زندگی را حبس نکنیم!

جوان آنلاين/ شنيدهايد گزارشگران فوتبال در لحظههاي حساس بازي، جمله مشترکي را به زبان ميآورند؟ آنجا که قرار است ضربه ايستگاهي يا يک پنالتي، سرنوشت يک بازي يا جام را تعيين کند گزارشگر تارهاي صوتياش را به هيجان مفرطي آغشته ميکند و ميگويد: «نفسها در سينه حبس ميشود» و واقعاً اين اتفاق ميافتد، اما چرا نفسها در سينه حبس ميشود؟ طرف با خودش ميگويد اول اين صحنه را ببينيم، فعلاً اين صحنه از هر چيزي مهمتر است. نميخواهي نفس بکشي؟ نفس؟ نه! نه! نفس کشيدن که هميشه هست. فعلاً زل بزنيم و چهارچشمي ميخ شويم ببينيم چه خواهد شد، حالا وقت هست بعداً سر فرصت نفس هم ميکشم، اصلاً نفس هم نکشيديم طوري نيست، آخر اين همه نفس کشيديم به کجا رسيديم و کجا را فتح کرديم!
اما با اين حبس نفس چه اتفاقي ميافتد؟ ما به شکل طبيعي ميدانيم سرنوشت زندگي ما را همين نفسها تعيين ميکند و شکل طبيعي نفس کشيدن، قطار طولانياي از دم و بازدم، دم و بازدم، دم و بازدمهاست: «منّت خداي را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزيد نعمت. هر نفسي که فرو ميرود ممدّ حياتست و، چون بر ميآيد مفرّح ذات، پس در هر نفسي دو نعمت موجودست و بر هر نعمتي شکري واجب.»، اما وقتي تو حبس نفس ميکني چه اتفاقي ميافتد؟ در واقع اجازه نميدهي نفسي که فرو رفته برآيد، بنابراين آن بخش مفرح ذات هم قيچي ميشود، بنابراين بسيار زودتر از آنچه گمان ميکني در زندگي از نفس ميافتي.
دم و بازدم، دم و بازدم، دم و بازدم. جز اين، هيچ ريتم ديگري جايگزين زندگي نيست. با اين همه ما گاهي به شکل ناآگاهانه ميخواهيم ريتم ديگري براي زندگي انتخاب کنيم و آن حبس نفس است. فردي نفس خود را روي سکوي ورزشگاه حبس ميکند، شخصي ديگر همين کار را جلوي تلويزيون انجام ميدهد، فردي ديگر قبل از اعلام نتايج آزمون، شخصي جلوي درِ اتاق عمل يا موقع آموزش رانندگي يا هر موقعيت ديگري که از زاويه ديد ما کاملاً حساس به نظر ميرسد. ما به صورت طبيعي ميدانيم که بدن ما به واسطه نفس کشيدنها تغذيه ميشود و کافي است چند دقيقهاي نتوانيم نفس بکشيم با اين حال نعمت نفس کشيدن را کاملاً ناديده ميگيريم و بلافاصله در دام نفس کشيدنهاي ناآگاه و حبس نفس ميافتيم. ما در واقع دچار اين خطاي شناختي ميشويم که آنچه ما را به هيجان آورده موضوع مرگ و زندگي است. در واقع ما هيجانزده ميشويم و بلافاصله در دامگه حبس نفس ميافتيم. از چه دچار هيجان ميشويم؟ از اينکه قرار است آن لحظه خاص، تکليف زندگي ما روشن شود، اما واقعاً آن لحظه خاص قرار است تکليف زندگي ما را روشن کند؟
چطور زندگي به يک جنون بدل ميشود؟
به اين حبس نفس طولاني به روايت سعدي توجه کنيد: «بازرگاني را شنيدم که ۱۵۰ شتر بار داشت و ۴۰ بنده خدمتکار. شبي در جزيره کيش مرا به حجره خويش در آورد. همه شب نيارميد از سخنهاي پريشان گفتن که: فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و اين قباله فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين. گاه گفتي: خاطر اسکندريه دارم که هوايي خوش است. باز گفتي: نه! که درياي مغرب مشوش است. سعديا! سفري ديگرم در پيش است، اگر آن کرده شود بقيت عمر خويش به گوشه بنشينم. گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسي خواهم برد به چين که شنيدم قيمتي عظيم دارد و از آنجا کاسه چيني به روم آرم و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه حلبي به يمن و برد يماني به پارس، و زآن پس ترک تجارت کنم و به دکاني بنشينم.» سعدي در اين روايت، نام اين نوع زندگي و نگرش را ماخوليا يا نوعي جنون و ديوانگي مينامد مثل اين است که کسي بخواهد فقط به واسطه دم زنده بماند. جريان طبيعي نفس کشيدن همچنان که سعدي به زيبايي و استادي هرچه تمام در آغاز گلستان روايت ميکند حاوي زوجيت مندرج در طبيعت است، دم و بازدم: گرفتن هوا و بيرون دادن آن و اين يک ريتم طبيعي براي زندگي کردن است. زندگي همچنان که به دم - گرفتن- نياز دارد به بازدم - پس دادن- هم نياز دارد وگرنه زندگي به يک حبس نفس ميانجامد. سعدي در حکايت بالا از يک بازرگان آشفتهروان حکايت ميکند که يک آرزو بيشتر ندارد. آرزوي او انجام يک سفر است. يک سفر براي يک بازرگان چيزي نيست، اما سفري که او به آن اشاره ميکند در حقيقت معناي تحريف شدهاي از يک سفر است. سفر چيست؟ سفر چيزي است که تمام شود و مسافر دوباره به محل استقرار دائم خود برگردد. سفري که تمام نشود سفر نيست. دم چيست؟ دم نفسي است که تمام ميشود و به دنباله آن بازدم ميآيد. دمي که تمام نشود در واقع دم نيست. آيا شما ميتوانيد در زندگيتان سفري را مجسم کنيد که نقطه پاياني نداشته باشد؟ به محض اينکه ميگوييد من ميخواهم سفر بروم از شما ميپرسند سفر چند روزه؟ حال در نظر بگيريد که يک بازرگان ميگويد من ميخواهم به سفري بروم و سعدي مثل همه ما از کم و کيف سفر ميپرسد. سفر به کجا؟ سفر چند روزه؟ و بازرگان شروع ميکند يک نفس از مکانهايي سخن ميگويد که احتمالاً يک عمر براي به هم دوختن آن مکانها به همديگر به واسطه سفر کفايت نميکند.
وقتي معناي سفر نزد بازرگان تحريف ميشود
کاربري در بخش نظرات سايت مرجع اين حکايت سعدي نوشته است: «حدود هشت قرن پيش بازرگاني در کيش، بيزنس مدل سيکلي کاملي را طراحي ميکند که حتي امروز نيز قابل استفاده است آنگاه برخورد سعدي به عنوان معلم فرهنگي جامعه را ملاحظه فرماييد.»، اما اين کاربر به اين نکته دقت نميکند که آنچه مورد نقد سعدي است مدل بيزينس اين بازرگان نيست. در واقع تکنيک کاري او ممکن است بسيار ستودني و در حرفهاش استادانه باشد اينکه بازرگاني بداند مزيت قيمت کالاها با توجه به جغرافيايي که در آن قرار دارند چيست يک نقطه تمايز و برتري در شغل تجارت به حساب ميآيد يا به عبارت سادهتر تاجري موفق است که بداند چه کالايي را از کجا تهيه و کجا عرضه کند. بازرگان مورد اشاره سعدي هم با توصيفاتي که ميکند روشن ميسازد تا چه اندازه در حرفه خود استاد است، اما آنچه موضوع نقد در اينجاست اينکه: تاجر حکايت ما به اندازهاي در فعاليتي که انجام ميدهد غرق شده– حبس شده است– متوجه نيست سفري که از آن ياد ميکند در واقع سفر نيست. به عبارت ديگر او همه لحظههاي عمر خود را از خواب و بيداري به تجارت اختصاص داده و اگرچه ظاهراً حرف از کنار گذاشتن تجارت و به گوشهاي نشستن و زندگي کردن ميزند، اما اين حرف او چندان جدي نيست، چون آن شکنجهگر دروني که اين انسان را صرفاً در زاويه تجارت حبس کرده شرطي براي تمام کردن تجارت- نفس کشيدن- پيش پاي او ميگذارد که در واقع يک شرط محال است. مثل اين است که کسي به کسي ميگويد وقت داري من چند کلمه با تو حرف بزنم؟ و فرد مقابل به او وقت ميدهد. اما وقتي ميدهد که در واقع وقتي نداده باشد. مثلاً به او ميگويد بله برو هزار سال ديگر بيا. درست است که ظاهراً آن فرد وقت داده است، اما در واقعيت امر هزار سال ديگر نه او و نه آن شخص زنده نيستند، بنابراين عملاً به او وقت نداده است. وقتي من ميگويم روزي از غرق شدن و حبس گشتن در اشتغالات زندگي يعني آن چيزي که در سطح زندگي ظاهر ميشوند دست خواهم کشيد و مثلاً دنبال معناي زندگي خواهم رفت، اما بلافاصله شرط و شروطي ميگذارم که بجا آوردن آنها يک عمر ميطلبد يعني در واقع در ادعاي خود صادق نيستم.
اغلب ما يک بازرگان بسيار آرزوانديش در قلبمان داريم
ممکن است ما وقتي به زندگي بازرگان حکايت سعدي نگاه ميکنيم زندگي او را بسيار دور از زندگي خود بدانيم، اما اگر کمي دقت کنيم ميبينيم اغلب ما يک بازرگان افراطي و بسيار آرزوانديش درون خود داريم که اجازه نميدهد ما قدري آرام و قرار بگيريم. همچنان که در حکايت سعدي هم آمده است آن شعور متعالي درون بازرگان از او هر روز خواهش ميکند که قدري آرام و قرار بگيرد و اين همه گرد و خاک نکند، اما آن هويت کاذب درون بازرگان انگار استدلال ميکند من فقط وقتي آرام خواهم گرفت که به اندازه کافي گرد و خاک کرده باشم و معلوم است که اين استدلال تا چه اندازه انحرافي و جهنمي است.
دقت کنيد منظور ما از طرح اين مباحث دعوت به بيکاري، يکجا نشستن و فعاليت نکردن نيست. توجه کنيم که ممکن است کسي ۱۲-۱۰ ساعت در روز کار کند، اما در درون خود مستقر و آرام باشد و اميدش را به خداوند دوخته باشد نه به کارش و از کاري که انجام ميدهد هويت تام و تمام نگيرد و ديد بسته، متعصبانه و منجمدي نسبت به حرفه و کار خود نداشته باشد. ممکن است کسي به سرعت بدود، اما در خود ساکن باشد و برعکس کسي ظاهراً در جايي نشسته باشد، اما درون او هزار گردباد به هم بپيچند.
وقتي هيجانزده ميشويم زندگي را حبس ميکنيم
بنابراين آنچه محل نقد است کار کردن نيست بلکه هويت گرفتن از کاري است که انجام ميدهيم؛ و چرا هويت گرفتن محل ايراد است؟ به خاطر اينکه وقتي از کاري هويت ميگيريم خواه ناخواه دچار هيجانزدگي مفرطي ميشويم، چون به شدت دنبال نتيجه ميگرديم، بنابراين حبس نفس گريزناپذير خواهد بود و سعدي اينجا به حرفه تجارت و تاجران حمله نکرده بلکه حمله او به هويت گرفتن از يک شغل به اندازهاي است که اجازه نميدهد فرد نفس بکشد، بنابراين زندگي به يک حبس نفس طولاني تبديل ميشود. ميبينيم که يک پرانتز کوچک حاوي چند حباب کوچک هوا بين گوگرد و کاسه چيني و ديبا و فولاد و آبگينه، بين پارس و چين و هند و حلب و يمن باز نميشود. خب به فرض که ما گوگرد پارسي را به چين رسانديم و از آنجا کاسه چيني را به روم برديم و ديباي رومي را به هند و فولاد هندي را به حلب و آبگينه حلبي را به يمن و برد يماني را به پارس و به واسطه تفاوت قيمت اين کالاها در مبدأ و مقصد سود کلاني به هم رسانديم. هر فرد آگاهي خواهد پرسيد آيا زندگي همين بود؟ آيا واقعاً اين تمام وسعت زندگي است؟ يعني من براي اين به دنيا آمده بودم که کالاهايي را از مکانهايي جابهجا کنم و به جاهاي ديگر برسانم و به سود قابل توجهي برسم؟ قابل انکار نيست که زندگي بسيار وسيعتر از اين هدفگذاريهاست و بازرگان حکايت سعدي هم در کنه وجود خود ميداند که هدف زندگي بسيار وسيعتر است و اتفاقاً به خاطر همين دنبال اين است که دست از اين همه سفر بردارد و گوشهاي بنشيند. چرا ميخواهد گوشهاي بنشيند؟ به دليل اينکه آن چيزهايي که در او بيجهت برخاسته فرو بنشيند و تهنشين شود و او در خود به شفافيت و وضوحي برسد و ببيند اصلاً در اين ميانه کيست و چه ميکند؟ آيا او واقعاً اين لباس و نقش تجارت است يا نه لباس و نقش تجارت را بر تن کرده است؟ آيا او همين روابط و همين اعداد و همين محاسبههاست؟ يا نه او در متن اين روابط و ميان اين اعداد و محاسبهها قرار گرفته است؟ طبيعي است که نور حقيقت وقتي روشن ميشود که آدم در گوشهاي بنشيند- و نيازي به توضيح زياد نيست که اين گوشه صرفاً يک گوشه فيزيکي نيست بلکه منظور قرار گرفتن در حالت مراقبت، مواظبت و تماشاگرانه نگريستن به خود است - و با خود خلوت کند ببيند واقعاً چه کسي است و فاصله خود را به وضوح با آنچه ميکند ببيند و به ياد آورد. چه کسي است و در چه رابطهاي قرار گرفته است؟ بدون اين مراقبت و مواظبت، طولي نميکشد که اتفاق شگفتآور و در عين حال رنج آوري روي ميدهد. آن اتفاق چيست؟ آن اتفاق اين است که من به عنوان يک تاجر يا سرمايهگذار يا حسابدار يا هرچه مدتي ميان اعداد و ارقام مينشينم، اما وقتي در ميان اعداد حبس شدم و هيچ هواي تازهاي را به واسطه بازدم به آن فضاي حبسشدگي نياوردم بعد از مدتي دچار اين انحراف بنيادين در شناخت خود ميشوم که من همين اعداد هستم، من همين لباس هستم، من همين نقش و همين سفرها هستم، بنابراين مايل نيستم به هيچ قيمت آن لباس را از تن بيرون کنم و از آن نقش دور شوم، چون بدون آن لباس من چه کسي هستم. مايل نيستم از آن سفرها بيرون بيايم، چون بدون آن سفرها چه کسي هستم؟
چرا بازرگان دچار خودفريبي ميشود؟
توجه کنيم که هنوز آن نور تشخيص در قلب بازرگان روشن است، اما در عين حال آن شکنجهگر دروني که فقط و فقط از تجارت، سود و سفر هويت ميگيرد بازرگان را فريب ميدهد- در واقع بازرگان دچار خودفريبي است- و مدام ميخواهد با سفرهاي بيشتر، «به سفر نرفتن» را به تأخير اندازد و اين درجه از خودفريبي حيرتآور است، اما اگر بازرگان ما بين ساحتهاي مختلف زندگي خود تعادلي برقرار ميکرد و ميتوانست بخشي از هوش و حواس خود را به جايي در فراسوي مزيت قيمتها بکشاند در آن صورت تجارت نه به يک هويت که به يک نقش تبديل ميشد. همچنان که وقتي من سفر سه روزه ميروم آن سفر در واقع يک نقش است که من ايفا ميکنم، اما اگر سفر سه روزه تبديل به يک عمر شود در حقيقت ديگر نقش نخواهد بود بلکه به من تبديل ميشود و، چون به من تبديل شده است من نميتوانم آن سفر را کنار بگذارم.