. اين در حالي بود که تا پيش از آن حتي يکبار نديده بودم از درد ناله کند. باز پرسيدم چه شده؟ گفت: چيزي نيست. اما درد اينقدر به او فشار آورد که مادر شوهرم به برادر محمود گفت: او را بردند دکتر. مشخص شد مچ پايش ترک برداشته و گچ گرفت و آمد. مي‌گفت: من از سوريه جن سالم به در بردم حالا دو روز نشده پايم را در ساري گچ گرفتم.

*اصلاً باور نمي‌کردم به سوريه برود

بعد از اينکه محمود پايش را گچ گرفت اقوام براي ملاقات او به خانه ما مي‌آمدند. يک شب که دايي اش مهمان ما بود، محمود به او گفت: بعد از عيد دوباره به سوريه مي‌روم و بعد بلند بلند مي‌خنديد. خانم دايي به من گفت: نکند واقعاً مي‌خواهد برود؟ گفتم: نه منظورش رفتن به پيرانشهر است. قبلا هم سابقه داشت ماه‌هاي اول سال به آنجا برود. دروغ نگويم اصلاً باور نمي‌کردم به سوريه برود. چون به سختي با عصا راه مي‌رفت و نماز مي‌خواند. دستش را مي‌گرفت به ديوار، اصلاً نمي‌توانست روي پا بايستد. موقع غذا خوردن هم پايش دراز بود. چند روز از محل کارش مرخصي گرفت، اما سه روز نشده تماس گرفتند و گفتند: برگرد سر کار. گفتم: مگر سر کار شما پله ندارد؟ مي‌خنديد مي‌گفت: دارد، اما همکارانم مرا کول مي‌کنند، به شوخي مي‌گفت تا من ناراحت نشوم. گفتم: اين طور پيش برود پايت جوش نمي‌خورد. گفت: خاطرت جمع باشد همکارانم حواسشان هست.

*همين امروز گچ را باز مي‌کنم

يک ماه از گچ گرفتن پايش گذشت و قرار بود فردايش مرخصي بگيرد برود گچ را باز کند. گفتم: مي‌خواهي همراهت بيايم؟ گفت: نه بايد بروم پادگان بعد از آنجا مرخصي ساعتي مي‌گيرم ميرم دکتر. بعد از ظهر وقتي آمد خانه گفتم: به سلامتي گچ پا را باز کردي. البته هنوز مي‌لنگيد. گفت: دکتر از من پرسيد درد نداري؟ گفتم: نه. اما کمي که راه رفتم ديدم هنوز مچ پايم درد مي‌کند. براي همين دوباره عکس گرفت و گفت هنوز پايت جوش نخورده، بايد دوباره گچ بگيريم. محمود اجازه نمي‌دهد.

قبل از رفتن به دکتر شنيده بود که دوباره منطقه شلوغ شده. فرمانده شان مي‌پرسد کدامتان داوطلبيد زودتر اعزام شويد؟ محمود مي‌گويد من. فرمانده مي‌پرسد: تو پايت در گچ هست، چطور مي‌خواهي بروي؟ شهيد رادمهر مي‌گويد: همين امروز گچ را باز مي‌کنم تا کسي پايم را بهانه نکند و مرا به ماموريت نفرستد.

*نمي روم فرار کنم

چيزي شبيه جوراب واريس گرفته بود و به پايش مي‌بست، اما درد امانش نمي‌داد. عصاي کوهنوردي داشت و با کمک آن راه مي‌رفت. چند روز گذشت، يک شب آمد و گفت: مي‌خواهم بروم سوريه. زدم زير گريه، گفتم: تو با اين پايت بروي شهيد شدي، با اين پا مگر مي‌تواني فرار کني؟ گفت: مي‌روم سوريه که شهيد شوم، نمي‌خواهم فرار کنم، تو خاطرت جمع باشد دست پر برمي گردم.

*نمي توانستم رفتنش را ببينم

۱۴ فروردين ۹۵ بود. گفت پاشو بريم منزل دختر خاله ام عکس پايم را نشان شوهرش بدهم، او هر نظري بدهد خيالم راحت مي‌شود. همسر او پزشک عمومي بود. شوهر دختر خاله اش هم عکس را که ديد گفت: آقا محمود شما بايد يک ماه ديگر استراحت کنيد تا خوب شويم و گرنه يک سال ديگر هم اين پا اذيتت مي‌کند. منزل آن‌ها بوديم که تلفنش زنگ خورد و گفتند: برگرد پادگان کار داريم. ۹ شب بود. من را سريع گذاشت خانه و رفت. قبل از آن قرار بود ۵ روز نيروهايش را ببرد براي آموزش. شوهر دختر خاله اش گفت: کنسل کن نمي‌تواني بروي. محمود گفت: نمي‌شود.

خيالم راحت بود که قرار است برود نيروهايش را راهي کند و پنج روزه برود جنگل. ساعت ۱ شب آمد ديدم کوله مأموريتش هم همراهش است. گفتم: کجا؟ گفت: مي‌خواهم بروم با مادرم خداحافظي کنم. رفت و حدود ساعت ۲ آمد خانه به من گفت: بيا اتاق کارت دارم. وقتي رفت خبر داد که دارم مي‌روم سوريه مأموريت. دوباره شروع کردم به گريه کردن. گفتم: با اين پا؟! گفت: راحت راحتم. پايش را راحت تکان مي‌داد.

گفتم: تو تا همين امروز مي‌لنگيدي الان چه شده؟ جواب داد که نه حالم خوب است، تو مواظب علي و محمد باش. بچه‌ها خواب بودند، محمود رفت آن‌ها را بوسيد که علي بيدار شد و پرسيد: بابا کجا مي‌روي؟ گفت: مي‌روم ماموريت. بعد خيلي سريع در را باز کرد و رفت. برادر شوهرم آمد دنبالش تا با هم بروند پادگان. تماس گرفت و گفت من در کوچه منتظرم. وقتي محمود رفت، پشت سرش رفتم بيرون. برادر شوهرم که سلام کرد متوجه شد دارم گريه مي‌کنم. نمي‌توانستم رفتنش را ببينم.

شهيد رادمهر نفر دوم ايستاده از سمت چپ

*آخرين باري که صدايش را شنيدم

از وقتي رفت تا ۱۶ ارديبهشت هر شب کابوس مي‌ديدم. هر دو روز در ميان يک بار تماس مي‌گرفت و با هم حرف مي‌زديم. حال پايش را مي‌پرسيدم مي‌گفت: هيچ مشکلي ندارم.

آخرين بار يک روز به شهادتش، چهارشنبه بود که زنگ زد. تولد علي پسرمان هم ۱۷ ارديبهشت است و من خانه مادرم بودم. وقتي محمود زنگ زد پرسيد کي آنجاست؟ گفتم مادربزرگم اينجاست. با همه تک تک صحبت کرد. بعد با علي حرف زد و مجدد خواست با من صحبت کند. گفت: از تولد علي چه خبر؟ گفتم: چه خوب که يادت نرفته. تولد روز جمعه است، اما مي‌خواهم صبر کنم مثل هر سال تولد هر دو را وقتي بگيرم که تو هم آمده باشي. اما خيلي تاکيد کرد که حتماً تولد را جمعه بگيريم و نگذاريم به دل علي بماند. گفتم: تو که هميشه ميداني من تولد هر دويشان را با هم مي‌گيرم. محمد هم ۲۵ ارديبهشت است. دوباره گفت: نه اصلاً اين کار را نکنيد. تولد علي را جمعه بگيريد من خوشحال مي‌شوم.

وقتي او قطع کرد مادرشوهرم تماس گرفت و پرسيد: تولد را چه مي‌کني؟ گفتم: صبر مي‌کنم محمود بيايد، اما او گفت نه من تولد مي‌گيرم شما با پدر و مادر بياييد خانه ما. بچه‌ها خوشحال مي‌شوند. پنج شنبه بود که به خانه ايشان رفتيم.

*محمود شهيد شد

شب پنجشنبه خوابيدم دوباره تا صبح کابوس مي‌ديدم. صبح و شب صدقه مي‌دادم. نيمه‌هاي شب خواب بدي ديدم، بلند شدم صدقه بدهم که ديدم محمد ناله مي‌کند، جلوتر که رفتم متوجه شدم دارد در خواب گريه مي‌کند، اشک از چشم هايش مي‌آمد. ناگهان دلم شکست. با خودم گفتم چي شده که او هم خواب بد مي‌بيند؟ نکند براي محمود اتفاقي افتاده.

صبح ديدم دلهره دارم. زنگ زدم به مادر شوهرم و پرسيدم: از آقا محمود خبري نداريد؟ گفت: نه، شما چطور؟ گفتم: من پريروز با او صحبت کردم. فاميل هم تماس مي‌گرفتند و سراغ محمود را مي‌گرفتند.

شنبه نزديک ظهر ديدم ساعت ۱۲ زنگ مي‌زنند. من خانه مادرم بودم. در را باز کرديم ديدم خواهرم وارد که شد در حالي که گريه مي‌کند. نمي‌توانست حرف بزند. گفت: يکي از همسايه‌هاي ما که دخترش در شهرداري کار مي‌کند خبر داده بچه‌هايي که به سوريه رفتند و دو برادر به نام رادمهر هم همراهشان بوده يکي شهيد شده و يکي مجروح. دل من هري ريخت.

با خودم گفتم: محال است که محمود بگذارد برادرش شهيد شود و خودش بماند. زنگ زدم به مادر شوهرم گفت: چيزي نيست. من گريه مي‌کردم مي‌گفتم همه مي‌دانند محمود شهيد شده. مادر شوهرم گفت: تو باور نکن شايع است. انگار همه متوجه شده باشند، همسايه‌ها جمع شدن خانه مادرم. به آن‌ها گفتم براي چه آمديد؟ گفتند: آمديم به شما سر بزنيم.

لحظاتي بعد برادرشوهرم تماس گرفت و گفت آماده شويد مي‌خواهم شما را ببرم منزل مادرم. وقتي رفتم ديدم خانه آن‌ها شلوغ‌تر است. همه همسايه‌ها بودند. رفتم داخل اتاق گريه کردم، گفتم: چرا کسي به من نگفت محمود شهيد شده؟ گفتند: هنوز مطمئن نيستيم. درگيري‌هايي بوده، اتفاقاتي افتاده، اما از محمود خبري نداريم. محمدرضا زخمي شده.

برگشتم منزل مادرم. پدرم آمد و گفت: معصومه از سپاه مرا خواستند و گفتند چنين اتفاقي افتاده، مي‌خواستيم به شما اطلاع دهيم خانواده را در جريان بگذاريد. همين که داشتيم حرف مي‌زديم برادرشوهرم تماس گرفت که برگرد اينجا چند پاسدار آمدند و با تو کار دارند. حاضر که شدم دوباره زنگ زد گفت: نمي‌خواهد دارند مي‌آيند آنجا.

لحظاتي بعد تعداد زيادي پاسدار آمدند خانه مادرم. يکي از آن‌ها اطلاع داد که ما چنين عملياتي داشتيم و اين اتفاق افتاد، ديديم شهيد محمود رادمهر و شهيد اسدي رفتند داخل خانه اي، اما برنگشتن. او شهيد شده و شما مراسمات خود را بگيريد. اما سربازي گفت: شما دعا کنيد شايد فرار کرده باشند. به خودم گفتم: محمود و فرار؟

*اولين باري که گريه کرد

شهيد رادمهر پيش از رفتن به من گفته بود اگر شهيد شوم پيکري نخواهم داشت. اين حرف را وقتي به من زد که سردار همداني به شهادت رسيده بود. خبر شهادت او را که از شبکه خبر شنيد ديدم دارد اشک مي‌ريزد. اين در حالي بود که تمام اين سال‌ها هيچ وقت اشک او را نديدم. حتي وقتي يکي از دوستانش در غرب کشور به شهادت رسيده بود به او گفتم: حاج آقا روح‌الله هم که شهيد شد، محمود گفت: حقش بود، لياقتش را داشت. براي همين وقتي ديدم دارد براي شهيد همداني اشک مي‌ريزد با تعجب پرسيدم محمود گريه مي‌کني؟ گفت: تو نمي‌داني سردار که بود که من برايش اشک مي‌ريزم، بايد دعا کني من هم بروم شهيد شوم. بلند گفتم: خدايا محمود ۱۲۰ سالگي به شهادت برسد. همانطور که گريه مي‌کرد خنديد و گفت: معصومه من ۱۲۰ سالگي شهيد شوم به چه دردي مي‌خورد؟ از تو راضي نيستم اينطور دعا مي‌کني. گفتم: باشه خدايا محمود ۷۰ سالگي شهيد شود. گفت: اصلا نمي‌خواهد تو براي من دعا کني.

*آنچه در مورد پيکرش گفت محقق شد

يکبار تعريف مي‌کرد: اين قدر اين طرف و آن طرف مي‌روم دوستانم گفتند: اگر تو شهيد شوي نمي‌توانيم جنازه ات را بياوريم، چون تکه تکه مي‌شوي از بس اين ور و اون ور مي‌روي. بايد بيل بياوريم جنازه ات را جمع کنيم. به آن‌ها گفتم: حتي بيل هم نيازي نيست، چون جنازه من طوري مي‌شود که نمي‌توانيد آن را جمع کنيد. بعد گفت: معصومه دعا کن مثل حضرت فاطمه (س) پيکر نداشته باشم. من هم همينطور گريه مي‌کردم. گفتم من دعا مي‌کنم شهيد شوي، اما نمي‌توانم بگويم برنگردي. من تا قبل از آن هيچ وقت اجازه نمي‌دادم او در مورد شهادت حرف بزند چه برسد به اينکه بخواهد سفارش کاري کند. تا حرفش را مي‌زد مي‌گفتم: من گفتم تو ۷۰ سالگي شهيد شوي هر وقت نزديک ۷۰ ساله شدي به من بگو. گفت: بايد دعا کني به آرزويم برسم؛ که آخر هم همانگونه که مي‌خواست گمنام شهيد شد.

 

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره