نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت بیست و ششم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت بیست و ششم
آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد. قسمت قبل انقدهوس جيگرکرده بودم که برام مهم نبودممکنه آبروي نداشته ام جلوي رادوين بره ورادوين من وضايع کنه...من تواون لحظه فقط دلم جيگرمي خواست!! باقدماي کوتاه به سمت در بالکن رفتم...باد به پرده دربالکن مي خوردو اون وبه حرکت درمياورد...پرده روکنارزدم ونگاهم افتادبه رادوين که توي منقل ذغال ريخته بودوسعي داشت آتيش روشن کنه. نگاهش که به من افتادلبخندي روي لبش نشست...روي منقل خم شدودرحاليکه شعله کوچيکي وکه درست کرده بودو فوت مي کرد،گفت:چي شد؟؟توکه مي خواستي بري!! هيچي نگفتم...يعني چيزي نداشتم که بخوام بگم!!به سمت چهارپايه کوچيکي رفتم که توي بالکن بود...بلندش کردم وگذاشتمش کنارمنقل...روش نشستم وخيره شدم به شعله کوچيکي که باتالشاي رادوين روبه بزرگ شدن بود!! چنددقيقه اي طول کشيدتارادوين آتيش درست کردوذغاالآماده شدن...روبه من گفت:من برم جيگراروبيارم تاباهم بزنيم بربدن!! وازبالکن خارج شد... رادوين که رفت،ازجام بلندشدم وبه سمت نرده رفتم...بهش تکيه دادم ونگاهم ودوختم به آسمون.ماه وستاره هاقشنگ ترازهميشه کنارهم قرارگرفته بودن وزيبايي آسمون ودوچندان مي کردن...نگاهم روي ماه ثابت موند...کامله!!قشنگ وپرنور...نمي دونم چي شدکه يادتولداشکان افتادم...شب تولداشکانم ماه کامل بود!!شب قشنگي بود...يادمسخره بازياي آرش ورقصيدنش که افتادم،لبخندي روي لبم نشست...يادچهره خندون اشکان افتادم.چقداون شب شادبود...لبخندروي لبش براي يه لحظه ام محونمي شد... کي دوباره مي تونم داداشم وببينم؟؟دلم واسش تنگ شده...کاش اينجابود...کاش هيچ وقت اين اتفاقانميفتادواشکان ازپيشم نمي رفت...دلم برات تنگ شده داداشي...دلم واسه آغوش گرمت تنگ شده...واسه مهربونيات...واسه لبخنداي قشنگت...واسه رهاگفتنت!!حاضرم تمام دنيام وبدم فقط يه بارديگه بياي پيشم وصدام کني...دلم واسه صدات تنگ شده اشکان!!کاش اينجابودي وصدام مي کردي... اشک توچشمام جمع شده بود...ماه وستاره هاروازپشت پرده اشکم تارمي ديدم... صداي زنگ گوشيم من وازفکربيرون کشيد...دستي به چشمام کشيدم واشکم وپاک کردم...گوشيم وازجيبم بيرون آوردم وبه صفحه اش نگاهي انداختم...شماره آشنانبود...کدشماره اش مال لندن بود! ازفکراينکه بابااينابهم زنگ زدن،لبخندي روي لبم نشست ودکمه سبزوفشاردادم...صداي خسته وناراحت اشکان توي گوشم پيچيد: - سالم... باشنيدن صداي ناراحتش بغض کردم... باصدايي که ازته چاه ميومد،گفتم:سالم داداشي گلم...خوبي اشکاني؟؟ نفس عميقي کشيدوپربغض گفت:نه...خوب نيستم رها...نيستم...خيلي وخته که ديگه خوب نيستم... صداي پربغض اشکان باعث شدکه چشمام پراز اشک بشه...گفتم:چراقربونت بشم؟؟مگه رهامرده که داداشش ناراحته؟؟ يه صداي مبهم توي گوشي مي پيچيد...انگارصداي گريه بود...يه گريه باصداي آروم!!انگاراشکان داشت گريه مي کرد... ازتصوراينکه اشکان داره گريه مي کنه،اشکم جاري شد...گفتم:اشکاني داري گريه مي کني آجي؟؟ درحاليکه صداش مي لرزيدگفت:خسته ام رها!!حالم بده...دلم برات تنگ شده...کاش بودي...کاش اينجابودي...کاش پيشم بودي ومن وبغل مي کردي...دلم واسه آغوشت تنگ شده رها!!دلم يه شونه مي خوادکه سرم وبذارم روش وبزنم زيرگريه...رهاچرانيستي؟؟ کجايي رها؟؟ وديگه نتونست ادامه بده وصداي هق هق گريه اش توي گوشي پيچيد... اشکام بي اَمون مي باريدن...باصداي لرزونم گفتم:دل منم برات تنگ شده داداشي...گريه نکن اشکان...توروخداگريه نکن... نفس عميقي کشيدوپربغض گفت:رها...حال ساراخوب نيست...شيمي درمانيش وشروع کرده...)هق هق گريه اش به گوشم خورد...(رهانمي دوني چه حالي داشتم وختي بادستاي خودم موهاي خوشگلش ومي زدم...ساراتموم زندگيه منه!!خداداره زندگي من وازم مي گيره!!ناراحتي ساراروکه مي بينم داغون ميشم رها...دارم ذره ذره جون ميدم آبجي کوچولو!!چرا نيستي ببيني داداشت داره ميميره رها؟؟کجايي؟؟رهادارم ميميرم...رهامن ديگه نمي تونم ادامه بدم...اگه ساراچيزيش بشه يه روزم صبرنمي کنم...تيغه ورگ من!!تمومش مي کنم اين زندگي لعنتي و!! وديگه ادامه نداد...صداي نفساي بريده بريده اش توي گوشي مي پيچيد... صورتم ازاشک خيس شده بود...به هق هق افتاده بودم. بين هق هق گريه هام گفتم:اشکان چي داري ميگي؟؟ساراهيچيش نميشه...قربون اون اشکات برم گريه نکن...مرگ رهاگريه نکن اشکان!!... مي دوني که چقددوست دارم!!چجوري دلت ميادبگي خودت ومي کُشي؟؟به خداقسم مي خورم اشکان...دارم به خداقسم مي خورم توبري منم ديگه اينجانمي مونم...منم ميام پيش تو!!طاقت ندارم يه روزبدون توزندگي کنم!!االنم اگه مي بيني اين همه مدت بدون تو دووم آوردم،فقط به يه چي دل خوش بودم که سرٍپانگهم داشته...به اينکه توهنوزهستي...به اينکه داري يه جايي دورترازمن نفس ميکِشي!!اگه اين دلخوشي وهم ازم بگيري ديگه دليلي واسه زنده موندن ندارم... صداي هق هق گريه هاش داشت ديوونه ام مي کرد...صداي خسته اش توي گوشم پيچيد: - رها...حالم بده...حالم خيلي بده!!نمي تونم جلوي مامان وباباوساراگريه کنم...اين بغض لعنتي وقورت ميدم ولبخندمي زنم ولي تاکي؟؟تاکي مي تونم همه چي وتوخودم بريزم ودم نزنم؟؟!من خسته ام رها...خسته ام... - مگه توداداش اشکان من نيستي؟؟هان؟؟مگه توهمون اشکاني نيستي که هميشه بهم مي گفت مشکالت هرچقدم بزرگ باشن خداازشون بزرگتره؟؟حرفاي خودت يادت رفته؟؟اگه دوباره بخواي گريه کني باهات قهرميشما!!گريه نکن داداشي...گريه نکن قربونت برم...خداهست!!مواظبته...داره نگاهت مي کنه...ببينش!!بببين داره هق هق گريه ات ومي شنوه...داره اشکات ومي بينه اشکاني!!مردباش...مثل کوه محکم باش...مي دونم تحمل کردن اين وضعيت سخته ولي تواشکاني...توداداشي مني!!توباهمه فرق داري اشکان...به خاطرسارادووم بيار...به خاطرمامان...به خاطربابا...به خاطرمني که انقددوسِت دارم!!هروخ دلت گرفت من هستم...هروخ خواستي پيش يکي دردودل کني من هستم داداشي!!رهاکه نمرده...هروخ بغض گلوت وگرفت بهم زنگ بزن...من تاتهش پات وايسادم داداشي!! خالصه يه عالمه حرف زديم ودردودل کرديم...کلي گريه کرديم...اشکان ازسختياش گفت...ازحال بدسارا...ازگريه هاي مامان...ازناراحتي هاي بابا...ازهمه چي گفت...ولي من هيچي نگفتم...ازتنهاييام واسش نگفتم...ازغصه هام واسش نگفتم...اشکان به اندازه کافي دردداشت...به من زنگ زده بودتادردودل کنه نه اينکه دردودل بشنوه وغصه هاش زيادتربشه!! باالخره ازاشکان خداحافظي کردم وگوشي وقطع کردم... خيلي گريه کرده بودم ولي هنوزبغض توي گلوم آزارم مي داد...عين يه تيغ توي گلوم مونده بود...احساس خفگي مي کردم...خداياکي همه چي درست ميشه؟؟کي اين تنهايياتموم ميشه؟؟ کي دردا و مشکالت تموم ميشه؟؟کي لبخندمي شينه رولبامون؟؟ اشک ازچشمام جاري مي شد... به هق هق افتادم...نفس کم آورده بودم...صداي هق هق گريه هام سکوت بالکن ومي شکست...انگاريادم رفته بودتوخونه رادوينم وممکنه صداي گريه کردنم وبشنوه!!شايدم يادم نرفته بود...اصالبرام مهم نبودکه صداي گريه هام وبشنوه يانه!!من هميشه جلوي رادوين مغروربودم وهيچ وقت جلوش گريه نکردم...جلوش ضعيف نبودم ولي اين دفعه ديگه نمي تونم قوي باشم...حالم بده!!آره...من ضعيفم...خيليم ضعيفم!!دلم تنگه...بغض کردم...حالم بده!! بادسردي وزيدکه باعث شدازسرمابه خودم بلرزم...اماديگه سردي هواهم برام مهم نبود...توهمون هواي سردموندم واشک ريختم...به آسمون چشم دوختم...باچشماي اشکيم به ماه خيره شده بودم واشک مي ريختم... نمي دونم چقدگذشت ومن چقدگريه کردم ولي بعدازيه مدت يه کت روي شونه هام جاگرفت...باتعجب سرم وبه عقب چرخوندم وبارادوين چشم توچشم شدم... لبخندمهربوني بهم زدوکنارم وايساد...به نرده تکيه دادوزل زدبه روبروش... حتي سعي نکردم اشکم وکناربزنم وديگه گريه نکنم...سيل اشکام صورتم وخيس کرده بودن وهق هق گريه هام توفضامي پيچيد...برام مهم نبودکه رادوين درموردم چه فکري مي کنه وممکنه که بعدامسخره ام کنه...هيچي برام مهم نبود...فقط دلم مي خواست اشک بريزم وخالي بشم. نگاهم و ازرادوين گرفتم ودوختم به آسمون... صداي آروم رادوين به گوشم خورد: - تاحاالفکرمي کردم که اشکان دوس پسرته... بين اون همه اشک يه لبخندروي لبم نشست... رادوين بيچاره تا االن فکرمي کرده که اشکان دوس پسرمه!!! امامن چرا دارم لبخندمي زنم؟!درشرايط عادي اخم مي کردم ودادوبيداد راه مينداختم که چرارادوين به حرفام گوش کرده وفال گوش وايساده ولي اين باربادفعه هاي قبل فرق داشت...به اين فکرنمي کردم که کسي که کنارمه رادوينه...هموني که ازش متنفرم...هموني که باهاش لجم...رادوين گودزيالي شلخته شکموي دخترباز!! باصداي پربغضي گفتم:اشکان داداشمه...بهترين داداش دنيا... - خيلي دوسش داري؟؟ - خيلي بيشترازخيلي... زيرلب گفت:براي چي رفته لندن؟؟دايي چيزي به من نگفت...فقط گفت خونواده ات واسه يه مشکل رفتن خارج...چراتوروباخودشون نبردن؟؟ نفس عميقي کشيدم ودهن بازکردم...گفتم...ازهمه چي...ازسرفه هاي سارا،ازعالئم سرطانش،ازاون شبي که اشکان ديراومدخونه،ازاعتصابش،از شبي که باهام حرف زد،ازگريه هاش،ازرفتن خونواده ام...ازهمه چي گفتم...دليل نرفتنمم براش گفتم... اشک مي ريختم ومي گفتم...نمي دوم چم شده بود...نمي دونم چرااين چيزاروبه رادوين مي گفتم...خيلي وقت بودهمه چي وتودلم ريخته بودم...خيلي وقت بودبغضم وقورت داده بودم ولبخندزده بودم...خيلي وقت بودتظاهربه خوب بودن مي کردم درحاليکه حالم بدبود...خيليم بدبود!! اين حال بدم باعث شدکه بارادوين دردودل کنم...بارادوين...گودزيالي شکموي دختربازخودشيفته!! بعدازاينکه حرفام وزدم،نگاهم ودوختم به چشماي عسلي رادوين...زيرلب گفتم:نمي دونم چرا اين حرفاروبه توزدم...چراباهات دردودل کردم؟؟چراباتو؟؟نمي دونم... نگاهم وازش گرفتم ودوختم به آسمون...نفس عميقي کشيدم وباپشت دستم اشکام وپاک کردم...خالي شده بودم...حس خوبي داشتم...بعدازاين همه مدت باالخره يکي پيداشدکه حرفاي دلم وبهش بزنم...کي فکرش ومي کردکه يه روزي من بارادوين گودزيالدردودل کنم؟؟ - رها... صداي رادوين من وبه خودم آورد...نگاهم ودوختم به چشماش ومنتظرموندم تاحرفش وبزنه. لبخندمهربوني روي لبش بود...لبخندي که ازرادوين بعيدبود!! بالحن مهربون وآرامش بخشي گفت:سخته...تنهايي،دلتنگي،اي ن همه غم وغصه روبه دوش کشيدن سخته!!همه ايناسخته...تحمل کردن اين همه سختي کارهرکسي نيست ولي توام هرکسي نيستي!!تورهايي...رهاشايان! همون دخترپررو وشيطون وحاضرجوابي که من مي شناسم...دختري که هيچ وخ ضعيف نيست...خودت باش رها!!مثل هميشه محکم وقوي!!پاي همه مشکالتت وايساوزانونزن... اين رادوينه؟؟نه خدايي اين رادي خره اس؟؟جانه من؟؟!!پس چرا انقدفسلفي حرف مي زنه؟؟اين به من گفت قوي ومحکم؟؟ باتعجب بهش زل زده بودم...لبخندش وپررنگ ترکردوشيطون گفت:چيه؟؟به قيافه من نمي خوره ازاين حرفام بلدباشم؟! سکوت کردم وچيزي نگفتم... خنده اي کردوگفت:انقدسرگرم حرف زدن شديم که يادمون رفت جيگربخوريم!!بريم بزنيمشون بَر بدن... وچشمکي بهم زدوبه سمت منقل رفت...سيخاي جيگرو روي منقل گذاشت وبا بادبزن شروع کردبه بادزدنشون... منم ازنرده فاصله گرفتم وبه سمت چهارپايه رفتم وروش نشستم...بادسردي وزيدکه باعث شد کت رادوين وبيشتربه خودم بپيچم...دستام وتوي جيب کت فروکردم تاگرم بشم. نگاهي به رادوين انداختم که يه تي شرت تنش بود...گفتم:نميري يه چيزي بپوشي؟؟سردت نيست؟؟ لبخندکم جوني زدوگفت:نه..هواخوبه!! وچشماش ودوخت به جيگراي روي منقل...بادبزن به دست روي منقل خم شده بودوجيگراروبادمي زد...يه سمتشون که درست شد،سيخاروبرعکس کرد... توطول اين مدت هيچ حرفي نزديم...يه سکوت طوالني بينمون حاکم بود... تااينکه باالخره جيگرادرست شدن...رادوين همه سيخارو توي سيني گذاشت که کنارمنقل بود...يه سيخ جيگروبه سمتم گرفت وگفت:بزن تورگ ببين آق رادوين چه جيگري کباب زده!! جيگروبه دستم دادوبي هيچ حرفي ازبالکن بيرون رفت!!! وا!!!اين چرارفت بيرون؟؟اين همه جيگرومن مي خوام کوفت کنم؟؟تنهايي؟؟اصالاين رادي خره کدوم گوري رفت؟؟ بي حوصله وکالفه چشم دوختم به سيخ توي دستم ويه جيگروازتوي سيخ بيرون کشيدم...گذاشتمش تودهنم.مزه اش فوق العاده اس!!!اين رادي خره هم ترشي نخوره يه چيزي ميشه ها!!! دستم ودرازکردم سمت سيخ تايه جيگرديگه بردارم که نگاهم روي چشماي رادوين ثابت موند....گيتاربه دست توچهارچوب دروايساده بود. لبخندي بهم زدوبه سمتم اومد...روبروي من روي زمين نشست... بامسخره بازي گفت:آهنگ درخواستي چي مي خواي واست بزنم؟؟ اين چي گفت؟؟مي خوادواسه من آهنگ بزنه؟؟رادوين؟؟نه بابا؟؟؟!!اين چرايه دفعه انقدمهربون شده؟؟ سکوتم وکه ديداخم مصنوعي کردوگفت:آهنگ درخواستي نبود؟؟من وباش دارم ازکي مي پرسم!!ازيه منگول مثل توکه نميشه انتظارداشت آهنگ درخواستي داشته باشه!! بااين حرفش مطمئن شدم رادوينه!!!دودقيقه نمي تونه مثل يه آدم باشخصيت وباادب رفتارکنه...دوباره شدهمون رادي گودزيالي دخترباز!! اخمي بهش کردم که باعث شديه لبخندشيطون روي لبش بشينه...گيتاروروي پاش گذاشت وجاش وتنظيم کرد...انگشتاش وروي سيماگذاشت وشروع کردبه گيتارزدن...همراه باآهنگم مي خوندومسخره بازي درمياورد: واويال ليلي انقدبامزه مي خوندوادادرمياوردکه ازخنده روده برشده بودم!! واويال بر من کشتي من و از سر آهنگ که تموم شد،دستش وبردسمت دهنش ودوسه تاسوتم زد!! خيلي باحال بود!!اصالغيرقابل توصيفه...وقتي داشت آهنگ مي خوندلب ولوچه اش وکج وکوله مي کرد،چشماش وچپ مي کرد،نيشش تابناگوشش بازبود!!واي خداياقيافه رادوين تواون حالت خيلي بامزه وخنده داربود!! ازبس خنديده بودم دلم دردگرفته بود...اشک ازچشمام جاري شده بود!!دستي به چشمام کشيدم واشکم وپاک کردم...بريده بريده گفتم:واي...خيلي باحالي...واي خدا...رادي خيلي باحالي!! لبخندشيطوني زدوگفت:باحال که هستم...خوش قيافه هم هستم...خوش تيپم هستم...جذابم هستم...خالصه همه چي تمومم!!ايناروخيليابهم گفتن يه چيزجديدبگو!! چيش!!!دوباره رفت روي فازخودشيفتگي!!خدايااين بشرچرا انقدخودش ودوس داره؟؟ لبخندروي لبم محوشد...اخمي کردم وزيرلب غريدم: - خودشيفته شلخته کثيف شکموي گودزيلا!! خنده اي کردوگفت:آخرشم من نفميدم تو واسه چي بهم ميگي گودزيال!!اصالگودزياليعني چي؟؟ - يه آدمي مثل تونمونه کامل گودزيالس!! باخنده گفت:آخه کجايِ من شبيه گودزيلاس؟؟ - همه جات!!گودزياليه موجودخوش قيافه وخوش تيپه که خيليم خودشيفته اس وباظاهرخوبش دختراروخرمي کنه وبعد)دستام وبه سمتش درازکردم وبلنددادزدم پِخ!!!(مي خورتشون!! زدزيرخنده...بين خنده هاش گفت:اين و ازخودت درآوردي؟؟ پشت چشمي براش نازک کردم وگفتم:پس چي فکرکردي؟؟محصول انفراديه!!!خودم بافکروخالقيت خودم ساختمش... لبخندشيطوني زدوبامسخره بازي گفت:خانوم خالق ديدي باالخره خودتم اعتراف کردي که من خوش قيافه وخوش تيپم؟؟ اخمي کردم وگفتم:من اعتراف کردم؟؟کِي؟؟!! اخم مصنوعي کردوگفت:خودت الان گفتي گودزياليه موجودخوش قيافه وخوش تيپه که... پريدم وسط حرفش: - شمااون خوش قيافه وخوش تيپ وازاول جمله من لاک غلط گيربگير!! لبخندشيطوني زدوگفت:الک غلط گيرم تموم شده... - خطش بزن!! لبخندش پررنگ ترشدوشيطون گفت:خودکارمم رنگ نميده!! لبخندشيطوني زدم وگفتم:بروازسحرجون بگير!!اون حتمابهت ميده... اسم سحرکه اومد،اخماي رادوين رفت توهم...لبخندروي لبش محوشدونگاهش وازم گرفت ودوخت به جيگراي توي سيني... اي بابا!!حاالمگه من چي گفتم که اين انقددِپ شد؟؟اين رادوين ديوونه چراهروقت اسم سحرومي شنوه ميره توهپروت؟؟؟ديوونه اس بابا!! نگاهم ودوختم به چشماش وزيرلب گفتم:جيگراسردشدن...نمي خوري؟؟ بااين حرفم انگاربه خودش اومد!! بدون اينکه به من نگاه کنه آروم گفت:چرا... ولي حتي دستش وهم به سمت جيگراي توي سيني نبرد!! بااخماي درهم رفته اش زل زدبه چشماي من. زيرلب گفت:توازسحرچي مي دوني؟؟چي مي دوني؟؟هان؟؟هيچي نمي دوني...هيچي!! ونگاهش وازم گرفت...کالفه وعصبي ازجاش بلندشدوبه سمت نرده رفت...به نرده تيکه دادوخيره شدبه روبروش...دستاش وتوي جيب شوارش فروکردونفس عميقي کشيد. اين چرااين شکلي شد؟؟خب مگه من چي گفتم؟؟يعني انقدازسحربدش ميادکه باشنيدن اسمش اينجوري قاطي مي کنه؟؟!!آخه واسه چي ازش متنفره؟؟ اين سواالتوسرم رژه مي رفتن وحس فوضوليم وتحريک مي کردن ولي مي دونستم که اگه ازرادوين بپرسم چيزي بهم نميگه وفقط خودم وضايع مي کنم!!اصالبي خيال بابا...به من چه؟! نگاهم واز رادوين گرفتم ودوختم به سيخ جيگرتوي دستم... ديگه ميلي به خوردن نداشتم!!رادوين اين همه زحمت کشيدولي خودش لب به جيگرنزد..منم ديگه اشتهاندارم!! سيخ جيگرو توي سيني گذاشتم وازجام بلندشدم...زل زدم به رادوين که هنوزم تو سکوت خيره خيره به آسمون نگاه مي کرد... بادسردي اومدکه رادوين به خودش لرزيد...دلم براش سوخت!!آره دلم واسه رادوين گودزيالسوخت...بيچاره کتش وداده به من اون وقت خودش فقط يه تي شرت تنشه!!گناه داره...هواسرده سرمامي خوره!!درسته من باهاش بدم ولي اون امشب باهام خوب بود...به دردودالم گوش کرد...دردوداليي که خيلي وقت بودتوي دلم تَل انبارشده بودن!!رادوين باآهنگ خوندن ومسخره بازياش سعي کرده بودمن وبخندونه ودلم وازغم وغصه دورکنه...نمي تونم اين مهربونياش وناديده بگيرم...گرچه هنوزم همون گودزيلاي شکموي شلخته دختربازسابقه!! فاصله بينمون وباقدماي کوتاهي طي کردم وپشتش وايسادم...کت وازتنم درآوردم وانداختمش روي شونه هاي رادوين!! بااين حرکتم سرش وبه سمتم چرخوند...نگاهش تونگاهم گره خورد... نگاهم وازش گرفتم وسرم وانداختم پايين... دلم نمي خواست به چشماش زل بزنم وازش معذرت بخوام...غرورم بهم اجازه نميداد!! درحاليکه باريشه هاي شالم بازي مي کردم،گفتم:ببخشيد...من نمي خواستم ناراحتت کنم...نمي دونستم که شنيدن اسمش انقدناراحتت مي کنه!!معذرت... پريدوسط حرفم: - مهم نيس... سرم وباالآوردم وبه چشماش خيره شدم...لبخند مهربوني روي لبش نشست... لبخند زدم...براي اينکه بحث وعوض کنه گفت:راستي کي کاراي پايان نامه ات وشروع مي کني؟؟ - نمي دونم..هروخ توبگي!! - ازفرداشب شروع مي کنيم... - باشه...)خميازه اي کشيدم وادامه دادم:(من ديگه برم... باتعجب گفت:کجا؟؟)وبه جيگرااشاره کردوادامه داد:(توکه هيچي نخوردي!! - نمي خورم اشتهاندارم!!الانم خيلي خسته ام...دارم ميميرم ازخستگي!! دوباره شيطون شدوگفت:اي بابا!!توچراهمش خسته اي وخوابت مياد؟؟يه بارگفتم دوباره هم بهت ميگم...ديگه کم کم بايدبه اين وضع عادت کني...چون حالاحالاهابايدآشپزي کني کوزت جون!!! اخمي کردم وگفتم:به من نگوکوزت جون!!درضمن امشب يه دستي به سروگوش اين بازارشامت بکش تاوختي منه بيچاره ميام واست غذادرست کنم جاواسه تکون خوردن داشته باشم!! پوزخندي زدوگفت:همچين ميگي ميام واست غذادرست کنم که آدم فکرمي کنه مي خواي قورمه سبزي بپزي!!ته تهش تالشت وبکني مي توني يه نيمروي آبکي بدمزه شور درست کني ديگه... اخمم وغليظ ترکردم وعصبي گفتم:ازکجامي دوني نمي خوام قورمه سبزي درست کنم؟؟ چشاي رادوين شده بودقدوتاسکه 10 تومني...باتعجب گفت:جونه من بااين دست پخت توحلقت مي خواي قورمه سبزيم درست کني؟؟بابااعتمادبه سقفت من وکشته!! - معلومه که درست مي کنم...حالاببين!! رادوين لبخندشيطوني زدوشونه اي باالانداخت...گفت:مي بينيم!! پشت چشمي واسش نازک کردم وگفتم:قورمه سبزي درست کردن من شرط داره!! خونسردگفت:چه شرطي؟؟ - بايدخونه ات وتميزکني!! لبخندي روي لبش نشست وگفت:باشه...پس من خونم وتميزمي کنم به شرط اينکه توقورمه سبزي بپزي...باشه؟؟ سري تکون دادم وگفتم:باشه... لبخندروي لبش جاش ودادبه يه پوزخند...گفت:بدشرطي بستي خانوم شايان!!توکه ازپس يه ماکاروني برنمياي،مي خواي قورمه سبزي بپزي؟؟ توچشماش خيره شدم ومحکم وقاطع گفتم:مي پزم...حاالببين!! وروم وازش برگردوندم وبه سمت دربالکن رفتم...صداي رادوين ازپشت سرم ميومدکه مسخره بازي درمياورد: - فرداشب قراراست اينجانب،رادوين رستگار،داراي مدرک ليسانس معماري،باخوردن غذاي به اصطالح قورمه سبزي خانوم رهاشايان،دانشجوي ليسانس رشته معماري،ملقب به سنگ پاي قزوين،دارفاني راترک کرده به ديدارمعبودبروم... يعني دلم مي خواست تمام سيخاي جيگروبکنم توحلقش!!پسره بي شعورحس خوشمزگي بهش دست داده!!واسه من مزه مي پرونه...گودزيالي بي ريخت...تعادل رواني نداره اين بشر!!تادودقيقه پيش لبخنداي مهربون ومليح تحويلم مي داد،االن زرت زرت پوزخندمي زنه وچرت ميگه!!رهانيستم اگه اين وسرجاش ننشونم!! آخه ديوونه توکه به قول رادوين ازپس يه ماکاروني برنمياي مي خواي قورمه سبزي بپزي؟؟چرا الکي قُمپُزدرمي کني؟؟!!حالافردامي خواي چه غلطي کني؟؟هان؟؟کتاب آشپزي که هست...ازروي همون يه قورمه سبزي مي پزم تاروي اين رادوين بي شعور و کم کنم!! پسره شلخته...اين شرط بندي هيچ لطفي به حال من نداشته باشه براي خونه رادوين خالي ازلطف نيست...بعدازشوصون روزيه دستي به سروگوشش کشيده ميشه!! خيلي خودم وکنترل کنم که چيزي بهش نگم...ازبالکن خارج شدم وبه سمت درورودي رفتم...دروبازکردم وازخونه بيرون اومدم ودروبستم...يه قورمه سبزي بپزم که دهنت بازبمونه...صبرکن آقاي گودزيال...فقط صبرکن!! باچشماي گردشده ودهن بازبه خونه رادوين زل زده بودم...اينجاهمون بازارشام ديشبه؟؟پس چراانقدتميزه؟رادوين خودش اينجارومرتب کرده؟؟واقعا؟؟!گودزيال ازاين هنراهم داشت ورونمي کرد؟؟! همه چيز مرتب ومنظم سرجاي خودش بود...پارکت هاي کف هال ازتميزي برق مي زدن...همه چيز تميزبود!!اين رادي خره هم ترشي نخوره يه چيزي ميشه ها!! لبخندي روي لبم نشست...دروبستم وبه سمت آشپزخونه رفتم...درسته قبالمن آشپزخونه رو تميزکرده بودم ولي الانم حسابي تروتميزومرتب بود...هيچ ظرف کثيفي توي سينک نبود...روي اپنش يه گلدون شيشه ايي گذاشته بودکه گالي رزقرمزتوش بودن! واي من عاشق گل رزم!!به سمت گلارفتم وبوشون کردم...بوي فوق العاده اي داشت...به اپن تکيه دادم ونگاهم ودوختم به روبروم...بانگاهم کل آشپزخونه روزيرنظرگرفتم...رادوين اين همه کدبانوبود و رونمي کرد؟؟گل رز وظرفاي شسته وخونه به اين تميزي ازرادوين بعيده!! نگاهم خوردبه يخچال...انگاريه برگه اي چيزي روش بود...بازم حس فوضوليم مجبورم کردکه برم سمتش...يه برگه باآهنربابه دريخچال وصل شده بودکه روش نوشته شده بود: "يه سالم وصدتاسالم به خانوم کوزت سنگ پاقزوين فوضول!!حال شما؟؟خوب هستين انشاا...؟؟خونه رومي بيني چقدتميزشده؟؟شده مثل يه دسته گل!!ديگه ديگه مااينيم...راستي کوزت جون من ساعت 8 خونه ام.وختي اومدم قورمه سبزيت بايدآماده باشه ها!! امضا: رادوين رستگار)ملقب به گودزيلاي شلخته شکموي بي ريخت  چاکريم." لبخندي روي لبم نشسته بود...رادوين واقعاخله!! دوباره نوشته روخوندم...به "امضا:رادوين رستگار)ملقب به گودزيالي شلخته شکموي بي ريخت دخترباز("که رسيدم لبخندروي لبم تبديل شده به يه خنده بلند...ببين چه خوب همه چيزايي که بهش ميگم ويادگرفته!!خدانکشتت رادوين... بعدازاينکه خنده ام تموم شد،به سمت کابينت رفتم وقابلمه وظرفايي که مي خواستم وازش بيرون آوردم...اين دفعه همه مواداوليه غذارو ازتوي يخچال رادوين برداشتم!!پس چي؟؟برم ازخونه خودم بيارم؟؟بروبابا...اون قورمه سبزي مي خوادمن که نمي خوام!!خودش مي خوادپس بايدازوسايل خودش واسش قورمه سبزي بپزم!! وسايل وگذاشتم روي ميزناهارخوري وکتاب آشپزي به دست روي صندلي نشستم...يه دور دستورالعمل پختن قورمه سبزي وخوندم ولي ناموساً هيچي نفهميدم!!يه بارديگه خوندم ولي بازم هيچي دستگيرم نشد!!خب که چي مثالنمک به مقدارالزم؟؟من اگه آشپزبودم ومي دونستم که چقدبايدنمک بريزم که متوسل به کتاب آشپزي نمي شدم!!مرده شورتون وببرن بااين دستورالعمل دادنتون!!!! بعداز10بارخوندن دستورالعمل،تصميم گرفتم که اين به مقدارالزما روخودم حدس بزنم...مثالبراي نمک تاريخ تولداشکان وکه 7 مهربودو درنظرگرفتم...به اين صورت که 7 ثانيه نمک ريختم،بعدرفتم سراغ تولدخودم...5 ثانيه زردچوبه وبه همين منوال ادامه دادم وحدس زدم!! ازبس که بچه خالقي هستم واسه خودم روش جديدبروزميدم!!الهي قربون خودم برم بااين همه نبوغ استعداد... خالصه شروع کردم به غذادرست کردن...يه قورمه سبزي بپزم که رادوين انگشتاشم باهاش بخوره... همزمان باغذادرست کردن اين آهنگ خالقانه وابتکاري ازخودم ومي خوندم: يه غذايي من بسازم  ×××××× درقابمله روبرداشتم وباديدن قورمه سبزي خوشمزه ام نيشم شل شد...چه رنگ ولعابي گرفته قربونش برم!!!بوش آدم ومست مي کنه...حتمامزه اشم خيلي خوب شده...تاحاالتستش نکردم...آخه مي دونين دلم نميومدبخورمش!!قورمه سبزي به اين خوش رنگي وخوشمزگي درست کردم بعدبخورمش؟؟ انقدذوق کرده بودم که دلم مي خواست جيغ بزنم...واي خدا!!من واقعاتونستم قورمه سبزي بپزم؟؟واقعا؟؟جونه رها؟؟!!ايول...ايول به خودم!! من خودم توکف اين موندم که وقتي نتونستم يه ماکاروني درست کنم وکرم مريض بدحال تحويل رادوين دادم،چجوري تونستم همچين قورمه سبزي بپزم؟!واقعامن پختمش؟!جونه من؟!ايول دارم به خدا!!چاکر رهاخانوم وکتاب آشپزي...قربون کتاب آشپزي برم من!! بايه لبخندازسرغرور زل زده بودم به قورمه سبزيم وتودلم قربون صدقه اش مي رفتم که صداي چرخش کليدتوي قفل وبعدصداي گودزيلا اومد: - مااومديم!! به ناچارچشم ازقورمه سبزي معرکه ام برداشتم ونگاهم ودوختم به رادوين که داشت به سمتم ميومد...لبخندعريضي روي لبش بودوازنگاهش شيطنت مي باريد!! فاصله بينمون وطي کردوروبروم وايساد...شيطون گفت:قورمه سبزيت درچه حاله کوزت جون؟؟ اين وکه گفت نيشم شل ترشد...انقدبازشده بودکه نمي تونستم جمعش کنم...عين خري که جلوش تي تاب ريخته باشن ذوق کرده بودم!! دست رادوين وگرفتم وکشيدمش سمت گاز...باذوق به قابلمه اشاره کردم وگفتم:ايناهاش...ببينش چقدخوش رنگ شده بچم!!قربونش برم من ايشاا...!!!رنگ ولعابش من وکشته... رادوين باتعجب به من زل زده بود...بدون اينکه نيم نگاهي به قورمه سبزيم بندازه،گفت:توداري درموردقورمه سبزي حرف مي زني؟؟همچين قربون صدقه اش ميري که آدم فکرمي کنه شووري،دوس پسري چيزيه!! اخمي کردم وگفتم:شوور و دوس پسرذوق کردن داره آخه؟؟سرخراضافه ذوق کردن نداره که!! باشيطنت گفت:يعني مي خواي بگي تومثل بقيه دخترا منتظرشاهزاده سواربراسب سفيدنيستي؟؟ - منتظرش که هستم ولي کو؟؟کجاس؟؟ به خودش اشاره کردوگفت:ايناهاش روبروت وايساده!! پوزخندي زدم وگفتم:زرشک!!!توگودزياليي بيش نيستي...چرا الکي خودت وتحويل مي گيري؟؟شاهزاده سواربراسب سفيد؟؟هه!! روش ازم برگردوند و درحاليکه به سمت دستشويي مي رفت،گفت:سنگ پاقزوين تاتوميزوبچيني،منم لباسام وعوض مي کنم وبچه توروباهم بزنيم تورگ!! و وارد دستشويي شدودروبست... يعني واقعابايدبچم وبخوريم؟؟نميشه قورمه سبزي من ونخوريم؟؟گناه داره...دلم نميادبخورمش!!ولي رادي خره همش ومي خوره...کوفتت بشه که مي خواي بچم وبخوري!!ايشاا... سرگلوت گيرکنه خفه شي!!خدازات نگذره گودزيالکه مي خواي بچم وبخوري... آه پرسوزي کشيدم وبه ناچاربه سمت يخچال رفتام وآب ودوغ وماست وغيره روبيرون آوردم...بشقاب وقاشق چنگاالرو هم روي ميزچيدم...قورمه سبزي نازنينمم بااحتياط کامل تويه ظرف خوشگل ريختم وگذاشتمش روي ميز...توي يه ديس برنج ريختم وروش وبابرنجايي که بازعفرون زردشون کرده بودم،تزئين کردم...درسته برنجم همچين يه نموره شفته و وارفته شده بودولي درهمين حدم شاهکارکرده بودم!!!چه کدبانويي شدم من!!ديس وگذاشتم روي ميزوخيره شدم به قورمه سبزيم!!مامانت برات بميره که مي خوان بخورنت!!الهي... آه پرسوزديگه اي کشيدم وباحسرت بهش نگاه کردم... - همچين آه مي کشي که يکي ندونه فک مي کنه شوورنداشته ات مرده! رادوين خره بود!!اخمي کردم وروي صندلي نشستم وزل زدم به قورمه سبزيم...روي صندلي روبروي من نشست وخيره شدبهم... گفت:چي شده رها؟؟چته؟؟! همون طورکه به بچم خيره شده بودم،گفتم:ميشه نخوريش؟؟ باتعجب گفت:چي و نخورم؟؟ نگاهم وازقورمه سبزي برداشتم ودوختم به چشماي رادوين...باالتماس گفتم:بچم و!! وبه بچم که مظلوم روي ميزنشسته بود،اشاره کردم!! رادوين باتعجب گفت:رها...همون يه ذره عقليم که داشتي پريد؟؟چرا چرت ميگي؟؟! باالتماس گفتم:توروخدا بچم ونخور!! کالفه گفت:من دارم ازگشنگي ميميرم!!بچه تورونخورم کي وبخورم؟؟ديوونه غذابراي خوردنه ديگه...مي خواي قورمه سبزيت وانقدنگه داري تاکپک بزنه بعدبندازيش آشغالي؟خب چه کاريه من االن مي خورمش ديگه!! ودستش وبه سمت ديس بردوبراي خودش برنج ريخت...چندتاقاشقم خورشت ريخت روي برنجش...قاشقش وپرازبرنج کردوبرد سمت دهنش...واي...داره بچم ومي خوره!! با التماس نگاهش کردم وگفتم:نخورش...بچم ونخور رادوين... اين وکه گفتم باحرص قاشقش وانداخت توي بشقابش که صداي گوش خراشي ايجادکرد...اخم غليظي روي پيشونيش نقش بسته بود...عصباني گفت:توروخدابس کن رها!!من گشنمه مي فهمي؟؟هي بچم بچم مي کني که چي؟؟من گشنمه!!االنم مي خوام بچت وبخورم...ديگه هم دلم نمي خوادحرف زيادي بشنوم...افتاد؟! خيلي عصباني بود...نزديک بودخودم وخيس کنم!!مني که هيچ وقت ازرادوين نترسيده بودم،االن داشتم سکته مي کردم... تاحاالرادوين وانقدعصباني نديده بودم...باخشم زل زده بودبهم... دادزد: - افتاد؟! باترس سري تکون دادم وگفتم:آره... اخمش غليظ ترشدوبه ديس برنج اشاره کرد...زيرلب گفت:پس بخور... ونگاهش وازم گرفت ودوخت به بشقابش...دوباره قاشقش وپرازبرنج کردوبردسمت دهنش و...وبچم وخورد!!!بغض کرده بودم...مي خواستم بزنم زيرگريه!!قورمه سبزي من وخورد... قورمه سبزي واسه خوردنه ديگه!!چرا چرت ميگم؟؟من چم شده؟؟خل شدم؟!يعني چي هي بچم بچم مي کني؟؟مگه قورمه سبزيم بچه آدم ميشه؟!چرت نگورها!!بکپ غذات وکوفت کن... بغضم وقورت دادم ودستم وبردم سمت ديس برنج...يه کفگيرواسه خودم برنج ريختم وچندتاقاشقم خورشت روش ريختم...قاشقم وپرازبرنج کردم وبردم سمت دهنم...نگاهي به رادوين انداختم که بااخماي درهم به بشقابش خيره شده بودوداشت تندتندغذامي خورد... نگاهم وازرادوين گرفتم ودوختم به قاشق توي دستم...بغضم بيشترشد...دوباره بغضم و قورت دادم وقاشق وبه دهنم نزديک کردم...چشمام وبستم وسريع قاشق وکردم تودهنم!! مزه اش عالي بود...قربون خودم برم من!!من اين همه استعداد داشتم و رونکرده بودم؟؟به به!!گورباباي بچه...غذاروبچسب... غذارومزه مزه کردم وقورتش دادم...فوق العاده بود!! چشمام وبازکردم ودستم وبه سمت برنج درازکردم...2تاکفگيرديگه هم واسه خودم برنج ريختم...باذوق 6-7 تاقاشق خورشتم روي برنج خالي کردم وشروع کردم به خوردن...تندتندغذامي خوردم وتودلم کلي قربون صدقه خودم مي رفتم...کل برنج توي بشقاب وکه خوردم،دست درازکردم تايه چندتاکفگيرديگه هم واسه خودم بريزم که دستم بادست رادوين برخوردکرد...نگاهم ودوختم به چشماش..اخم غليظي روي پيشونيش بود...زيرلب گفت:که بچت بود...نه؟؟ نيشم تابناگوشم بازشدوباذوق گفتم:گورباباي بچه رادي!!ببين چي درست کردم...محشره!! وکفگيروبه دست گرفتم و واسه خودم برنج ريختم...يه عالمه خورشتم روش خالي کردم وشروع کردم به خوردن...رادوينم واسه خودش برنج ريخت وشروع کردبه خوردن...توطول غذاخوردنمون حتي يه کلمه هم باهم حرف نزديم...جفتمون سخت مشغول خوردن بوديم!! برنج توي بشقابم که تموم شد،باالخره دست ازخوردن کشيدم وبه پشتي صندلي تکيه دادم...انقدخورده بودم که داشتم مي ترکيدم....گفتم:واي...خداچقدخو ردما!دارم مي ترکم... رادوين باخنده گفت:زودعقب کشيدي کوزت جون!!ديگه برنج نداري؟؟من بازم مي خوام!! نگاهي به ديس خالي ازبرنج انداختم...اين چه زودتموم شد!! انقدسنگين شده بودم که نمي تونستم تکون بخورم...باالخره باکلي بدبختي وجون کندن ازجام بلندشدم وبه سمت قابلمه برنج رفتم وآوردمش دادم به رادوين...اونم باذوق وشوق دوباره شروع کردبه خوردن...وقتي رادوين داشت غذامي خورد،منم خيره شدم به ظرف خورشتي که حاالروبه اتمام بود...من چه اسکل بودما!!قورمه سبزيم مگه بچه آدم ميشه؟؟توهم فضايي تااين حد؟!!اي خدا...به کل ديوونه شدم رفت!!خدامن وشفابده... - واي خيلي توپ بود...دمت جيز رها!! نگاهم وازقورمه سبزي گرفتم ودوختم به رادوين که به پشتي صندليش تکيه داده بودودستش روي شکمش بود...لبخندشيطوني زدم وگفتم:ديدي واست قورمه سبزي پختم؟؟حال کردي؟؟ لبخندي زدوگفت:اوف چجورم!!خيلي خوشمزه بود...)ودوباره شيطون شدوگفت:(مطمئن باشم که ارغوان کمکت نکرده ديگه نه؟! ايش!!بچه پررو رونگاه!!اين همه جون کندم غذاپختم،حاالداره همه چي ومي زنه به اسم اري!! اخمي کردم وگفتم:توام دلت خوشه ها!!ارغوان الان سرش بااميرگرمه...اون روزم که اومدخونه من و واسه تومرغ درست کرد،اومده بودخبرازدواجش وبهم بده وگرنه انقدسرش بااميرگرمه که وقت سرخاروندن نداره! لبخندش پررنگ ترشدوگفت:واسشون خوشحالم...بهم ميان... اخم منم محوشدوجاش يه لبخندنشست روي لبم...راست مي گفت...ارغوان واميرخيلي بهم ميان!! الهي قربون اري خره بشم من...رفيق شفيق خل وچلم داره عروس ميشه!!!! گفتم:آره...خوشبخت بشن ايشاا..!!عروسيشون هفته بعده!! - آره...ميگم رها هفته بعدباهم بريم تاالر؟! جانم؟؟!!اين رادي خره چايي نخورده پسرخاله شد؟!باهم بريم تاالر؟!ديگه چي؟! - نه...مزاحمت نميشم خودم ميرم!! - مزاحم چيه بابا؟!هردومون مي خوايم بريم عروسي،همسايه هم که هستيم...باهم بريم بهتره. باشه؟!! راست ميگه ها!!جفتمون مي خوايم بريم عروسي...به قول رادوين همسايه هم که هستيم...باهم بريم بهتره!!اگه من بارادي نرم مجبورم خودم با206 اشکان رانندگي کنم...مي ترسم بزنم به يه ماشيني وعروسي اري کوفتم بشه...گذشته ازاون اگه بخوام رانندگي کنم،نمي تونم جيغ بزنم ومسخره بازي دربيارم...!!اونجوري خوش نميگذره... اصاليه ضرب المثل هست که بنده خودم ساختم که ميگه"افتادن دنبال ماشين عروس وجيغ زدن ودرست کردن کارناوال،ازخودعروسي توي تاالربيشترخوش ميگذره!!" اگه رادوين بشه راننده ام مي تونم هرچي که بخوام مسخره بازي دربيارم... روبه رادوين گفتم:اوکي...باهم بريم. لبخندي زدوازجاش بلندشد...منم ازجام بلندشدم ودستم درازکردم سمت بشقاباتاجمشون کنم که رادوين گفت:چيکارمي کني؟! بشقاباروجمع کردم وگفتم:مي خوام ايناروجمع کنم... وبه سمت ظرفشويي رفتم تابذارمشون توي سينک که رادوين گفت:بيخيال بابا...خودم بعداً جمعشون مي کنم.بيابريم توهال!! اومدم بگم نمي خوادوخودم جمعشون مي کنم که تويه چشم به هم زدن دستم وگرفت وکشيد...من وازآشپزخونه بيرون آوردوبه سمت مبل روبروي تلويزيون رفت...روش نشست ومنم کنارخودش نشوند. دستم خيلي دردگرفته بود...وحشي رواني ازبس محکم دستم وکشيد،دردگرفت!! اخمي کردم وگفتم:چته تو؟!چراوحشي بازي درمياري؟!!دستم وازجاکندي ديوونه!! بي توجه به حرف من،تلويزيون وروشن کردودرحاليکه کاناالروجابه جامي کرد،گفت:برواون وسيله هات وبياربشينيم :تاکلمه باهم حرف بزنيم ببينم مي خواي واسه پايان نامه ات چيکارکني!! نگاهش به من نبودوبه تلويزيون نگاه مي کرد...شکلکي واسش درآوردم تايه ذره ازحرصم وخالي کنم...انگارنه انگارکه بهش گفتم دستم دردگرفته!!بي ادب پررو...نه به خاطرکشيدن دستم ازعذرخواهي کردو نه به خاطرقورمه سبزي خوشمزه اي که بهش دادم،درست حسابي تشکرکرد...!جونش درميومداگه يه ذره باادب تروشيک ترتشکرمي کرد؟!! ازجام بلندشدم وبه سمت اپن رفتم...غروب که اومدم،وسايلم وروي اپن گذاشتم...وسايل وبرداشتم وبه سمت رادوين رفتم...گذاشتمشون روي ميزعسلي روبروي رادوين وگفتم:آوردم... نگاهش وازتلويزيون گرفت ودوخت به وسايلم...نگاهي بهم کردوگفت:خب مي شنوم... پوزخندي زدم وگفتم:خداروشکرکه مي شنوي...بروخداروشکرکن که بهت قدرت شنيدن داده!! اخمي کردوگفت:هه هه هه!!شماچقدبامزه اين خانوم کوزت...درموردموضوعت ازت توضيح خواستم...نگفتم خوشمزگي کني که!!بگو...مي شنوم! اخم کردم وموضوعم وبراش توضيح دادم...به ذره زر زرکردو چرت وپرت گفت...راهنماييم کردوگفت که واسه يه تحقيق چه چيزايي الزمه..يه چندتاسايت وکتابم بهم معرفي کردکه به موضوعم ربط داشت... حرفاش که تموم شد،بانيش باز زل زدبهم وگفت:دستت دردنکنه...غذات توپه توپ بود!!مرسي... چه عجب...آقايه بار يه تشکرازدهنشون بيرون اومد...اومدم تيريپ باکالسي بردارم بگم خواهش مي کنم وقابل شمارو نداشت که اين رادوين بي شعورمهلت نداد دهنم وبازکنم،يه سي دي گرفت سمتم وباذوق گفت:مي دوني اين چيه؟! خونسردگفتم:دسته بيله!خب سي ديه ديگه عقل کل!! لبخندي زدوگفت:سي دي بودنش که سي ديه..مهم اينه که توي اين سي دي چي هس!!يه فيلم ترسناک توپ آمريکاييه!!ازسعيدگرفتم... اين چي گفت؟!فيلم ترسناک؟!بيخيال بابا...من توکل عمرم يه باربيشتريه فيلم ترسناک نديدم که خب اونم ازنظربقيه زيادترسناک نبود...تايه هفته اشکان ومجبورمي کردم بيادپيشم بخوابه...توهم مي زدم فکرمي کردم که يه چيزي توکمدمه!!شبا هم هي خواب روح وجن واين جورچيزارومي ديدم مي زدم زيرگريه...همچين آدم ترسوي بي جنبه اي هستم من!!حاالپاشم برم فيلم ترسناک آمريکايي ببينم؟! رادوين سکوتم وکه ديد،شيطون گفت:چي شد؟!مي ترسي؟ آب دهنم وقورت دادم وگفتم:نه بابا...ترس چيه؟!من خودم عاشق فيلماي ترسناکم ولي خب مي دوني االن خسته ام...خوابم مياد!! آره جون عمم!!من عاشق فيلماي ترسناکم؟!اصالخوابم نميومدولي دروغ گفتم که سريع گورم وگم کنم ومجبورنشم فيلم ببينم!! پوزخندي زدوگفت:بهونه الکي نيار...تومي ترسي!! اخمي کردم وگفتم:نه نمي ترسم... پوزخندش پررنگ ترشدوگفت:پس اگه نمي ترسي بشين بامن فيلم ببين. پوزخندش بدجور روي مخم بود!!من ازپوزخنداي رادوين متنفرم...وقتي پوزخندميزنه دلم مي خوادبرم کلش وبکوبونم به ديوار!!! پوزخندش باعث شدکه مثل هميشه موضعم وحفظ کنم وباخونسردي بگم:باشه...بذارببينيمش!! لبخندشيطوني روي لب رادوين نشست وگفت:مطمئني نمي ترسي؟! باقاطعيت گفتم:معلومه!!ترس چيه بابا؟! ازجاش بلندشد وبه سمت سي دي پليررفت...سي دي وگذاشت توش ورفت سمت آشپزخونه... بايه ظرف پرازتخمه به هال برگشت وظرف وگذاشت روي ميزعسلي وسط هال...چراغاروهم خاموش کردوروي مبل نشست... حاالچرا چراغارو خاموش کرده؟!مرض داره؟؟بابا من توهمون فضاي روشنم خودم وخيس مي کنم حاالچه برسه به اين که تو فضاي به اين تاريکي فيلم ترسناک ببينم!! تيتراژ اول فيلم درحال پخش شدن بود...ناموساً باديدن تيتراژش ازترس زهرترک شدم!! يه صفحه سياه بودکه اسماي بازيگراروش نوشته مي شد...تواين بينم يه چيزي شبيه روح ياشايدم جني چيزي ردمي شد...يه آهنگم پخش مي شدکه هي يکي توش هوهو مي کرد!! بابافيلمه هنوزشروع نشده من اينجوري گرخيدم،وقتي شروع بشه مي خوام چه خاکي توسرم کنم؟! ميمردي قُمپُزدرنمي کردي که من نمي ترسم وعاشق فيلماي ترسناکم؟!بابامن غلط کردم...من چيزخوردم...من به گوردوس دختررادوين خنديدم...من وچه به فيلم ترسناک،اونم ازنوع آمريکايي؟! نگاهي به رادوين انداختم که خونسردوبي تفاوت خيره شده بودبه صفحه تلويزيون وتق تق تخمه مي شکوند...دستم ودراز کردم سمت ظرف تخمه تاشايدباخوردن تخمه يه ذره ازترسم کم بشه...يه مشت برداشتم وشروع کردم به تخمه خوردن!! يه کوسن روي مبل بود...کوسن وروي روي پام گذاشتم تااگه ترسيدم فشارش بدم يه ذره ازترسم کم بشه... باالخره تيتراژتموم شدوفيلم شروع شد!! همين اول کاري يه قبرستون ترسناک نشون دادن...دوربين رفت سمت يه قبرکه يه خانوم باشخصيت وباکماالت باالسرش وايساده بودوداشت گريه مي کرد!!البته اين خانوم باشخصيت وباکماالتي که ميگم،روم به ديوار روي شمام به ديوار يه شرتک لي پوشيده بودبايه تاپ دکلته...خالصه همه دل وروده اش ريخته بودبيرون...دوربين همين جوري داشت مي رفت جلو واين خانومه روازپشت نشون مي داد...ولي ازهمون پشتشم معلوم بودکه آدم شيک وخوش پوشيه!!!يهو دوربين رسيدبه خانومه...خانومه طي يه حرکت انتحاري به سمت عقب برگشت وزل زدبه دوربين...واي!!!قلبم اومدتودهنم...ضربان قلبم رفته بودبالا!!!رادي مرده شورت وببرن بااين فيلمت!!! زنه عين جن مي مونه...خدااين ونصيب گرگ بيابون نکنه!!!نه به اون تيپت که اونقدشيک بود نه به اين قيافت خواهر...چشماش بنفش بود!!الل شم اگه دروغ بگم...صورتش عين گچ سفيدبود.رنگ به رخساره نداشت خواهرمون!!لبشم رنگ لب مرده هابود...صورتش که ديگه نگو ونپرس!!خاکي وکثيف بود...انگاريه 10 قرني مي شدکه آبي به سروصورتش نزده بود!! خب يعني چي من واقعا درک نمي کنم...توکه اون همه به تيپت رسيدي وشرتک لي وتاپ دکلته پوشيدي،چرا قيافت اين ريختيه؟!يه دستي به سروروي خودت بکش خواهرم...صورتت وبشور...آرايش کن...اگه همين جوري بموني هيشکي نميادبگيرتتا!! ازمن ترشيده به تويي که هنوزنترشيدي نصحيت!!! يهوخواهرهمچين به دوربين زل زدو چشم غره رفت که خودم وخيس کردم!!فکرکنم ناراحت شدبهش گفتم کسي نميادبگيرتت!! خب چراناراحت ميشي خواهرمن؟!يه نصيحت خواهرانه بود...ناراحت نشوعزيزم... همين جوري داشتم ازاين خواهرمحترم طلب بخشش ودل جويي مي کردم که يهو يه برادري به صحنه اومد...برگشت به خواهرمون گفت: - سالم جني!! يهو خواهرمون چنان براق شدورفت سمت برادرکه توجام سيخ شدم... وبعدروش وکردبه برادرودستش وکند!!!!!بله...کند!!!دست برادرعزيزمون وکند!!!! اين برادرتاجايي که جايزبود دادوفريادمي کردوبه اين جني خانوم فحشاي رکيک مي دادکه ازگفتنشون معذورم!! خواهرم انگارازدست برادرعصباني شد،اون يکي دستشم کند...آب دهنم وقورت دادم ويه تخمه روبردم سمت دهنم تابخورمش که يهوخواهرجني زدکله برادرم کند!!!خون بودکه فواره مي کردا!!!خون... رسماخودم وقهوه اي کرده بودم!!! خب آخه خواهرمن اين بيچاره که چيزي نگفت زدي کله ودوتادستاش وکندي!!فقط بهت سالم کرد... ودوباره خواهرچنان خشن وعصبي زل زدبه دوربين که يعني تويکي خفه...به تومربوط نيست!!! ومنم خفه شدم وباترس زل زدم به تلويزيون...برادربيچاره ديگه دادوفريادنمي کردچون کله اش کنده شده بود...خيلي صحنه چندش وترسناک وحال به هم زني بود!!سر ياروفتاده بودروي زمين وبدنش سيخ وايساده بود!!خون فواره مي کرد...همين جوري خون شُرشُرازيارومي زد بيرون...من موندم چجوري وقتي نه کله داره نه دست هنوززنده است!!خاک توسرآمريکاييابااين فيلم ساختنشون!!! خواهر روش وکردطرف برداروناخوناي بلندوتيزش وفروکردتوي قلب پسره!!! همين جوري خون بودکه ازقلب برادر مي زدبيرون!! اين صحنه روکه ديدم تخمه ازدستم افتاد...بعديهو خواهردستش وازقلب برادربيرون آوردوبرادرنقش زمين شد...مرد؟!برادرمرد؟!واقعا؟!!! به اينجاش که رسيد،هرچي جيغ بودکه نزده بودم وجمع کردم وچنان جيغي زدم که کل خونه لرزيد!!! ونگاهم ازتلويزيون گرفتم ودوختم به صورت رادوين...نوري که ازتلويزيون ميومد،باعث شدتابتونم چشماي گردشده اش وببينم...باتعجب گفت:چته تو؟!مگه چي شده که تواينجوري جيغ مي زني؟!!! لبخندمصنوعي زدم وگفتم:هيچي...چي قراربودبشه؟!هيچي نيس!! وخيلي خونسرد روم وازش گرفتم وچشم دوختم به صفحه تلويزيون...خيلي هم شيک ومجلسي!! يهوخواهرجني عين دودشدورفت هوا!!!اين روح بود؟!روح بود؟!اي واي...روح بود بعدزد اون برادره روکشت؟!مگه نميگن روحا نمي تونن به دنياي زنده هابيان؟!پس اين خواهرچجوري تونست اون برادره رو نفله کنه؟!مرده شورتون وببرن بااين فيلم ساختنتون!! همون طورکه به تلويزيون خيره شده بودم،دستم ودراز کردم ويه مشت ديگه تخمه برداشتم ومشغول خوردن شدم... يهواين خانوم بي اعصابه که غيب شده بود،توي يه خيابون ظاهرشد...همين جوري ماشيناردمي شدن واينم خيلي شيک وباکالس وباکلي نازوعشوه ازوسط خيابون ردشد...البته تواون بينم چندتاماشن از روش ردشدنا ولي خب روحه ديگه چيزيش نميشه!! خالصه اين خواهرخيابون و رد کردوبه سمت يه خونه رفت...يه خونه بزرگ ومتروکه...همين که اين خواهرجني رفت سمت در،يهودربازشدويه صدايي اومدکه گفت: - بياتو!! خواهررفت توخونه ودرم خودبه خودپشت سرش بسته شد...يه يارويي روي يه دونه ازاين صندلي متحرکاکنارشومينه نشسته بودوزل زده بودبه آتيش روبروش...دوربين ازپشت به سمت يارومي رفت وفقط پشت طرف معلوم بود...اين خواهرجني رفت سمتش وگفت:سالم... ياروبايه صداي خشن وکلفت گفت:سالم...تمومش کردي؟! - آره... يهواين يارويي که روي صندلي بود،ازجاش بلندشدوروش وکردسمت دوربين... باديدن صورتش چشمام وبستم وجيغ بلندي زدم وکله ام وفروکردم توبالش روي پام!! قيافه ياروغيرقابل توصيف بود...خيلي خيلي خيلي ازخواهرجني بدتربود...هزارهزاربارازاون زشت ترو وحشتناک تر!! خالصه يه 10 دقيقه اي سرم توبالش بودوفيلم ونمي ديدم...فقط صداهاي جيغ دادوفريادمي شنيدم...باالخره تصميم گرفتم عزمم وجزم کنم وبقيه فيلم وببينم...باترس ولرز سرم وازروي بالش برداشتم وآروم آروم چشمام وبازکردم... باديدن تصويروبروم پشت سرهم 6-7 تاجيغ کشيدم... اين خواهرجني توهمون قبرستونه بودو30-70 تا جسدم دوروبرش بودن...همشون کله ودستاشون کنده شده بود...اين خواهربي اعصاب زشت بي ريخت چه عالقه اي به کندن کله ودست ملت داره؟! اين چيزا زيادوحشتناک نبود...يه چندتاآدم زشت که رنگ به رخساره نداشتن،باالي سرجنازه هانشسته بودن وداشتن دست وکله اشون ومي خوردن!!!يهويکيشون دستش ودرازکردودست يه مرده روازروي زمين برداشت وگذاشت تودهنش...همين جورخون بودکه ازلب ولوچه اش مي ريخت... باصداي لرزون گفتم:خوردش؟! رادوين زيرلب گفت:آره... اومدم به رادوين فحش بدم وبگم که اين چه فيلم مزخرفيه که يهوناغافل يه روح ديگه پريدوصحنه...هِه!!!انقديهويي اتفاق افتادکه زهرترک شدم!!خب مثل آدم بيايدتوصحنه ديگه!!ضربان قلبم باالرفته بود...داشتم سکته مي کردم!! وبعدازاون،اين روحه که يه دفعه پريدتوصحنه و فوق العاده هم زشت بوديه بشکن زدويهو همه قبراشروع کردن به ترک خوردن ومرده هاازتوشون بيرون اومدن...همه هم زشت وبي ريخت بودن...اصاليه اوضاع خرتوخري بود... من موندم اون خواهرجني واون برادري که زدنفله اش کردچه ربطي دارن به اين مرده هاکه دارن زنده ميشن!!؟! تخمه ام تموم شده بود...دستم ودراز کردم سمت ظرف تايه مشت ديگه بردارم که يهودستم بادست يکي برخوردکرد...نمي دونم چرا فکرکردم خواهرجنيه...جيغ بلندي زدم...رادوين کالفه گفت:منم بابا!!چرا الکي هي جيغ مي زني؟!ديوونه شدي؟! ويه مشت تخمه برداشت وبي توجه به من خيره شدبه تلويزيون...منم يه مشت برداشتم ونگاهم ودوختم به خواهرجني... من که سردرنياوردم ولي اين خواهربي اعصاب ما هي ميزدهربرادري که بهش مي رسيدومي کشت وبعدم اون آدم زشتايي که باهاش بودن،اون برادرايي که مرده بودن ومي خوردن!!همه جاش ونشون مي داد...حتي اون جاهايي که استخون برادرا زيردندون اون آدم زشتاترق توروق مي کرد!! خالصه يه 50 دقيقه اي ازفيلم گذشته بودولي من هيچي نفهميده بودم...به جاش تامي تونستم جيغ مي کشيدم...توکل اين 50دقيقه هم من 70 دقيقه اش وچشمام وبسته بودم وسرم وتوبالش فروکرده بودم وجيغ مي زدم!!! همين جوري داشتم فيلم ونگاه مي کردم که يهوخواهرجني بايه برادري دعواش شد...نمي دونم سرچي بحث مي کردن ولي سرهرچي که بود،جفتشون عصباني بودن وداشتن هم ديگه روکتک مي زدن!!!تواين دعوا،جني زد يارو رو له ولورده کردوبعدم بستش به سقف!!!يه زنيم اين وسط بودکه هي جيغ و دادمي کردوباگريه ازجني مي خواست که کاري باشوهرش نداشته باشه ولي خواهرجني سگ محلش نمي داد!!!بعديهويه شعله اي بلندشدواون برادره که به سقف چسبيده بودسوخت!!زنده زنده سوزوندنش!!!زنشم تامي تونست جيغ وفريادوناله مي کرد...منم انقدجيغ زده بودم که ديگه هيچ صدايي ازم در نميومد!!گلوم دردگرفته بود. اون برداره که کامل سوخت ونفله شد،خواهرجني رفت سمت زنش که روي زمين زانوزده بودوهق هق مي کرد...ازجاش بلندش کردوتامي خورد زدش!!اصالاين جني بيماري رواني داره...زنيکه چلغوز!!چرا الکي ملت وکتک مي زني ومي کشيشون؟! خالصه انقداون زن رو زدکه بيچاره نقش زمين شد...وخواهر جنيم کنارش روي زمين زانوزد،يهودستاش ودرازکردسمت چشم زنه و...باناخوناي تيزش چشم يارورو ازحدقه بيرون کشيد...ديگه صدام درنميومدکه جيغ بزنم...يهويه اره برقي گرفت دستش وطرف و ازوسط دونصف کرد!!!يارونصف شدوروي زمين افتاد...باورتون ميشه؟!زنده زنده نصفش کرد!! اين صحنه روکه ديدم،چشمام وبستم وسرم وفروکردم توي بالش... خيلي وحشتناک بود...ازترس مي لرزيدم!!!من آدم ترسوييم...اون فيلمي که اشکان چندسال پيش برام گذاشت کجا،ايني که االن ديدم کجا...بااينکه اون اصالمثل اين ترسناک نبودوتهِ ته صحنه اکشنش اين بودکه طرف ومي کشتن وخونش مي پاشيدروي دوربين،من تايه هفته ازترس خوابم نمي برد!!! قلبم تندتندمي زدوبدنم مي لرزيد...داشتم ازترس سکته مي کردم...صداي جيغ ودادايي هم که ازتلويزيون ميومد،ترسم وبيشترمي کرد...دستام وگذاشتم روي گوشم تاصدايي نشنوم...هنوزم صداهايي خفيفي ميومدولي ازاون صداهاي بلندخيلي بهتربود!! نمي دونم چقدسرم توبالش بودولي يهوصداي جيغ ودادا قطع شد...چي شديه دفعه؟!نکنه خواهرجني زدهمه روکشت که ديگه ازهيشکي هيچ صدايي درنمياد؟!مرده شورخواهرجني وببرن!!! باتعجب سرم وازبالش بيرون آوردم وچشمام وباز کردم...نورالمپ چشمم وزد...دوباره بستمشون...وا!!اين چراغاکي روشن شدن؟!رادوين روشنشون کرد؟!پس چرامن نفهميدم؟!توکه سرت توبالش بود،چجوري مي خواستي بفهمي؟!اينم حرفيه... آروم آروم چشمام وبازکردم...کم کم چشمام به روشنايي عادت کردن... رادوين وروبروي خودم ديدم که باتعجب بهم زل زده بود...متعجب گفت:انقدترسناک بود؟! باترس به تلويزيون خاموش خيره شدم وزيرلب گفتم:تموم شد؟! رادوين خونسردگفت:آره...ولي توکله ات توبالش بودمتوجه نشدي!! وازجاش بلندشدوظرف تخمه روازروي ميز برداشت وبه سمت آشپزخونه رفت...همون طورکه به سمت آشپزخونه مي رفت،گفت:مرده شورسعيدوببرن بااين فيلمش!!اينم فيلم بودماديديم؟!زنه هي زرت زرت مي زدملت مي کشت وکله ملشون ومي کند...که چي مثال؟!کجاي اين ترسناک بود؟!!! اين چي داره ميگه؟!فيلمش خيلي وحشتناک بود...من هنوزم دارم ازترس به خودم مي لرزم بعداون وقت اين ميگه کجاش ترسناک بود؟!درسته من خيلي ترسوئم ولي خدايي فيلمش ترسناک بود...هرکس ديگه اي بودمي ترسيد...من نمي دونم رادوين چراميگه ترسناک نبود!! به هال برگشت وکنارمن روي مبل نشست...خميازه اي کشيدوخواب آلودگفت:من خيلي خوابم ميادرها...مي خوام بخوام!!نمي خواي بري خونه خودت؟! آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:برم خونه خودم؟! لبخندشيطوني زدوگفت:اگه دلت مي خوادبمون...اصراري ندارم بري...فقط بهت بگما،من شباخطرناک ميشم!!! ويهودستاش وبه سمتم دراز کردوپخ کرد!!! زهرم ترکيد... دستم وگذاشتم روي قلبم وزيرلب بهش فحش دادم: - عوضي بش شعورالانم وقت شوخيه؟!ترسونديم!!! کالفه گفت:ببخشيدبابامعذرت...حاال ميشه بري خونه خودت؟!دارم ازخستگي ميميرم!! برم خونه ام؟!يعني من امشب تنهايي بخوابم؟!!نه...من مي ترسم!!! روم نمي شدبه رادوين بگم نمي خوام ازخونت برم بيرون...سرم وانداختم پايين ودرحاليکه باانگشتاي دستم بازي مي کردم،گفتم:چيزه...من...راستش... خب...خب يعني... کالفه ترازقبل گفت:مثل آدم حرف بزن ببينم چي ميگي. سرم وباالآوردم وباترس توچشماي رادوين خيره شدم...باترس گفتم:من...من...من مي ترسم!!! پوفي کشيدوگفت:زرشک!!! ازچي مي ترسي؟!ازلولو؟!)وبامسخره بازي ادمه داد:(من بالولوحرف مي زنم نيادبخورتت...لولو با رهاکوچولوي ماکاري نداشته باش...خوبه؟!بيخيال ماميشي؟!خوابم ميادرها...نصف شبي چرت نگوخواهشاً!!بروخونه خودت بذارمنم کپه مرگم وبذارم!! بي ادب پررو...لولوچيه رواني؟!!من ازخواهرجني مي ترسم...ازاون آدم زشتاکه همه برادرارومي خوردن... آب دهنم وقورت دادم وگفتم:يعني ميگي برم؟!تعارف نمي کني بمونم؟! پوزخندي زدوگفت:بيشم بينيم باو!!!تعارف بخوره توسرم...خوابم ميادمي خوام بکپم...بروخونه خودت!!افتاد؟! به ناچارازجام بلندشم وگفتم:باشه پس خداحافظ... اونم ازجاش بلندشدودستش ودرازکردسمت وسايلم که روي ميزعسلي بودن...گرفتشون سمتم وزيرلب گفت:خداحافظ...شب بخير! وسايلم وازش گرفتم... شب بخير؟!به نظرخودت بااين فيلمي که من ديدم شبم بخيرميشه؟!! روم وازش برگردوندم وباقدماي لرزون به سمت دررفتم...رادوينم پشت سرم ميومدتامثالبدرقه ام کنه... به درکه رسديم،يهوبه سمت رادوين برگشتم وبانيش بازگفتم:يه تعارف کوچولوهم بزني مي مونما!! اخمي کردوگفت:بروبابا... اخمي روي پيشونيم نشست...روم وازش برگردوندم ودستم درازکردم سمت دستگيره...دروبازکردم وبه سمت رادوين برگشتم...گفتم:مطمئني که نمي خواي بمونم؟! خونسردگفت:آره...شبت بخير!! دلم مي خواست خرخره اش وبجوئم...پسره بي شعور...فيلم به اون ترسناکي و واسم گذاشته حاالم ميگه بروخونه خودت!!!کاش اون فيلم لعنتي ونمي ديدم!!حالا من چجوري تنهايي توخونه خودم بخوابم؟! باترس ولرزپام وازخونه بيرون گذاشتم...رادوين هنوزجلوي دروايساده بودومنتظربودتامن برم تو خونه خودم. داشتم کفشام ومي پوشيدم که يهو يه صداي تَقي ازتوي راهرواومد...اين وکه شنيدم،جيغ بنفشي کشيدم وبه سمت رادوين رفتم وخودم انداختم توبغلش!!! رادوين باتعجب گفت:رهاتوچته؟!اين صداکجاش ترسناک بودکه توجيغ زدي واينجوري به من آويزون شدي؟! خودم وازبغلش بيرون کشيدم وازش فاصله گرفتم...کفشام وپوشيدم وگفتم:هيچ جاش!!ببخشيد...شب بخير!! باقدماي آروم وآهسته به سمت خونه خودم رفتم...رادوين هنوزجلوي درخونه اش منتظربودتامن برم تو...کليدوانداختم توقفل ودروبازکردم...به سمت رادوين برگشتم وواسش دست تکون دادم...باهام باي باي کردواشاره کردکه برم تو...لبخندمصنوعي زدم وپام وگذاشتم توخونه خودم...کليدوازتوي قفل بيرون آوردم ودروبستم... خونه تاريکِ تاريک بود...خيلي سريع به سمت کليدالمپ رفتم وهمه برقاي هال و روشن کردم...حتي برق آشپزخونه ودستشويي وحمومم روشن کردم!!شال ومانتوم ودرآوردم وانداختم روي مبل...باترس ولرزنگاهي به دورتادورهال انداختم...فکر مي کردم خواهرجني توخونه امه!!خبري نبود...نفس راحتي کشيدم وبه سمت اتاق خواب رفتم...کليدبرق کناردربود...روشنش کردم ونگاهي به دورتادوراتاق انداختم...خداروشکراينجام خبري نيست!!!روي تخت درازکشيدم وزل زدم به سقف...يهوياداون صحنه اي افتادم که جني اون برادره روبست به سقف وآتيشش زد...ترس وَرَم داشت ونگاهم وازسقف دزديدم...باترس ولرزبه پنجره خيره شدم...يهوحس کردم يکي پشت پنجره اس...جيغ خفيفي کشيدم ورفتم زيرپتو!!خدا ازت نگذره رادوين که من وبه اين روز انداختي...زيرپتوبودم وچشمام وهم بسته بودم...ازتوي آشپزخونه صداي تَرَق توروق ميومد...اين وسايل خونه ام وقت گيرآوردن،واسه من قُلِنج مي شکونن!!يادصداي ترق توروق استخووناي بردارا افتادم وقتي اون آدم زشتاداشتن مي خوردنشون...قلبم تندتندمي زد...به سختي نفس مي کشيدم...زيرپتوهم هواکم بود داشتم خفه مي شدم!! سرم وازپتوبيرون آوردم ويهو... تصويرخواهرجني وروي ديوار روبروم ديدم...چنان جيغي کشيدم که اون سرش ناپيدا!!!پتوروازروي خودم کنارزدم وبانهايت سرعتي که درتوانم بودازاتاق خارج شدم...دستام ازترس مي لرزيدن...قلبم تاالپ تولوپ مي خوردبه قفسه سينه ام...ازاتاق بيرون اومدم وداشتم به سمت در مي رفتم که يهوپام گيرکردبه پايه مبل وافتادم زمين...حس کردم صداي جيغ ودادازتواتاقم مياد!!داشتم سکته مي کردم...باترس ازجام بلندشم وبه سمت در دويدم...همش سرم وبه عقب مي چرخوندم تايه وقت خواهرجني دنبالم نکرده باشه!! يه بارديگه هم روي سراميک ليزخوردم وافتادم زمين...يهوصداي ترق توروق ازآشپزخونه اومد،صداي جيغاييم که من حس مي کردم ازاتاق مياد،داشت زهرترکم مي کرد...اشک توچشمام جمع شده بود...خدايامن وازدست اين خواهرجني نجات بده!! ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم...دروبازکردم وبه حالت دوخودم ورسوندم دم درخونه رادوين...دستم گذاشتم روي زنگ وپشت سرهم زنگ زدم...اشک ازچشمام جاري شده بود...باترس ولرزبه دربازخونه خودم نگاه مي کردم وهرلحظه اطمينان مي دادم که سروکله جني پيدابشه... رادوين هنوزدروبازنکرده بود...کدوم گوري هستي گودزيلا؟!دروباز کن ديگه... بامشت به درمي کوبيدم...داشتم ازترس سکته مي کردم!! بعدازچند دقيقه رادوين دروبازکرد...موهاش ژوليده بودويه رکابي تنش بود...بايه شلواراسپرت...باچشماي گردشده به من زل زده بود...نگران گفت:چي شده رها؟!چراگريه مي کني؟چرابااين سرووضع اومدي بيرون؟!! منظورش ازاين سرووضع چيه؟!مگه سرو وضع من چشه؟!
وقتي داشتم ازخونه ميومدم بيرون،انقدترسيده بودم که اصالحواسم به لباسام نبود!!!االنم ديگه واسه عوض کردنشون ديرشده چون رادوين هرآن چه که نبايدمي ديد وديد!!!ديگه کاريه که شده... بيخيال قضيه لباسام شدم ودرحاليکه اشک ازچشمام جاري بود،به خونه ام اشاره کردم وباتته پته گفتم:رادوين...اون تو...يکي هس...من مي...مي ترسم... نگران وآشفته درخونه اش وبست،و به سمت درخونه من رفت...منم باقدماي لرزون وآهسته پشت سرش رفتم...بااحتياط کامل پاش وگذاشت توي خونه...منم واردشدم...باچشماش کل هال وازنظرگذروند...کسي نبود...به سمت آشپزخونه رفت...منم باترس ولرز دنبالش رفتم...اونجاهم کسي نبود...دستشويي وحمومم نگاه کردولي بازم کسي نبود!!به اتاق خواب رفت...درحاليکه بانگاهش همه جارو مي گشت،زيرلب غريد: - اسکل کردي من و؟!اينجاکه کسي نيست... اين خواهرجني گوربه گورشده کجارفته؟!مگه همين جانبود؟!من خودم روي ديوارديدمش... باترس لبه تخت نشستم وخيره شدم به ديوار روبروم...همون ديواري که تصوير خواهرجني وروش ديده بودم...هيچي روش نبود...مثل اينکه اين خواهرجني ودارودسته اش تصميم گرفتن من واسکل کنن...چراوقتي تنهابودم اون همه صداي ترق توروق وجيغ وداد ميومد؟!چراحس کردم يکي پشت پنجره اس؟!به پنجره خيره شدم ولي هيچ کسي ونديدم...دوباره نگاهم ودوختم به ديوار روبروم...چراعکس خواهرجني وروي اين ديوارديدم؟!يعني من خل شدم؟!! توافکارخودم بودم که رادوين عصبي به سمتم اومدوگفت:چرا توهم فانتزي مي زني؟!هيشکي توخونه ات نيست... نگاهم وازديوارگرفتم ودوختم به چشماش...به ديواراشاره کردم وباترس گفتم:چرا بود...باورکن رادوين!!بود...همين جابود... پوفي کشيدوکلافه گفت:کي همينجابود؟! - خواهرجني... باتعجب گفت:خواهرجني ديگه خره کيه؟! - همون زنه که تواون فيلم ترسناکه بود...همون که همه مردارومي کشت وکله هاشون ومي کَند... اين وکه گفتم،رادوين ازخنده ترکيد!!!مگه من چيزخنده داري گفتم؟!نه شمابگيدحرف من خنده داربود؟!من يه روح تواتاقم ديدم...روح خواهرجني!!!داشتم ازترس سکته مي کردم اون وقت اين گودزيلاداره مي خنده؟!موضوع به اين ترسناکي خنده داره؟!!! خنده اش که تموم شد،روبه من گفت:خيلي باحال بود...دمت گرم!!حال کردم باشوخيت!!شب بخير...)وزيرلب ادامه داد:(خدايااين شادياروازمانگير... و به سمت دراتاق رفت.... داره ميره؟!مي خوادمن وتنهابذاره؟!! اگه دوباره جني بيادمن چه خاکي توسرم بريزم؟!اگه دوباره يکي وپشت پنجره ببينم سکته مي کنم!!!من مي ترسم...خيليم مي ترسم... رادوين به در رسيد...روش وکردسمت من وگفت:چراغ وخاموش مي کنم بخوابي... ودستش وبردسمت کليدبرق وچراغ وخاموش کرد... همين که چراغ خاموش شد،جيغ زدم:نه... باتعجب گفت:چي نه؟!چراغ وخاموش نکنم؟؟خب مثل آدم بگوخاموشش نکن...چرا الکي جيغ مي زني؟! ودست بردسمت کليدبرق وروشنش کرد...روش وازم برگردوندوخواست ازاتاق بره بيرون که دوباره جيغ زدم:نه... کلافه به سمتم برگشت واخم غليظي روي پيشونيش نشست...عصبي گفت:نه ونکمه...چته توهي نه نه مي کني؟!چراغ وخاموش کردم ميگي نه...روشنش کردم بازم مگي نه...ديوونه شدي؟!! باصدايي که ازترس مي لرزيد،گفتم:نرورادوين...تورو خدانرو...من مي ترسم... بااين حرفم،اخم روي پيشونيش محوشد...باقدماي بلندفاصله بين درتاتخت وطي کرد...جلوي پام،روي زمين زانو زدومهربون گفت:ازچي مي ترسي دخترخوب؟!کسي اينجانيس...ديدي که همه جاروگشتم.کسي نيس...الکي مي ترسي... اشک توچشمام جمع شده بود...پربغض گفتم:چرا بود...خودم ديدم...)انگشت اشاره ام وبه سمت به پنجره اتاق گرفتم وگفتم:(من يکي وپشت اين پنجره ديدم...)به ديوارروبروم اشاره کردم وادامه دادم:(من خواهرجني و روي اين ديوارديدم...به جون خودم ديدم رادوين...ديدم... لبخندي روي لبش نشست...بايه لحن آرامش بخش گفت:فکرمي کني که ديديشون... هيشکي اينجانيس. اخمي روي پيشونيم نشست...فکرمي کنه من دروغ ميگم؟!مگه مرض دارم چاخان کنم؟!!ياشايدم فکرمي کنه خل شدم...ولي من خودم باهمين دوتاچشمام ديدمشون...يکي پشت پنجره بود...من خواهرجني وروي ديوارديدم...چراحرفم وباورنمي کنه؟!چرافکرمي کنه دروغ ميگم؟!چرافکرمي کنه خل شدم؟!!اشک ازچشمام جاري شد...به درک که باورنمي کنه...صدسال سياه نمي خوام باورکنه...درسته مي ترسم ولي تاهمين جاشم که ازگودزيالي دختربازبي ريخت شلخته شکموکمک خواستم بسه!!!وقتي حرفم وباورنمي کنه واسه چي الکي خودم وسبک کنم وازش بخوام پيشم بمونه؟!!! روم وازش گرفتم وروي تخت دراز کشيدم...پتوروکشيدم روي سرم ودادزدم:توفکرمي کني من دروغ ميگم؟!نکنه خيال مي کني ديوونه شدم؟!!خودم ديدمشون...باشه.باورنکن...من هرکاري کنم توحرفم وباورنمي کني...انتظاريم ازت ندارم...بروخونه ات تخت بگيربخواب. اشک بودکه ازچشمام جاري مي شد...نمي دونم اين اشکا واسه چي بودن!!به خاطرترس؟!يابه خاطراينکه رادوين حرفم وباورنمي کنه؟!نمي دونم... صورتم ازاشک خيس شده بود...دستي به اشکام کشيدم وپاکشون کردم...به فين فين افتاده بودم... ديگه هيچ صدايي ازرادوين نيومد...حتمارفته...آره ديگه رفته!!!ازگودزيالي بي شعوري مثل اون مگه بيشترازاينم انتظارميره؟!! کلي غرورم وکنارگذاشته بودم که ازش خواهش کردم بمونه...اون حتي انقدشعورنداشت که من وتنهانذاره...حداقل صبرمي کردخوابم ببره بعدگورش وگم مي کرد...باباي ماروباش،دلش خوشه که دخترش وسپرده به يه پسرنجيب وسربه زير!!!رادوين بي شعورشلخته شکموي گودزيلاي بي ادب!!!به همين سادگي رفت؟!رفت ومن وتنهاگذاشت؟!!!مگه اشکام ونديد؟؟مگه ترسم ونديد؟؟پس چرا رفت؟؟ اصالبه درک که رفت...اتفاقاخيليم خوب شدکه رفت!!!حاضرم تاخوده صبح صدبارازترس سکته کنم ولي دوباره ازرادوين خواهش نکنم که پيشم بمونه!!! - رها... اين کي بود؟!!صداش چقدشبيه رادوين بود!!نکنه رادوينه؟!!نه بابا اون که گورش وگم کردرفت خونه اش... اگه رادوين نبودپس کي بود؟!نکنه خواهرجنيه که سعي داره اَداي رادوين ودربياره؟!ياابوالفضل!!! باترس سرم وزازيرپتوبيرون آوردم...نگاهم تونگاه رادوين گره خورد... لبه ي تخت نشسته بودوخيره شده بوبه من...لبخندمهربوني روي لبش بود...بايه لحن مهربون ومظلوم گفت:قهري؟!! اخمي کردم وگفتم:ماتاحالاشم دوس نبوديم که بخوايم قهرباشيم... شيطون شدوگفت:مطمئني؟! - کاملامطمئنم... شونه اي باالانداخت وگفت:باشه پس خداحافظ... وتوجاش نيم خيزشدوخواست بلندشه که بادستم مچ دستش وگرفتم...نگاهم به ديوار روبروم بود...دلم نمي خواست زل بزنم توچشماش وازش خواهش کنم بمونه...غرورم بهم اجازه نمي داد... بدون اينکه نگاهش کنم،گفتم:بمون...نرو...خواهش مي کنم. شيطون گفت:وقتي بامن حرف ميزني به چشمام نگاه کن نه به ديوار!! ازسرناچاري نگاهم وازديوارگرفتم ودوختم به چشماش...لبخندي زدو گفت:حاالشد.توبگيربخواب... قول ميدم همين جابمونم وهيچ جانرم!! مي خوادپيشم بمونه؟!واقعا؟! لبخندي روي لبم نشست...زيرلب گفتم:مرسي... چشمکي بهم زدوگفت:چاکرشوما...شب بخير... وازجاش بلندشد...مچ دستش وگرفتم وباترس گفتم:کجاميري؟!مگه نگفتي پيشم مي موني؟! لبخندي زدوگفت:مي مونم بابا.مي مونم...اينجاکه نمي تونم بخوابم ميرم توهال بخوابم... لب ولوچه ام آويزون شد...خب اگه اين پاشه بره توهال که ممکنه خواهرجني نصف شب بيادومن ونفله کنه!!!اونجوري که ديگه بود ونبودش فرقي به حالم نمي کنه!! مظلوم گفتم:نروتوهال...همين جابمون.توروخدا...من مي ترسم!! لبخندش پررنگ ترشد...دوباره لبه تخت نشست وگفت:باشه...من همين جا مي مونم...توبخواب!! مچش و ول کردم...لبخندمهربوني بهش زدم...لبخندم وبالبخندجواب داد... چشمام وبستم وسعي کردم بخوابم...خيلي تالش کردم ولي خوابم نبرد!! همش فکرمي کردم که خواهرجني تواتاقمه...درسته رادوين پيشم بودولي بازم مي ترسيدم...پاهام ازپتوبيرون بود...همش حس مي کردم ممکنه پاهام توسط يکي کشيده بشه وبال سرم بياد ونفله بشم!!!واسه همينم پاهام وتوشکمم جمع کردم وپتورو دورخودم پيچيدم...ولي هنوزم مي ترسيدم...دستم وسمتي که احتمال مي دادم دست رادوين اونجا باشه دراز کردم...