نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
سیاسی

خاطره تکان‌دهنده فرمانده تکاوران ارتش از "افسر بی‌سر" خرمشهر

منبع
خبرآنلاين
بروزرسانی
خاطره تکان‌دهنده فرمانده تکاوران ارتش از "افسر بی‌سر" خرمشهر
خبرآنلاين/ ناخدا صمدي، از فرماندهان گردان تکاوران نيروي دريايي مي گويد: در ۳۴ روز جنگ خرمشهر ۱۰۳ نفر از همرزم‌هاي من شهيد شدند، وقتي سريال کيميا را مي‌ديدم و بعد مسئوليني که به تهيه‌کننده آن سريال جايزه مي‌دهند جگر من آتش مي‌گرفت. به حال آن شهدا گريه مي‌کنم و مي‌گويم اين آقايان نمک‌نشناس هستند. به گزارش خبرآنلاين، ناخداي «کلاه‌سبز» جنگ تحميلي اين روزها محاسن سفيد کرده اما به‌مانند همان سال‌هاي دور، زماني که فرمانده گردان تکاوران نيروي دريايي بود استوار و محکم به‌نظر مي‌رسد و در يک کلام يک ارتشي تمام‌عيار است. بخشي از گفت و گوي خبرآنلاين با ناخدا صمدي، فرمانده وقت گردان تکاوران نيروي دريايي را مي‌خوانيد که گفتني‌هاي جالبي از سال‌هاي جنگ و روزهاي مبارزه براي باز پس گيري خرمشهر دارد. *در سال‌هاي آغاز جنگ ارتش در وضعي بود که هم هرم فرماندهي آن از بين رفته بود، هم تعداد زيادي از پرسنلش استعفا داده بودند، به‌معناي ديگر کمر ارتش شکسته بود و ما تا زمان آغاز جنگ استخدام جديدي نداشتيم ولي ترخيص از خدمت خيلي داشتيم. مثلا سربازي ما از دوسال خدمت به يکسال کاهش يافتT سربازها رفتند و سربازخانه ها خالي شدند، استعفا آزاد شد؛ يعني گفتند که هرکسي که ميخواهد استعفا بدهد و فرماندهان قبول کنند؛ خيلي‌ها رفتند. به نام خدمت هر فرد در منطقه بومي ، انتقال‌هاي نامناسب بدون توجه به تخصص ارتشي‌ها انجام شد. اين اقدامات ضربه شديدي را به ارتش زد. *کل سفارشات ارتش از خارج از کشور شامل تجهيزات و سلاح و حتي آن اقلامي که پولش هم پرداخت شده بود لغو شد و حتي يک قلم آن که هزينه‌اش پرداخت شده بود در اسفندماه ۵۸ به تهران آمد اگر محموله ۲۰۰ فروند موشک هارپون براي نصب بر ناوهاي نيروي دريايي را دولت بازرگان و يزدي تحويل ارتش مي‌داد، جنگ ما با عراق به هفت روز نمي‌رسيد. دروغ‌هاي سريال کيميا جگرم را آتش زد در ۳۴ روز جنگ خرمشهر ۱۰۳ نفر از همرزم‌هاي من شهيد شدند، وقتي سريال کيميا را مي‌ديدم و بعد مسئوليني که به تهيه‌کننده آن سريال جايزه مي‌دهند جگر من آتش مي‌گرفت. به حال آن شهدا گريه مي‌کنم و مي‌گويم اين آقايان نمک‌نشناس هستند، تعدادي از افسران من در آغوش من جان سپردند. من چگونه مي‌توانم اين را فراموش کنم، بعد در اين سريال يک دختر خانم عرض اندام مي کرد. در اين ۳۴ روز از تکاوران نيروي دريايي ۱۰۳ نفر شهيد داديم، ۲۹۳ نفر جانباز که جانبازان از ۱۰ تا ۹۲ درصد که جانباز ۹۲ درصدي که سه سال پيش شهيد شد. جنگ خرمشهر يک جنگ نابرابر، يک جنگ غير قابل پيش بيني بود به دليل اينکه دشمن با تمام نيرو و قدرت خيلي زياد به خرمشهر حمله کرده بود و مي‌خواست خرمشهر را بگيرد ولي مدافعين خرمشهر به محوريت تکاوران از جان مايه گذاشتند. همه شهدا براي ما عزيز هستند، لحظه به لحظه خرمشهر خاطره است، اگر کسي از اول مهر در خرمشهر بود هر يک ساعتش برايش يک کتاب خاطره مي‌شد. شهدا و رزمندگان براي من خيلي عزيز هستند و من سال‌ها با اينها کار کرده بودم و آموزش داده بودم و در اردوگاه‌ها و مانورها و صحرا با هم بوديم، آمادگي کامل عملياتي داشتيم و درواقع يک واحد کاربلد و مجهز بوديم، در اول جنگ ما در منطقه خوزستان نيرو کم داشتيم براي اينکه چهل گردان از نيروي زميني ما در مبارزه با ضد انقلاب درگير بود، براي همين کمبود نيرو، تکاوران نيروي دريايي بر روي زمين در خرمشهر با دشمنان روبرو شدند. روزي که دست بيسيم چي گردان قطع شد *خاطره اي از بيسيم چي خودم مي‌گويم؛ به‌تازگي يک برنامه‌اي براي تقدير از قهرمانان جنگ در اردبيل براي من گذاشته بودند و من اطلاعي نداشتم که بيسيم چي من هم به آنجا دعوت شده است و در يک وضعيت بسيار عجيب و غريب او را ملاقات کردم. خاطرم است در دوران جنگ در کوي طالقاني خرمشهر با بي سيم به فرماندهان دستور مي‌دادم و مشغول صحبت با آنها بودم، درگيري بسيار سنگين بود، همينطور حين حرف زدنم چرخيدم و ديدم بيسيم چي من دارد به خودش مي‌پيچد، نگاه کردم و ديدم که جلويش يک دست افتاده است، گفتم غلام تو داري چيکار ميکني؟ گفت هيچي شما به کارت برس، نگاه که کردم ديدم بازوي راست خود را محکم گرفته است و خونريزي مي کند، دستش هم به روي زمين بود. گفتم غلام دست تو قطع شده است، الان به بچه‌ها مي‌گويم بيايند و تو را به بهداري ببرند، گفت نه من نمي روم شما به کارت ادامه بده من بيسيم چي شما هستم، من اينجا مي‌مانم. گوش ندادم و بلافاصله بچه‌ها را صدا کردم تا بيايند و او را به بهداري ببرند. مي‌خواهم بگويم که شما تعهد اين فرد را ببينيد که به عنوان يک نظامي دستش جلويش افتاده بود و خونريزي داشت اما مي‌گويد که من مشکلي ندارم شما به کارت ادامه بده، من بيسيم چي تو هستم و بايد همراه تو باشم. وقتي که شب به بالاي سرش در بيمارستان رفتم التماس مي‌کرد که مرا با خودت ببر، من نميخواهم در بيمارستان بمانم. بدن بي‌سر افسرم در بغلم جان داد *افسري ديگري داشتم به نام محمدرضا مرادي که فرمانده تفنگ‌هاي ۱۰۶ بود، در جاده خرمشهر به اهواز بالاتر از پليس راه درگير با دشمن بود، به من بيسيم زدند که اينجا درگيري زياد است و خودت را به ما برسان، کار ما به اين ترتيب بود که من در جاده شلمچه نيروهايم را مديريت مي‌کردم و افسر عمليات من در جاده اهواز، افسر عمليات به من بيسيم زد که خودت را به جاده اهواز برسان که وضع خراب است، حتي گفت که اگر سلاح ضد تانک اضافه داري هم بياور، ما هم آنطرف درگير بوديم، در شلمچه دو لشکر زرهي مکانيزه در مسير بود و من با يک گردان هفتصد نفري. *خودم را با ماشين به پليس راه رساندم، ديدم محمدرضا مرادي بالاي سر دو قبضه ۱۰۶ است و تيراندازي مي‌کند و دائم موضع عوض ميکند، به بالاي سرش رسيدم و گفتم رضا من مي‌روم آنطرف و بالاي سر آنها مي‌ايستم و شما اينجا را کنترل کن، گفت نه ناخدا، من اين‌ها را آماده کرده‌ام و گلوله گذاري هم شده است شما بيا بالاي سر اينها و من به آنطرف مي‌روم و اجازه نداد که من آنطرف بروم، از اينطرف جاده بلند شد و وسط جاده مي‌دويد. درست وسط جاده جلوي چشم من وقتي ترکش خورد سر از تنش جدا شد، اين آدم بي سر داشت مي‌دويد و خون داشت فواره مي‌زد، چند قدمي را دويد و به زمين افتاد؛ من به بالاي سرش دويدم و ديدم مثل مرغ سر بريده دارد دست و پا ميزند، محکم بغلش کردم که تمام هيکلم پر از خون شد ، من او را بغل کردم و در بغلم به شهادت رسيد. شما حساب کنيد من اين آدم را از دست داده‌ام، همرزم من و افسر زير دست من بود، ساليان سال باهم کار کرده‌ايم و حالا من بايد او را رها کنم و برگردم و بقيه ۷۰۰ نفر را اداره کنم؛ جنگ و درگيري شديد بود، شما تجسم کنيد که روحيه و اعصاب من چگونه بود. *يا يکي از افسران من که همه شما او را مي‌شناسيد يعني امير سياري، يک سال دل و روده اش بيرون بود. وقتي براي کميسيون پزشکي مي‌رود دکتر جواني به او مي‌گويد که حاج آقا من از کجا بفهمم که اين جاي چاقو نيست؟ مي گويد که مرد مومن مگر من چاقو کش هستم؟ انقدر عصباني مي‌شود که پرونده را پاره مي‌کند به زمين مي ريزد، دادش که بلند مي‌شود مسول رده بالا به اتاق مي‌آيد و عذرخواهي مي‌کند. ما کار بدي کرده ايم؟ بد رزمنده گي کرده ايم؟ از کشور بد دفاع کرده ايم؟ اين وضعيت ها و خاطرات براي ما خيلي زياد است نه يکي و دوتا، هر لحظه اش . *براي بازديد از پاسگاهي که در فاو داشتيم رفته بودم و با مسول پاسگاه فاو داشتم به کنار رودخانه داخل سنگر ميرفتم، در مسير نخلستان ما را به زير خمپاره ۶۰ گرفتند و افسري که همراه من بود زخمي شد.در واقع هميشه سه تا چهار نفر از بچه هاي جوان تکاور نيروي دريايي همراه من به عنوان اسکورت بودند، اينها پشت سر من ايستاده بودند و برکه اي آب هم پشت من بود، من داشتم با دوربين نگاه ميکردم که يکهو ديدم در برکه آب گلوله اي منفجر شد و پشت سري من گفت آخ. برگشتم و ديديم که اين مرد دو تکه شد دستم که روي کمرش بود خدا شاهد است يک تکه اينور و تکه ديگر آنور بود، چجوري مي‌شود اينها را تحمل کرد؟ وقتي من از جبهه بيرون آمدم و بازنشسته شدم تا چندين سال شب‌ها نمي‌توانستم بخوابم و وضع زندگي من بهم ريخته بود. اين يادگارهايي که آن موقع ما از شهدا داريم خيلي دلخراش است. من فقط ۱۰۳ نفر در اين ۳۴ روز شهيد دادم.
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره