سروده جدید احمد بابایی برای دختران شهید افغانستان/ گرگ است آنکه زیر پا گُل را نبیند
تسنيم/ انفجارهاي چند روز پيش در شهر کابل بار ديگر شيعيان جهان را داغدار کودکان و نوجواناني کرد که در اثر اين اتفاق به شهادت رسيدند. واکنشهاي متعددي از زمان حادثه تا اکنون از سوي مقامات و هنرمندان نشان داده شده است و شاعران نيز اشعار سوزناک خود را به کودکان بيگناه و مظلوم افغانستاني تقديم کردند.
در زير، جديدترين سروده از احمد بابايي، شاعر برجسته کشورمان در وصف حال دختران مظلوم شهيد افغانستاني منتشر ميشود.
گفتي من و خورشيد ميسوزيم با هم
دعوت شديد امشب به خوان غم، شما هم
آشفته چون خورشيد، از ديوار، از چشم
باران کشيده مثل هرشب، کار از چشم
گفتي بگو از داس... من از گُل نوشتم
بي اختيار از غربت کابل نوشتم
آنجا که حاشا غصهي ما را فزون کرد
داس تماشا چشم گل را شطّ خون کرد
کابل، غزل... کابل، غزال... اما پريشان
کابل، چنان گيسوي دخترها پريشان
خورشيدهاي شب زده، در خون دويدند
مُشتي يتيم از خيمهها بيرون دويدند
اينگونه شد که قصهاي نيلي نوشتم
گفتي بگو از کوچه... از سيلي نوشتم
خورشيد را در بغض خود، محبوس ديده ست
کابل، به جاي دختران، کابوس ديده ست
کابل! غزل از چشم بيمارت نوشتم
گفتي بگو از خيمه... از غارت نوشتم
از کودکاني که تبسم کرده بودند
گيسوي خود در شعلهها گم کرده بودند
از کودکاني که غزال...، اما پريشان!
از دختراني که کفن شد روسريشان
از لالهها که خونشان، داغي بزرگ است
بر گونههاشان، سُرخي چنگال گرگ است
آيينه بالان در شب حيرت بميرند
ققنوسها بايد که از غيرت بميرند
اينگونه شد که ريخت بر سر، خاک، شعرم
آري! نميگردد از اين غم، پاک شعرم
اهل حرم را از حرم، آواره کردند
مشق شب اطفال ما را پاره کردند
تا ردّ خشم گرگ را در باغ ديدم
تکليف آلاله، به دوش داغ ديدم
آتش لگد بر شمع و بر پروانه ميزد
غارت به گيسوي غزالان، شانه ميزد
ما زندهايم و... داسها با گل چه کردند
با طفل مادر مُردهي کابل چه کردند
قرآن به خاک افتاد و چندين آيه گم شد
ما زندهايم و دختر همسايه گم شد...
بيچاره آنان که در آتش، پوست بودند
بيچارهتر آنانکه دختر دوست بودند!
ما زندهايم و راز شرم ماست اين خون
بغض پدر، افغان مادرهاست اين خون
اين خون مرا در بُهت افغان، غرق کرده ست
روضه، همان روضه ست! نَقلش فرق کرده ست
درهاي و هوي زخم، جاري بود کابل
ياسي کبود از بي «مزاري» بود کابل
گفتي که آهو، آه و زخم سينه دارد
در پنجه، «شير پنجشير»، آيينه دارد
وقتي وطن در مُشت داس اجنبيهاست
پرپر شدن در شعله، سهم مکتبيهاست
خامان، وطن را سفرهي کفتار کردند
ققنوسها با خون داغ، افطار کردند
در سفرهي خامان، تب ققنوس ديده ست
کابل، شبيه مادران، کابوس ديده ست
گفتي بگو! شعر مرا بيتاب کردند
قلب مرا اين روضهخوان، آب کردند
گرگ است آنکه زير پا گُل را نبيند
کور است آن چشمي که کابل را نبيند
گاهي دلم در خيمه... گاهي در شريعه ست
روضه، همان روضه ست! روضه، راز شيعه ست
گفتي بگو از بخت! من از «سر» نوشتم
از سرنوشت سرخ... از مادر نوشتم
آه از دل مادر! که ميداند که چون است!؟
اينجا هميشه بر در و ديوار، خون است
اينجا هميشه، غربت ما بي وطن شد
افغان مادر، دخترانش را کفن شد
آتش تَشر زد: بانگ نوشانوش، ممنوع!
خنديدنِ اطفال بازيگوش، ممنوع!
آتش تَشر زد! کعب ني، دستي تکان داد
در زير بوته، دختري از ترس، جان داد
آتش تَشر زد! حرمله، فرياد ميزد
هِي داد ميزد مادري... هِي داد ميزد!
هِي داد ميزد: آه... جانم را نديدي؟
هِي کوچه، کوچه: دخترانم را نديدي!؟
بوسيد دختر بچّهاش را... رفت تا در...
«کيف و کتابت را مراقب باش، مادر!»
کيف و کتاب دخترش را خون گرفته!
موي سرش...، موي سرش را خون گرفته!
گفتي بگو از زخمها ... از بال افغان
از مادران ضجّه... از اطفال افغان...
ماه خدا در اين شبستان، روضه ميخواند
ديدم معلم در دبستان، روضه ميخواند:
«روزي که در جام شفق، مُل کرد خورشيد
بر خشک چوب نيزهها گل کرد خورشيد»
ناله، به زخمِ بال کابل کرد خورشيد
هفت آسمان را بيتحمل کرد خورشيد
روضه، همان روضه ست! خيمه، بيپناه است
هر جا به نام عشق باشد، «قتلگاه» است...