روزنامه شهروند/ زندگي بخشيدند تا شايد بتوانند داغي را که بر دلشان نشسته کمي آرام کنند. عزيزترينشان را از دست داده بودند، اندوه و دلتنگي برايشان تابي باقي نگذاشته بود. با اين حال سعي کردند با اهداي زندگي به کسانيکه با مرگ فاصلهاي ندارند، کمي خود را تسکين دهند. خانوادههاي کلبعلي و محمودي توانستند با اين بخشش مرهمي بگذارند بر دل تنگ و پر دردشان؛ فرهاد و محمد هردو جوان بودند. هيچکس حتي تصورش را هم نميکرد که به اين زودي پر بکشند. آنها جان دادند اما جان هم بخشيدند. با مرگشان، زندگي شدند براي آناني که اميدي به زنده ماندن نداشتند. اعضاي بدن اين دو جوان سيوهفت و هجده ساله به بيماران نيازمند بخشيده شد. بيماري آسم و تصادف، اين دو جوان را از زندگي محروم کرد تا چند نفر ديگر بتوانند جاني دوباره بگيرند.
رفتگري که جان بخشيد
فرهاد سيوهفت ساله بود و در ملاير زندگي ميکرد. با رفتگري، هزينه زندگي همسر و پسر دَهسالهاش را تأمين ميکرد. تمام زندگياش خانوادهاش بود. بيماري آسم داشت و با اين حال هرگز تصورش را هم نميکرد که به چنين سرنوشتي دچار شود. با پاي خودش به دليل تنگي نفس جزئي به بيمارستان رفت، اما ديگر نفس نکشيد و همسر و پسرش را براي هميشه تنها گذاشت. فرهاد وقتي به علت تنگي نفس به بيمارستان رفت تا اقدامات هميشگي را انجام دهد، جلوي در بيمارستان از حال رفت. تلاش پزشکان براي نجات جان او نتيجهاي نداد و فرهاد براي هميشه رفت. اما با رفتنش جان بخشيد و خانوادهاش سعي کردند با اهداي اعضاي بدنش او را زنده نگه دارند. عموي فرهاد که حکم پدرش را هم دارد، درباره اين ماجرا به خبرنگار «شهروند» گفت: «پدر فرهاد سالها پيش فوت کرد. براي همين من هميشه سعي کردم برايش پدري کنم. فرهاد آسم داشت، ولي حالش خوب بود. مشکل خاصي نداشت. آن روز هم فقط دچار کمي تنگي نفس شده بود. حالش آنقدر بد نبود. حتي خودش به تنهايي به بيمارستان رفت تا با پزشک مشورت کند. اما گويا جلوي در بيمارستان ناگهان از حال ميرود. او را به داخل بيمارستان منتقل ميکنند، ولي فرهاد ديگر زنده نبود. او دچار سکته مغزي شده و به کما رفته بود. دو سه روز از بستري شدنش گذشت که پزشکش با من تماس گرفت. آنها گفتند فرهاد دچار مرگ مغزي شده و ديگر هيچ اميدي براي بازگشتش وجود ندارد. با صحبتهاي آنها بود که فهميدم ميتوانيم اعضاي بدنش را اهدا کنيم. با همسر و مادرش صحبت کردم. مادرش کمي دل نگران بود. اما با او حرف زديم و وقتي فهميد ميتوانيم با اين کار چند نفر را از مرگ حتمي نجات دهيم راضي شد. او گفت حالا که ميدانم از دست دادن عزيز چقدر سخت است، دوست ندارم فرد ديگري اين حال و روز را تجربه کند. همين شد که با اهداي اعضاي بدنش موافقت کرديم. قلب، کليهها و کبدش را اهدا شد.»
خانواده فرهاد حالا با اين بخشش حال و روز بهتري دارند. همين که تصور ميکنند توانستهاند جان چند نفر را نجات دهند، حالشان خوب است. ولي آنها گله هم دارند: «برادرزادهام رفتگر شهرداري بود. از صبح تا شب کار ميکرد تا زن و بچهاش زندگي راحتي داشته باشند. با اين حال کلي مشکلات مالي داشت. حالا که مرده، هيچکس از شهرداري حتي يادي از او نکرد. زن و بچهاش ماندهاند با کلي مشکلات مالي؛ هيچکس حتي از او تقدير هم نکرد. محمد صالح هر روز گريه ميکند و ياد پدرش لحظهاي او را رها نميکند.»
استقبال روستاييان از اهداي زندگي
محمد هجده ساله بود. تنها ٦روز قبل از آن تصادف شوم، جشن تولدش را برگزار کرده بود. آن شب ميرفت تا با دوستانش براي امتحان درس بخواند. با چند نفر از همکلاسيهايش قرار داشت. با موتور رفت، اما سر پيچ با موتور ديگري برخورد کرد و به کما رفت. دوستش هم ترک موتورش بود، اما او آسيب جدي نديد. فقط محمد بود که دچار مرگ مغزي شد. محمد رفت اما جان چند نفر را نجات داد و اين تصميم خانوادهاش به يکي از اخبار خوب روستاي ازندريان در ملاير تبديل شد. دايي محمد در اين باره به خبرنگار «شهروند» گفت: «حال خانواده محمد اصلا خوب نيست. داغ از دست دادن او آن هم ٦ روز پس از تولدش، همه را شوکه کرده است. محمد پسر بزرگ خانواده بود. يک خواهر و برادر کوچکتر از خودش داشت. پسر درسخواني بود و کلي براي آيندهاش برنامه داشت. سال آخر دبيرستان بود. هميشه آرزو داشت مرد موفقي شود تا بتواند زندگي راحتتري براي خانوادهاش فراهم کند. پدرش چرخکار و خياط بود. با اين حال مشکلات مالي زيادي داشت. بيستم خردادماه بود که محمد رفت تا با دوستانش درس بخواند. چهار يا پنج نفر بودند که ميخواستند دور هم جمع شوند.
بازار