ما از نسلِ آدمهای بلاتکلیف هستیم
تابناک با تو/ پدرم دلواپسِ آيندهي خواهرم است، اما حتي يکبار هم اتفاق نيفتاده که با هم به کافي شاپ بروند، در خيابان قدم بزنند و گاهي بلند بلند بخندند.
خواهرم نگران فشار خون پدرم است؛ اما حتي يک بار هم نشده خواسته هايش را به تعويق بيندازد تا پدر کمي احساس آرامش کند.
مادرم با فکرِ خوشبختيِ من خوابش نميبرد. اما حتي يکبار هم نشده که با من در موردِ خوشبختيام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چيزي تو را خوشحال ميکند؟
من با فکرِ رنج و سختيِ مادرم از خواب بيدار ميشوم. اما حتي يکبار هم نشده که دستش را بگيرم، با او به سينما بروم، با هم تخمه بشکنيم، فيلم ببينيم و کمي به او آرامش بدهم.
ما از نسلِ آدمهاي بلاتکليف هستيم.
از يکطرف در خلوتِ خود، دلمان براي اين و آن تنگ ميشود،
از طرف ديگر، وقتي به هم ميرسيم، لالماني ميگيريم!
انگار نيرويي نامرئي، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چيزي در مورد احساس مان بگوئيم!
راستي چرا؟!!