بازیگران مشغول کارند
فرهیختگان/متن پیش رو در «فرهیختگان» منتشر شده و انتشارش در «آخرین خبر» به معنای تایید آن نیست
میلاد جلیل زاده| از همان سکانس افتتاحیه سریال متوجه میشویم که با یک روایت خاص طرف هستیم. چند جوان در یک جاده دورافتاده با دو خودرو توقف کردهاند و درحالیکه یکیشان مشغول عوض کردن لاستیک ماشین عقبی است و بقیه میرقصند، پسری که در ماشین جلویی نشسته به دوستانش زنگ میزند و میگوید این جاده پر از خفتگیر است، اینجا نمانید، زود باشید... بعد دو نفر با موتورسیکلت کنار آنها میآیند و با قمه زورگیری میکنند. این دو نفر علی همتی و دوستش مرتضی هستند که به ترتیب نوید محمدزاده و احمد مهرانفر نقششان را بازی میکنند. این اما یک خفتگیری واقعی نبود. علی و مرتضی بازیگر هستند و به سفارش همان کسی که بقیه را از خفتگیری میترساند، آمدهاند تا دوستان او را غافلگیر کنند. او این غافلگیری را ترتیب داده تا از خانمی که کنارش بود خواستگاری کند. خیلی زود میفهمیم که علی و مرتضی شخصیتهای اصلی قصه هستند و شغلشان بیاندازه عجیب است. آنها هر بار گریم میکنند تا در قالب یک تیپ جدید فرو بروند و کسانی را که میخواهند دوستان یا عزیزانشان را به نوعی غافلگیر کنند، به هدفشان برسانند.
این دو نفر یک سالن متروکه سینما را اجاره کردهاند تا در آن نمایش «بازرس» آنتونی شیفر را که آداپته ایرانی شده است، با اسم آکتور روی صحنه ببرند. چنین شغل عجیبی، چنین محل عجیبی برای زندگی و این عزم راسخ و خللناپذیر دو جوان غوطهور در مشکلات اقتصادی برای به سرانجام رساندن یک آرمان هنری، موقعیت ویژهای است. نمیشود گفت چنین چیزهایی امکان ندارد که در واقعیت رخ بدهند اما امکانشان واقعا بعید و شگفتیساز است. تمرینهای علی و مرتضی روی نمایش بازرس یا همان آکتور، موازی با داستانهایی جلو میرود که برای خودشان پیش میآید. هم آنها داستان شیفر را بنا به مقتضیات جامعه ایران تغییر میدهند و هم زندگیشان فراتر از آنچه در نمایش روایت میشود، سمت و سوی خاص دیگری پیدا میکند. کل مجموعه تلاش دارد این جمله را جا بیندازد که «زندگی یک صحنه نمایش است» و نهفقط علی و مرتضی، بلکه باقی آدمها هم برای راه انداختن کارشان به نوعی صحنههایی نمایشی میچینند. بیبی برای اینکه علی سری به او بزند و سراغی از او بگیرد، وانمود میکند که حالش بد شده و قدرت تکلم را از دست داده است. صمدیان، مردی که عطرفروشی دارد و صاحبکار سارا، نامزد مرتضی است، برای فریب دخترک و اینکه او را به میهمانی شام در یک رستوران بکشاند، مستخدم خانهشان را جای مادرش جا میزند و از این دست موارد را میشود درمورد شخصیتهای دیگر هم دید. این باعث شده حتی جاهایی که روایت درمورد خیلی از مسائل روزمره است، پرداخت آن عجیب و گاهی شوکآور باشد. با داستانی طرفیم که پیرنگ آن بلوغ است. دو آدم به نامهای علی و مرتضی در مواجهه با شرایطی که نسبتا یکسان است، دچار تحول شخصیتی میشوند و یکی به قهقرا میرود و دیگری قرار است به ساحتی نرمتر و انسانیتر از آنچه در گذشته بود برسد. بلوغ این دو نفر از رهگذر برخورد با دو مقوله جدید اتفاق میافتد؛ پول و زن. با یک اثر فرمالیستی مواجه هستیم که هنگام طراحی آن بین داستان و پیرنگ تفکیک قائل شدهاند.
بوریس توماچفسکی در این باره بحث مفصلی دارد. او معتقد است داستان یک درک کلی است. یعنی نظر به کل روایت است؛ چه اموری که گفته شده و چه نشده باشد. اما پیرنگ آن قسمت از داستان است که نویسنده آن را برگزیده و روایت کرده. پیرنگ، یکسری فاصلههای زمانی دارد که مخاطب باید آنها را خودش در ذهنش پر کند و حوادث را به هم ربط دهد.
اینجا هم وقتی علی با دختری به نام نازی روی پشتبام رفته و حرف میزند، راجعبه گذشتهاش میگوید و عشقی که نافرجام بود. ما کشمکش مرتضی با سارا را میبینیم که تقریبا سرنوشتی مشابه علی را با همان ماجرای دختری که نام برده نشد، داشت. اما ماجرای عشق نافرجام علی هم که دیده نمیشود و باز نمیشود، جزء استان است. یعنی دو مرد جوان داریم که هر دو از بیوفایی صدمه خوردهاند. یکی به این نتیجه میرسد که باید پولدار باشد تا بتواند در به چنگ آوردن زنها موفق شود. او به این فکر نمیکند که اگر دختری تو را بهخاطر پول گذاشت و رفت، همان بهتر که رفت، چون آدم بیارزشی بود. این را آلما به مرتضی میگوید اما مرتضی انگار اصلا نمیشنود. یعنی مرتضی حتی با اینکه بیوفایی میبیند، میخواهد موجود یا مفهومی به نام زن را تصاحب کند. آن هم با ابزار قدرتی که پول به او میدهد. علی اما با اینکه همین سرگذشت را داشته، اینطور به ماجرا نگاه نمیکند. او در طول روایتی که ما میبینیم، بار دیگر با موجود یا مفهومی به نام زن برخورد میکند اما اتفاقی برایش میافتد که اصلا شیرین نیست. این تلخکامی مجدد میتواند نگاه هر مردی را نسبت به زنها بهطور کل تغییر دهد چنانکه صمدیان هم بهخاطر بیوفاییهایی که پیش از این دیده و جایی از سریال دربارهاش صحبت میکند، نگاه مثبتی به زنها ندارد و دنبال سوءاستفاده است. با این حال شخصیت علی به نوع دیگری از بلوغ میرسد که با مرتضی متفاوت است. برخورد این دو نفر با مقوله پول هم دو شکل متفاوت دارد. آنها ابتدا برای یک هدف مشترک و به شیوهای مشترک کار میکنند و پول درمیآورند. برپا کردن نمایش آکتور هدف آنهاست و برای جور کردن پول آن هم کاری نمیکنند جز همان بازیگری. در ادامه اما نگاه آنها به این مقوله دو مسیر کاملا جداگانه را طی میکند. پول برای مرتضی هدف میشود و برای علی وسیله. کمابیش میشود گفت آدمهای دیگر سریال هم در همین دایره و مدار قرار میگیرند. اما تمرکز راوی و به تبع آن ما بهعنوان مخاطب، روی این دو نفر است. خیلی از اتفاقات سریال تصادفی رقم میخورند چون برای نویسنده، داستان مهمتر از پیرنگ بوده. ماجراهای مختلفی هم هستند که نیمپز باقی میمانند و کاملا جا نمیافتند. جور کردن یک منطق روایی برای اکثر این اتفاقات کار سختی نبود اما این چیزها دغدغه راوی نبوده است. بازی بازیگران هم کاملا پر از گل و نشانههای واضح است. اکثر بازیها درشت هستند و بیشتر تکنیکیاند تا حسی. اینها همگی کار را از سبک و سیاق سینمای اجتماعی ایران که طی سالهای اخیر بسیار پربسامد شده بود، دور میکنند و باعث شباهتش به تئاتر میشوند. نیما جاویدی در دو فیلم سینمایی که پیش از این ساخته؛ «ملبورن» و «سرخپوست»، نشان داده که به درام در فضای بسته علاقه دارد.
او در نگارش سناریوهای خورشید به کارگردانی مجید مجیدی هم همکاری داشت که آن هم بدون دشواری چندان، قابل تبدیل به نمایشنامه است. ذهنیت تئاتری نیما جاویدی بالاخره در سریال آکتور و روایت مفصل و نسبتا طولانیاش بیرونی شد و خود فضای نمایش را تبدیل به موضوع نمایش کرد. بلوغی که زندانبان فیلم سرخپوست پیدا کرد و پسرک نوجوان فیلم خورشید به آن دست یافت، تقریبا مثبت بود و رشد بهحساب میآمد اما در آکتور هم بلوغ مثبت میبینیم و منفی. زندانبان سرخپوست با عنصر زن برخورد کرد و پسرک خورشید با پول. حالا همه اینها در آکتور جمع شدهاند و صحنهای را ترتیب دادهاند که انگار نیما جاویدی در آن هرچه میخواهد بگوید را گفته. آکتور مجموعهای است که میشود دید و با آن سرگرم شد. از آنسو میتوان لابه لای سکانسهایش گشت و مو به مو ایراد گرفت و تناقض پیدا کرد. میشود از بازیهای درشت و بیرونی مجموعه ایراد گرفت و برعکس میتوان از برجستگی تکنیک در بازیها لذت برد. میشود از اینکه تمام صحنههای سریال در فضاهایی شبیه به دکور میگذرند و خیلیهایشان چندان طبیعی نیستند، ایراد گرفت و میتوان خلاف این نظر را داشت و از این همه رنگولعاب ذوق کرد. آنچه اهمیت اصلی را دارد، ایده اثر است. ایده آکتور بر ساختن یک فیلمفارسی در قالب سریال نبود. جاویدی نمیخواست صفحات اینستاگرامی ریچکیدز را به قالب سریالی نیمهداستانی بیاورد. قرار نبود در اینجا با خردهپیرنگهایی که بهانهای برای گشتزنی شبهمستند در خیابان فراهم میکنند و عنوان هنر اجتماعی را یدک میکشند، طرف شویم. ایده نیما جاویدی پرداختن به خود ایده نمایش بود. با طبقه متوسط و طبقه مرفهای طرفیم که روانشناسان آنها را گاهی جامعه نمایشی لقب دادهاند. آنها عاشق سورپرایز شدن هستند و میخواهند با صرف هزینههای مالی این هیجان را به صورت کاذب بخرند. با بیرحمی هستی طرف هستیم که در هر زمان، نمود جدیدی پیدا میکند و با داستانی طرفیم که پیش از شروع پیرنگ شروع شده بود و پیش از اتمام آن هم ادامه پیدا میکند.