تسنيم/ محسن رضايي گفت: هفتهها و روزهاي آخر من خيلي نگران شهيد قاسم سليماني بودم. حتي در جلساتي که با فرماندهان داشتم به آنها گفتم که کاري کنيد که ايشان کمتر به مأموريت بروند.
به گزارش خبرآنلاين، سرلشکر محسن رضايي، فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در دوران دفاع مقدس، و دبير مجمع تشخيص مصلحت نظام، در گفتوگو با پايگاه اطلاعرساني KHAMENEI.IR به تحليل «الگوي مديريت فرماندهان دفاع مفدس» و ذکر خاطراتي از سردار شهيد آقامهدي باکري و سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني پرداخته است.
مصاحبه با محسن رضايي را در ذيل ميخوانيد:
چرا صحبت کردن فرماندهان ما از جمله شهيد باکري از بيسيم و در خط مقدم نبرد با عقبه، در بين ژنرالهاي بلندپايه نظامي مرسوم نيست؟
ياد و خاطره اين سردار سرافراز انقلاب اسلامي و ايران عزيز را گرامي ميداريم و اميدوار هستيم که راه اين عزيزان انشاالله تا ظهور حضرت مهدي عجلالله تعالي فرجهالشريف ادامه پيدا کند و شاهد دستاوردهاي بزرگتري از آن چيزي که تاکنون شهدا براي ما به ارمغان آوردند باشيم.
ببينيد جنگ ما يک جنگ اعتقادي بود. جنگ بر سر ثروت و مال و منال نبود. و اوج پيروزي ما دستيابي رضايت پروردگار متعال بود. به همين دليل بود که شهداي ما در اين درياي معنوي بيکران و بيانتهاي الهي غرق ميشدند و رنگ و بو و ادبيات و زبانشان همه خدايي بود. لذا مسائل دنيايي مثل بالا بودن و يا پايين بودن عوض ميشد و رنگ و بوي الهي ميگرفت. هر که به رضاي خدا نزديکتر بود يعني به فداکاري و ايثار نزديکتر بود و مقامش بالاتر ميرفت. لذا بالاييها آرزو ميکردند که به آن پايين بروند تا شايد وصل بشوند، و اتصال پيدا کنند. و از اين درياي بيکران معنوي بيشتر بهرهمند بشوند. به همين دليل ادبيات آقا مهدي باکري از بيسيم در اوج آتش و در فاصلهي صد متري با عراقيها بهگونهاي بود که انگار مثلاً در يک پارکي دارد قدم ميزند. يک چنين وضعي از نظر روحي داشت.
شما در آن لحظات، گفتوگوي ايشان را از بيسيم شنيديد؟
من چون متوجه شده بودم، مرتب به احمد و آقاي رحيم صفوي که به جلو رفته بودند ميگفتم که آقا مهدي را به عقب برگردانيد. خودم ميخواستم مستقيم با بيسيم با ايشان صحبت کنم که برادرها گفتند که آقا مهدي ميداند که اگر ارتباط شما برقرار شد ايشان بايد عقب بيايد و اينطور بود. يعني در طول دفاع مقدس با وجود آن عظمت روحي که داشت و از من و امثال من خيلي جلوتر بود، هيچگاه نديدم که دستوري به ايشان بدهم و عمل نکند. اما تا آخرين لحظه نتوانستم با او از طريق بيسيم ارتباط برقرار کنم و به دوستان گفتم که به هر قيمتي که ميشود آقا مهدي را به عقب برگردانيد و نگذاريد آنجا بماند.
با توجه به اينکه شهيدمهدي باکري فرمانده لشکر بود، شما چقدر در محاسبات خودتان براي مديريت جنگ بر روي توان فرماندهي و لشکري تحت مسئوليت ايشان مطمئن بوديد؟
لشکر ۳۱ عاشورا يکي از لشکرهاي بسيار موفق و خط شکن ما بود. هم بهدليل رزمندگان با غيرت آذربايجاني و هم بهدليل فردي مثل آقا مهدي باکري که فرمانده اين لشکر بود. لذا در خط شکني هر مسئوليتي ما به ايشان ميداديم از عهدهاش برميآمد. ما دو نفر در جنگ داشتيم که من به اينها استاد تاکتيک ميگفتم. يکي آقا مهدي باکري و ديگري حسين خرازي بود. يعني اينها از قويترين استحکامات، پيچيدهترين ميادين مين، پيچيدهترين سيم خاردارها عبور ميکردند. و در تاکتيک و در خط شکني استاد کامل بودند.
يادم ميآيد که در عمليات خيبر بهخاطر آب گرفتگي ما نيروهايمان را عقب آورده بوديم و فقط جزاير مجنون مانده بود، و امام هم فرمان داده بود که بايد جزاير مجنون را حفظ کنيد. من فرمان امام را به احمد کاظمي و شهيد بزرگوار همت و آقا مهدي باکري گفتم. جزيرهي جنوبي مجنون سه جبهه داشت. و عراق هم تمام جبهههاي ديگر را خلوت کرده بود و با تمام قدرت با توپخانه و هواپيما منطقهي کوچک جزيرهي جنوبي را متر به متر بمباران ميکرد. محور وسط جزيره مجنون دست لشکر ۳۱ عاشورا بود که جنگ بسيار سختي در آنجا صورت گرفت. عراقيها يک سنگر بسيار مستحکمي به فاصلهي ۸۰ متر جلوي نيروهاي ما درست کرده بودند و وقتي آنها سرشان را بالا ميآوردند ما ميزديم، و وقتي ما سرمان را بالا ميآورديم آنها ما را ميزدند.
درگيري نزديک و سخت و شديد بود. آقا مهدي باکري به اين نتيجه ميرسد که اگر سنگر عراقيها منهدم نشود، نيروهايش شهيد و زخمي خواهند شد. لذا يک ابتکاري به خرج ميدهد و حدود کمتر از بيست نفر از بچههاي آذربايجان را از ميان صد نفر انتخاب ميکند و آنها را آموزش ميدهد و به آنها ميگويد به محض اينکه من دستور دادم از سنگر بلند ميشويد و در عين حال هم که دشمن دارد تيراندازي ميکند با سرعت تمام و کمتر از يک لحظه خودتان را به سنگر عراقيها برسانيد که تا دشمن ميخواهد دست به کاري بزند شما در سنگر آنها باشيد.
بعد ايشان هم همين کار را ميکند و به محض اينکه احساس ميکند که زمانش فرا رسيده است به بچهها دستور حمله ميدهد. تا عراقيها ميخواستند پشت اين تيربارها مستقر بشوند، بچههاي لشکر ۳۱ به بالاي سر اينها رسيده بودند و اينها را اسير کرده بودند و سنگر را گرفتند و جزيره جنوبي مجنون کاملاً به دست ما افتاد و عراقيها ديگر نتوانستند کاري بکنند.
شما ناراحت نميشديد از اينکه چنين فردي در وسط و معرکهي ميدان نبرد قرار ميگيرد و خودش را بهخطر مياندازد؟
ما راهي غير از اين نداشتيم. ما اگر همهمان جلو نميرفتيم امکان نداشت که جنگ را هدايت کنيم. مصلحت نيست من در اينجا از خودم صحبت کنم، ولي خود من سه بار نزديک بود که در جنگ اسير بشوم. اما همانند آقا مهدي باکري و حاج قاسم سليماني اين لياقت را نداشتم که حضور بيشتري در خط داشته باشم. بنابراين اگر فرماندهان ما جلو نميرفتند امکان نداشت که جنگ را پيش برد. لذا ايشان، حاج قاسم، حسين خرازي، همت، احمد متوسليان، مهدي زينالدين، اسماعيل دقايقي، علي هاشمي، شهيد بقايي و ساير فرماندهان ديگر راهي غير از اين نداشتند که خودشان جلوتر از همه حرکت کنند.
اين الگوي فرماندهي که فرماندهان ما بايد به خط مقدم ميرفتند و ما چارهي ديگري براي ادارهي جنگ نداشتيم، اين الگو در جنگ فقط مختص ما بود و تا پيش از اين هم در دانشکدههاي جنگ و هم در استراتژيهاي نوين نظامي چنين الگويي را ما نداشتيم. يک مقدار راجع به اين الگو و شاخصهاي آن صحبت کنيد.
البته الگوي مديريت جهادي که در دفاع مقدس ما کاملاً به ظهور رسيد، ريشه و منشأ آن به انقلاب اسلامي، و ۲۲ بهمن و سالهاي مبارزه تا قبل از پيروزي انقلاب برميگردد که در دل جوانهاي انقلابي پيرو امام رشد کرد. و بلوغش در دفاع مقدس بود. يعني در دفاع مقدس اين الگو به بلوغ رسيد و تا قبل از آن فقط در تاريخ صدر اسلام چنين الگويي بود. مثلاً در جنگ احد خود پيامبر اکرم به همراه اميرالمؤمنين در خط مقدم ميجنگيدند و حتي زخمي هم ميشوند. بعد از آن موقع فقط در دفاع مقدس چنين پديدهاي بهوجود آمد. که ما اسم اين پديده را مديريت جهادي و مديريت انقلابي گذاشتهايم. اين مديريت ويژگيهايي دارد که ما الان در دانشگاه امام حسين داريم آن را مستند ميکنيم و آموزش ميدهيم.
اگر کسي از من سؤال بکند که بزرگترين دستاورد دفاع مقدس چه بود. من مسئلهي موشک و پهپاد و... که آن زمان شروع شد و بعداً رشد کرد را در وهلهي اول نميگويم. حتي آزادي سرزمينهاي کشور را هم نميگويم. بلکه مهمترين دستاورد دفاع مقدس را من مديريت انقلابي و مديريت جهادي ميدانم که امروز در اختيار ما هست. همان گمشدهاي که امروز کشور در بسياري از مسائل با آن مواجه هست و بهعنوان يک گنج بزرگي در دل آقا مهدي باکري، قاسم سليماني، احمد کاظمي و ساير فرماندهان ما بهوجود آمد و شکل گرفت. اما اولين ويژگي اين است که يک فرمانده حرفي نميزند مگر اينکه خودش عامل به آن باشد. يعني هيچوقت به کسي نميگويد شما جلو برو، بلکه خودش به جلو ميرود و به ديگران ميگويد بياييد. در زندگياش، در رفتارش، در صداقتش بايد عامل به آن حرف باشد. يعني اول بايد روي خودش عمل کند، بعد به ديگران آن را توصيه کند. حتي به کساني که در ظاهر زيردست او و در حقيقت فرمانبر او هستند.
ويژگي دوم کار براي رضاي خدا است. ما يک اصطلاحي داشتيم که ميگفتيم مهم نيست کسي گزارش کار شما را متوجه نشود. ما بايد اول گزارش خود را به خدا و بعد به ديگران بدهيم. هدف اصلي اين بود که آيا خدا از ما راضي هست يا راضي نيست.
اين ويژگيهايي که ميگوييد يک مقدار از شخصيت خاص نظاميگري فاصله نميگيرد؟
اتفاقاً عامل شکستناپذيري ما همينها بود. يعني اين نوع باورها، اين نوع برخوردها کأنه يک صف بنياني درست ميکرد و در حقيقت در ميان آتشهاي سنگين نيروهاي ما را آب ديده و شکستناپذير ميکرد و تبديل به انسانهايي ميشدند که از همهي موانع ميتوانستند عبور کنند. ويژگي سوم الفت و برادري است که در اين نوع مديريت بهوجود ميآيد. يعني عاطفه، برادري و اعتماد کردن به همديگر، در اين مديريت خيلي اوج ميگيرد. کمااينکه شما اگر خاطرات فرماندهان شهيد و يا در قيد حيات را مطالعه بکنيد، ميبينيد که بعضي از اينها واقعاً عاشق همديگر بودند. به همين دليل بود که خيلي از دوستان ما در جبههي جنگ حتي خانوادههايشان را بهخاطر دفاع از انقلاب و دفاع از مردم فراموش ميکردند، نه اينکه فراموش بکنند که به يادشان نباشند. اما سعي ميکردند با احساسات خانوادگيشان مقابله بکنند تا بلکه بتوانند آن رسالتشان را انجام بدهند.
محبت، عاطفه و برادري در اوج خودش به سر ميبرد. حتي عراقيهايي که تا چند دقيقهي پيش روبروي ما تيراندازي ميکردند، وقتي اسير ميشد سر سفره فرماندهان غذا ميخوردند. در عمليات فتحالمبين فرمانده تيپ عراقي از کردهاي شمال عراق بود که ما او را اسير کرده بوديم. يک آدم بعثي و خيلي متعصبي بود. چند روز بود که ما اطلاعات مهمي از او ميخواستيم ولي او اطلاعاتي به ما نميداد، فکر ميکنم فرمانده آنجا شهيد حسن باقري بود. موقعي که داشت با اين فرمانده اسير عراقي صحبت ميکرد وقت ناهار ميشود. بهجاي اينکه چند سرباز براي به زندان بردن اين اسير بيايند، حسن باقري گفته بود که من و اين افسر عراقي باهمديگر ناهار ميخوريم.
اين فرمانده عراقي وقتي ناهار ميخورد، مرتب به باقري نگاه ميکرد و برايش عجيب بود که مگر ممکن است که من بهعنوان يک اسير با فرمانده اين عمليات غذا بخورم. بهکلي تمام ذهنياتش به هم ميريزد و ميگويد که من ميخواهم به شما اطلاعات بدهم و بعد از ناهار اطلاعات بسيار مهمي را به ما داد. جنگ ما واقعاً براي آدمکشي نبود. امروز دفاع ما هم آدمکشي و انتقامکشي نيست.
همين سربازان آمريکايي که برادران سپاهي ما در نيروي دريايي در جزيره فارسي در سال ۸۶ آنها را اسير کردند، بچهها آنقدر با اينها خوب برخورد کرده بودند که اينها بهکلي داشتند عوض ميشدند. يکي از دلايلي که آمريکاييها ميخواستند سربازانشان سريعتر آزاد بشوند اين بود که ميگفتند ميترسيم اخلاق پاسداران روي سربازان ما اثر کند، و اينها انقلابي و مسلمان بشوند و براي ما مشکلات درست کنند. يعني روحيات مردمي و مردم دوستي و مردم ياري در اين نوع مديريت فوقالعاده بالا است.
اشاره به سردار سليماني کرديد، دربارهي مدل و الگوي فرماندهي ايشان هم مقداري براي ما بگوييد.
برادرمان قاسم سليماني در حقيقت تماماً تربيت شده انقلاب و مخصوصاً دفاع مقدس بود. يک جوان ۲۱ سالهاي که وقتي وارد دفاع مقدس ميشود، همهي شخصيتش جهادي شکل ميگيرد. از ردههاي بسيار پايين، مثل فرماندهي گردان در عمليات طريقالقدس در آذرماه سال ۶۰ تا چندماه بعد فرماندهي تيپ در عمليات فتحالمبين در ديماه سال ۶۰ را برعهده ميگيرد و تا فرماندهي لشکر پيش ميرود و تمام فنون و علوم دفاع مقدس را ياد ميگيرد. لذا ايشان يک انسان کاملاً تربيت شده دفاع مقدس و انقلاب اسلامي بود و اخلاق و روحياتش در فضاي ادبيات و روحيات حضرت امام شکل گرفت. البته بر روي خودش هم خيلي کار ميکرد، و زحمت ميکشيد، و به عبادات، زيارات و نمازهايش توجه داشت که براي رسيدن به چنين مقامي بسيار مؤثر بود.
ايشان تقريباً ويژگيهايي که من در رابطه با مديريت جهادي گفتم را به نحو کاملي پيدا کرده بود. مديريت جهادي انواع مختلفي دارد. ممکن است در يک مقطعي از زمان کساني کنار فرمانده لشکرها بوده باشند، ولي نتوانسته باشند که اين مديريت را ياد بگيرند. ولي بعضيها بودند که از ابتدا تا انتها با همهي وجود در اين فضاي معنوي و فضاي مديريتي حضور داشتند و کاملاً آن را فرا گرفتند. قاسم سليماني اينگونه بود.
اواسط دهه هفتاد وقتي ايشان بهعنوان فرمانده سپاه قدس انتخاب شدند، پيش از آن در لشکر ۴۱ ثارالله مشغول مبارزه با اشرار در شرق کشور بودند، چه ويژگي در شخصيت و مدل مسئوليت و فرماندهيشان ديده شد که ايشان را به اين چنين جايگاهي ارتقا دادند؟
مدتها بود که ما از حاج قاسم تقاضا ميکرديم و حتي بعضاً فشار ميآورديم که به تهران بيايد. منتها ايشان بهشدت به لشکر ۴۱ ثارالله علاقهمند بود. کمااينکه وصيت کرد که در کنار همان رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله دفن شود. عشق و علاقهاي که به اين لشکر و به رزمندگان و شهداي آن داشت، اين عشق و علاقه اجازه نميداد که از اين لشکر جدا شود و به تهران بيايد. از طرف ديگر در مسئلهي فرماندهي قرارگاه جنوب شرق که شامل استانهاي هرمزگان، کرمان، سيستان و بلوچستان و جنوب خراسان در مقابل اين اشرار ميشد، بهدليل اينکه ما مشغول جنگ بوديم، اشرار بعضي از روستاها و ارتفاعات جنوب کرمان را گرفته بودند و جادهها را ميبستند و مردم را اذيت ميکردند. و تا مرز پاکستان يک منطقهي بسيار وسيعي را ناامن کرده بودند.
ما ايشان را فرمانده آنجا گذاشتيم و ظرف دو سال خيلي خوب توانست شرق کشور را آرام بکند و اشرار را از روي کوهها به پايين بياورد و خيلي از آنها را به کار کشاورزي مشغول کند. چون ما به کمک وزارت کشاورزي بيش از ۱۱۰ حلقهي چاه در اطراف کهنوج درست کرده بوديم و اين چاهها بهخاطر بيکاري و استفاده نکردن در حال از بين رفتن بودند، حاج قاسم مأمور شده بود که اين اشرار را از کوهها پايين بياورد و آنها را به کار کشاورزي مشغول کند. يعني آنها را از آدمکشي به کشاورز تبديل کرده بود. اين استعدادها باعث شد که ايشان قابليت و شايستگي فرماندهي قدس را پيدا کند. البته چندماهي هم من در همان زمان ايشان را بهعنوان رئيس کميسيون سياسي، دفاعي و امنيتي مجمع گذاشتم و کاملاً قابليت اداره راهبردي و آگاهي به مسائل سياسي، دفاعي و امنيتي را داشت و اين شايستگي را نشان ميداد.
و حسن ختام گفتوگو؛ آخرين خاطرهاي که از شهيد حاج قاسم سليماني داريد، براي مردم بگوييد.
هفتهها و روزهاي آخر من خيلي نگران ايشان بودم. حتي در جلساتي که با فرماندهان داشتم به آنها گفتم که کاري کنيد که ايشان کمتر به مأموريت بروند، و بچههاي ديگر را بفرستيد، اما توفيق پيدا نکرده بودم که حضوري با ايشان صحبت کنم. هفته قبل از شهادت، با تلفن احوالش را پرسيدم و از ايشان تقاضا کردم که مراقب خودش باشد. و چند روز بعد اين حادثه اتفاق افتاد و ما از احساس وجودي ايشان در کنار خودمان محروم شديم...
بازار