زن چریک و فرمانده سپاهی که به دستور امام (ره) با گورباچف دیدار کرد!
فارس/ «خواهر مرضيه» يا «خواهر طاهره» او هر آنجا که هست خيال همه راحت است. او حتي زير بدترين شکنجهها دم نميزند. او يک رزمنده کامل است. يک زن چريک و مبارز، يک فرمانده سپاه قدرتمند.
از اول «نشد» توي کارش نداشت. هرجا ميخواستند پاپيچش شوند که تو دختري و دخترها از اين کارها نميکنند نتوانستند ساکتش کنند. خط قرمزش شرعيات بود. نه پا را فراتر ميگذاشت نه پا پس ميکشيد. مبارزه برايش دختر و پسر نداشت. بعدها هم که ازدواج کرد و حتي ۸ تا بچه به دنيا آورد باز هم آرام نشد. جنگجو بود.
هرچه ميگذشت جنگجوتر و قويتر. پس آنقدر رفت جلو که نه فقط در زمان خودش بلکه هنوز هم که هنوز است کسي نتوانسته حتي پا جاي پايش بگذازد و يگانه شد.
«مرضيه حديدچي» يا «مرضيه دباغ» زن مبارزي که خيلي از ما در کودکي با صداي بم و دو رگهاش ميشناختيم. همان زن عينکي و روگرفتهاي که فرمانده امام بود. امام «خواهر طاهره» صدايش ميکرد و به او ماموريتهاي مهمي ميداد. از فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تا يکي از مامورين ويژه براي ارسال نامه امام به گورباچف.
همان زني که به گورباچف جور عجيبي دست داد و ماجرايش مشهور شد. جاي سالم در بدنش نداشت. تنش رنجور از تير و ترکش جنگ و شکنجه ساواک بود. آرام آرام عقب نشست.
«خواهر طاهره» حالا ۴ سال است که رفتهاست. رفتهاست اجر همه دردهايي که کشيد و مجاهدتهايي که کرد را از پروردگارش بگيرد و ما هرسال که اسم دهه فجر و هفته دفاع مقدس ميآيد يادش ميافتيم. ياد اينکه امام خميني (ره) ياري داشت که همه جسم و جانش را براي انقلاب گذاشت. به بهانه دفاع مقدس روايت زندگي اين بانوي رزمنده را مرور کرديم.
به دخترها خواندن ياد ميدادند نوشتن ياد نميدادند!
در آخرين روزهاي بهار سال ۱۳۱۸ در همدان به دنيا آمدم. خانوادهام مذهبي بود. پدرم کاغذ و کتاب ميفروخت و اينطوري گذران زندگي ميکرد. همين شد که من هميشه در ميان کاغذ و کتاب بزرگ شدم. در يکي از محلات همدان مکتب خانهاي بود که خانمي به نام «آجي ملا» در آن درس ميداد.
يک روز بين بچهها برگه پخش کرد تا از آنها امتحان بگيرد. اما به من و يکي ديگر برگه امتحاني نداد. گفت خانواده شما دو نفر از من تعهد گرفتهاند که فقط به شماها خواندن ياد بدهم نه نوشتن. صدايم در آمد وقتي رفتم خانه به پدرم معترض شدم که چرا اين کار را کردهاست. پدرم هم گفت همين که خواندن ياد بگيري کافيست. براي دختر نوشتن لازم نيست. خداي ناکرده ممکن است فردا کسي نامهاي برايش بنويسد و شيطان گولش بزند و بخواهد جواب دهد و هيچ خوبيت ندارد.
آن موقعها اينطور بود. درس خواندن دخترها هزار محدوديت داشت. من، اما توي کتم نميرفت. با هزار زحمت تکه کاغذهايي که در خانه بود را جمع ميکردم. شبها که همه خواب بودند پاورچين پاورچين زيرزمين ميرفتم و چراغي ميبردم و يواشکي مشق مينوشتم تا ياد بگيرم. هيچکس نميفهميد، چون همه از آن زيرزمين ميترسيدند.
شوهرم گفت برو درس بخوان جواب سوالهايت را بگير!
حاج آقا دباغ آن زمان لوازم التحريرش را از پدر من ميخريد. وقتي آمد خواستگاريم، چون پدرم او را ميشناخت نظرش مثبت بود. لحظه عقد از هم جدا بوديم و من بله را گفتم و رفتيم خانه خواهرشوهرم چند روز مانديم. ۱۵ سال اختلاف سني داشتيم، ولي من از همان روزهاي اول فهميدم مرد بسيار خوبيست و ميتوانم کنارش رشد کنم. شغلش تهران بود.
شاگرد مغازه تاجر پوستهاي دباغي شده. همين شد که آمديم تهران زندگي کنيم. هميشه از بدعدالتي نسبت به زنها گله داشتم. سوالهاي زيادي داشتم. يک روز شوهرم گفت که نميتواند سوالهايم را جواب بدهد براي همين پيشنهاد داد که بروم و در رشته علوم ديني تحصيل کنم تا به جواب برسم و من هم به پيشنهاد يکي از دوستان شوهرم نزد امام جماعت محله رفتم و خواندن جامعه المقدمات و منطق را آغاز کردم.
گفتم او همان سيد است که من در خواب ديدم!
ابتداي دهه ۴۰ که رسيد آيت الله بروجردي به رحمت خدا رفت و بحث انتخاب مرجع اعلم مطرح شد. آن روزها به دليل سخنرانيهاي خاص حضرت امام خميني حرفشان همه جا مطرح بود و من نسبت به ايشان حساس بودم و خيلي دلم ميخواست ببينمشان. تا اينکه يک شب وقتي خواب بودم. خوابشان را ديدم. خواب ديدم در يکي از اتاقهاي تودرتوي خانهمان سيدي نوراني روي تشک خوابيدهاست و از درد ناله ميکند. بعد به شوهرم گلايه کردم که چرا خبر ندادي مهمان داريم تا چيزي فراهم کنم. از خواب که بيدار شدم بسيار هراسان شدم. شنيده بودم ايشان در قم ديدار دارند. کلي اصرار کردم که يک روز به قم برويم و آقا را ببينيم.
شوهرم، چون سخت کار ميکرد برايش به لحاظ زمان سخت بود تا اينکه با اصرارهاي من يک روز دوتايي به قم رفتيم، اما وقتي رسيديم گفتند ساعت ملاقات تمام شدهاست. خيلي غصه خوردم. کلي راه آمده بوديم و بينتيجه بايد برميگشتيم. رفتيم و حرم حضرت معصومه که زيارت کنيم و من توي دلم گله ميکردم که چرا اين توفيق از من گرفته شد؟ با دلخوري سوار مينيبوس شديم تا پر شود که راننده گفت آقا براي ختم شهدا به مسجد آمده هرکه ميخواهد آقا را ببيند بجنبد. وقتي آقا را ديدم گفتم خودشان هستند. او همان سيدي است که در خواب ديدم.
آيت الله سعيدي همسرم را براي فعاليتهايم راضي کرد
بعد از ديدار آقا خيلي به هم ريختم آرام و قرار نداشتم. دوست داشتم کاري کنم، ولي نميتوانستم. آنقدر که مريض شدم و ۴۰ روز به حالت اغما افتادم. بعضي ميگفتند حصبه است. هرچه بود سخت سرپا شدم. ميخواستم همسرم را راضي کنم هر ازگاهي قم برويم من با نهضت امام بيشتر آشنا شوم. اما نميشد. سرانجام شوهرم يک روز آمد و گفت: «مرضيه! براي مسجد محله امام جماعتي آمده که از شاگردان آقاي خميني است. بيا برويم و خواهش کنيم تو درسهايت را در محضر او ياد بگيري.» همين شد که من شاگرد شهيد آيتالله سعيدي که شاگرد امام خميني بود شدم. شهيد سعيدي هم که علاقه من به فعاليتهاي سياسي را ديد مرا تشويق کرد و از آن جا بود که من مبارزه عليه رژيم طاغوتي را آغاز کردم.
شهيد سعيدي هم کارهاي مختلفي از جمله رونويسي از کتابهاي امام و نوشتن مقاله و کمک براي برگزاري اردو به من ميداد و من همه کارها را با علاقه آغاز کردم. تا اينکه به خاطر مشغوليتهايي که داشتم گاهي ديرتر به خانه ميآمدم و از انجام امور خانه باز ميماندم و شوهرم مخالف حضور من شدم. من هم قبول کردم. يک روز که آقاي سعيدي با خانه تماس گرفت به ايشان گفتم که نميتوانم بيايم، چون همسرم مخالف است. ايشان گفتند که بگوييد امشب به مسجد بيايند. حاج آقا دباغ هم به مسجد ميرود. آقاي سعيدي ميگويند يک نفر تجارت پرسودي دارد و دنبال شريک است. شما با او شريک ميشويد؟ حاج آقا دباغ ميگويد من که پول شراکت با چنين کسي ندارم. آقاي سعيدي ميگويد پول نميخواهد فقط ميخواهد با او شريک شويد. شوهرم ميگويد اين چه کسي است؟ آقاي سعيدي ميگويند همسرستان کار بزرگي ميکند و استعداد بالايي دارد اگر مانع او نشويد در ثواب بزرگي شريک هستيد و نزد خدا اجر داريد. حاج آقا دباغ همانجا ميگويد که چشم اگر اينطور است من هيچ مخالفتي ندارم و حمايتش ميکنم. تا آخر هم همينطور شد.
آخوند قلابي ساواکي!
براي مبارزه همه کار ميکرديم و تا آنجا که ميتوانستيم اعلاميه پخش ميکرديم. ساواک هم همه جا بود. يک روز براي کاري قم رفته بودم و که اعلاميه بگيرم. بعد از خواندن نماز صبح در مسجد جمکران همه جا اعلاميه گذاشتم و راه افتادم بيايم تهران. در راه منتظر بودم که ماشين بگيرم که روحاني نگهداشت و گفت تهران ميرود و من عقب نشستم. گفت که زشت است و مردم ميگويند روحاني چرا يک خانم را سوار کرده که جلو نشستم. در راه هم ميخواست حرف بزند که من حرفي نميزدم و گفتم براي زيارت آمدم و بايد قبل از ساعت مدرسه برسم تهران و بچههايم را راهي مدرسه کنم. يک جايي از مسير نگهداشت. صندوق ماشين را بالا زد و لباسهايش را در آورد و جين پوشيد و موهايش را مرتب کرد و نشست.
مشکوک شدم و حرفي نزدم، ولي دلم گواهي داد که ساواکي است. در راه پرسيد چرا نپرسيدي لباس عوض کردم. گفتم من چه کار دارم؟ مگر من فضولم؟ آخر خواست با من قرار بگذارد و يک جورهايي دوستي کند. من هم گفتم بد نيست اين ساواکي دروغگو را گوشمالي دهيم. قبول کردم و براي روز بعد قرار گذاشتيم. تهران که رسيديم به برادران مبارز گفتم. اتفاقا سر قرار هم رفتم وقتي آن آخوند قلابي مرا ديد آمد جلو و خواست حرف بزند. يکي از برادران هم مثلا نقش برادر مرا بازي کرد و آمد جلو و جوريي که انگار مرا در آن وضعيت ديده و غيرتي شده؛ آن ساواکي را به باد کتک گرفت که چرا خواهر مرا از راه به در کردي. طوري کتک کاري کرد که کارشان به پاسگاه رسيد!
استادم گفت ديگر نيا اينجا درس بخوان، خانمم دلش ميخواهد درس بخواند!
يک روز در محضر آيت الله سعيدي بوديم که از ساواک به يکباره ريختند و دستگيرش کردند. من توانستم از آنجا فرار کنم. بعد از چند وقت هم خبر شهادتشان رسيد و حسابي به هم ريختيم. نظم گروهمان هم بهم ريخت. من ديگر حتي استاد هم نداشتم. چند وقت بعد استادي پيدا کردم و مدتي نزدش درس ميخواندم. يک روز که براي درس خدمتشان رسيدم همسرش گفت که استاد ديگر مرا نميپذيرد. علت را جويا شدم و گفتم بايد به من بگويند که مگر من چه اشتباه کردم که مرا درس نميدهند. استاد آمد و گفت از وقتي شما اينجا ميآييد همسر من هم دوست دارد درس بخواند. من صلاح نميدانم و ترجيح ميدهم به امور بچهها رسيدگي کند. شما هم برويد استاد ديگري پيدا کنيد. من خيلي ناراحت شدم، اما گفتم همان بهتر که استادي با چنين تفکري نداشته باشم!
وقتي ساواکيها مهمانمان شدند
با مراکز دانشگاهي مختلفي در ارتباط بودم. از دانشگاه علم و صنعت تا دانشگاه آريامهر (شريف) و با مبارزان آنجا همکاري داشتم و فعاليتهايمان حسابي جدي شده بود. از طرفي براي آنکه خانههاي امن زياد داشته باشيم به ازدواج دختر و پسرهاي گروه کمک کرديم و از قضا مراسم ازدواج يکي از آنها در خانه ما برگزار شد. فرداي آن روز رفتم خواستم زبالهها را بيرون بگذارم که يک نفر پايش را گذاشت لاي در و ساواکيها آمدند خانه. با هزار بهانه که سر دخترهايم باز است و بگذاريد بروم روسري سرشان کنم جلويشان را گرفتم و رفتم اعلاميهها را جاساز کردم، اما دو نفر را که بالاي خانه بودند دستگير کردند و بعد گفتند چندروزي مهمان خانه ما هستند تا مراقب ما باشند. روزهاي سختي بود. روز اول به يکي از پسرها چادر دادم و گفتم بين دخترانم خودش را قايم کند و در نهايت يواشکي فرار کرد. روزهاي بعد سعي کردم با فرستادن دخترانم به بيرون و قايم کردن نامه لاي کاسه ميوه و پول به بهانه خريد و رفتن به خانه همسايه به بقيه اطلاع بدهم که سراغ خانه ما نيايند. يکبار هم به دخترم گفتم خودش را به دندان درد بزند و با يکي از ساواکيها دندانپزشکي رفتيم و آنجا با هزار زحمت و عوض کردن چادر دخترم يکسري امانتي دادم که دست کسي برساند. آخرين گروه اعلاميهها را هم دور کمر خواهر شوهر پيرم بستم و به بهانه آمپول با مصيبت ردشان کردم. تا اينکه بعد از ۶ روز بالاخره دست از سرمان برداشتند و رفتند.
پيرزن ۳۴ ساله
چندوقت بعد آماده شام بوديم که پرويز يکي از همان ساواکيها آمد و دستگيرم کرد به بچههايم گفت که تا شام بخوريد مادرتان ميآيد. اما مرا دستگير کردند و تا توانستند شکنجه دادند. وحشيانهترين شکنجههايي که نميتوانيد تصورش را بکنيد. شلاق و باتوم به دست تا ميتوانستند ميزدند. بعد مجبور ميکردند که راه برويم تا پايمان ورم نکند و بتوانند باز بزنند. از شدت جراحت تمام بدنم عفونت شده بود.
روزي متوجه شدم رضوانه دخترم را هم دستگير کردهاند او از راديوي عراق چيزهايي در دفترش نوشته بود و هنگام تفتيش خانه آن را ديده بودند و دستگير کردند. حجاب از سرمان برداشته بودند و به خاطر همين از پتوهايي که آنجا بود به عنوان چادر استفاده ميکرديم. آنها هم مسخره مان ميکردند و ميگفتند مادر و دختر پتويي! در سلول تنها بودم و صداي فريادهاي شکنجه رضوانه مرا حسابي به هم ريخته بودم. جگرگوشه ام اسير آن آدمهاي حرام لقمه بود که او را همه جوره آزاد ميکردند. فرياد ميکشيدم و دعا ميکردم رضوانه شکنجهها را تاب بياور وقتي از ته وجودم فرياد ميکشيدم صداي تلاوت دلنشين قرآن آيتالله رباني از يکي از سلولها بلند شد که ميخواند: وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ ۚ وَإِنَّهَا لَکَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ
اين آيه آرامش خاصي به من داد تا به اين مصيبت صبر کنم. چند روز بعد رضوانه را از من جدا کردند. من گمان کردم آزادش کردند، ولي او را به زندان قصر برده بودند. تمام زخمهايم عفونت کرده بود آنقدر که سلولم بو گرفته بود. يک روز نصيري رئيس ساواک وقتي براي سرکشي به زندان سر زد در سلولم را باز کردند. نصيري از بوي داخل سلولم گفت: اين پيرزن اين جا چه ميکند. چه بوي تعفني دارد! ۳۴ سال بيشتر نداشتم، ولي از بس شکسته و فرسوده شده بودم که مرا پيرزن صدا کرد. بعد مرا اتاق بازجويي بردند که چرا اينجا هستم. من خودم را به بيسوادي زدم که حتي سواد خواندن نوشتن ندارم و فقط ميخواستم بچههايم را زير پروبالم بگيرم. براي اينکه مطمئن شود راست ميگويم گفتم تو رو خدا اگر ميخواهيد مرا آزاد کنيد از شوهرم تعهد بگيريد سرم را نبرد. ميترسم سرم را ببرد يا طلاقم دهد، چون اصلا دوست ندارد پايم به اينجور جاها باز شود. حالا که اينطوري شده ميترسم.
دوباره زندان، دوباره شکنجه
بعد از آزادي هيچ جاي سالمي در بدنم نداشتم. آنها رضوانه را آزاد نکرده بودند و رضوانه هنوز زندان بود. در بيمارستان آريا بستري شدم. تمام وجودم ملتهب و عفونت زده بود. پزشکان مجبور شدند از پوست رانم به کمرم پيوند بزنند. از شدت عفونت بدنم رحمم را هم خارج کردند. چهل روز در بيمارستان بستري شدم تا اينکه حالم بهتر شد. وقتي آزاد شدم متوجه شدم که چقدر طرد شدهام. هيج جا دعوت نميشدم و همه با نگاه تحقيرمان ميکردند. مشکلات مالي زيادي داشتيم قوت قالبمان نان و ماست و سيب زميني بود، اما هيچ نميگفتيم و شکر ميکرديم. چهارماه سوختيم و ساختيم و دم نزديم، اما ساواک که ديد تعقيب و مراقبتش بينتيجه است و آزادي من هيچ سودي برايشان ندارد دوباره مرا دستگير کرد تا دوباره شکنجه و زندان بکشم و زخمهاي کهنه سر باز کنند.
در زندان فهميدم که دستگيريام به خاطر اعترافات يکسري از دانشجويان جوان و تند و تيز بود که نتوانسته بودند زيرشکنجه دوام بياورند. خودم يکيشان را ديدم که داشت درباره من افشاگري ميکرد. چشمهايش بسته بود و مرا نميديد. به زندان قصر منتقل شدم. آنجا رضوانه جگرگوشهام را ديدم. دو روز بعد از انتقال من آزاد شد.
به فرح پهلوي نامه زدند اين زنداني را از اينجا ببريد
افراد مختلفي در زندان وجود داشتند. گاهي زندانيان سياسي را براي اينکه بترسانند با قاتلها و جيببرها همبند ميکردند. از همه گروههاي سياسي بودند. چپها فعالتر بودند، ولي دين نداشتند. نماز نميخواندند. روزه نميگرفتند وقتي هم که مذهبيها اعمال مذهبيشان را انجام ميدادند تمسخر ميکردند. اعتقاداتشان اين بود که هدف وسيله را توجيه ميکند. براي همين در زندان از هر ترفندي براي جذب استفاده ميکردند. چيزهاي دروغي ميگفتند و حتي اين دروغها را به اسلام ميبستند. خيلي سعي ميکرديم جلويشان را بگيريم. در چند مورد هم موفق بودم، اما آنها فعال بودند. اما اغلب زيرشکنجه دوام نميآوردند و همديگر را لو ميدادند. ساواک هم يکسري از آنها را مامور مخفي بينمان کرده بودند که حواسشان به ما باشد. من زخمهايم روز به روز بدتر ميشد آنقدر که از عفونت بدنم صدايشان درآمده بود. آخر نامه مفصلي به فرح نوشتند و خواستند يک فکري به حال وضعيت بد من کند. يا مرا جدا کنند. من از بس حالم بد بود به اغما رفته بودم. خيليها از خدايشان بود من بميرم و از دستم راحت شوند. در نهايت مرا به بيمارستان بردند و زمان حبسم را از ۱۵ سال تقليل دادند به يکسال و نيم و در نهايت با آن حالت نزار آزاد شدم. مشخص شده بود سرطان پوست دارم و حتي هيچوقت خوب نميشوم. ولي سعي کردم توضيح پزشکان را لحاظ کنم. هنوز عوارض آن بيماريها را دارم، ولي بهتر شدهام و پوستم حساس است.
مجبور شدم در هتل کار کنم
بعد از آزادي مجدد هنوز دوره نقاهتم تمام نشده بود که خبردادند يکي از برادران مبارز را در مرز گرفتهاند. او گمان کرده بود من هنوز زندانم و در اعترافاتش اسم مرا آورده بود، اما من روحم هم از ماجرا خبر نداشت. خلاصه اينکه همه به اين نتيجه رسيدند که اگر اين بار دستگير شوم حتما مرا اعدام ميکنند براي همين پاسپورتي جعل کردند و مرا از کشور خارج کردند و به انگلستان رفتم و در يک هتل هندي ساکن شدم. چون پولي نداشتم در آنجا به خاطر کسب درآمد کار کردم. البته دچار سوء تغذيه شدم و دوباره راهي بيمارستان شدم.
مبارزه خارج از کشور هم ادامه داشت. بين سوريه و لبنان رفت و آمد داشتم. آنجا با شهيد محمد منتظري همکاري ميکرديم و با انجمنهاي اسلامي در اروپا ارتباط ميگرفتيم. با مبارزان فعال در سوريه و لبنان هم همکاري داشتيم. ايام حج هم اقدام به تبليغ کرديم. اما چون مشکل مالي خورديم يک دوربين عکاسي خريديم و آنجا از حاجيان عکس ميگرفتيم و پولي که به دست ميآورديم را در اختيار گروه براي مخارج قرار ميداديم. براي ديدار امام هم به نجف ميرفتيم. حتي يادم هست به خدمت امام رسيدم و خودم را معرفي کردم. امام مرا شناخت. گفتم من ۸ فرزند در ايران دارم و نميدانم چه کنم. امام دلداريام داد و گفت همين جا بمانيد که انشالله درست ميشود و باهم ميرويم.
با هيبت مردانه اعلاميه پخش ميکردم
در آخرين روزهاي سال ۵۶ خبر درگذشت دکتر شريعتي پيچيد. شريعتي طرفداران زيادي داشت. ميگفتند همسرش ميخواسته به اروپا سفر کند تا دکتر را ببيند، اما ساواک مانع ميشود و او را دستگير ميکند و شريعتي از شنيدن اين خبر سکته ميکند. درگذشت اين استاد بزرگ دانشجويان مسلمان را حسابي برانگيخته کرده بود. آنها راهپيماييهاي اعتراضگونه زيادي در اروپا برگزار کردند. من هم با هيبت مردانه کلاه و کاپشن مردانه شرکت ميکردم و در آنجا اعلاميه توزيع ميکردم.
تازه از فرانسه به انگلستان رفته بوديم که خبر شهادت آقا مصطفي فرزند امام خميني هم پيچيد. وقتي مشخص شد ايشان را مسموم کردند دوباره راهپيماييهاي اعتراضگونه زيادي در محکوميت اين جنايت برپا شد. بعد از چند وقت هم که دولت عراق ديد از محاصره امام نتيجهاي نميگيرد. امام را وادار کرد که از عراق برود. امام قصد کويت ميکند، اما قبول نميکنند و نهايت راهي دهکده نوفل لوشاتو در فرانسه ميشود. از همين رو دهکده نوفل لوشاتو شهرتي جهاني پيدا ميکند.
ديدار امام مثل ديدار با مسيح است
من مسوول انجام امور اندروني امام شدم و بايد به همه مسائل حتي امنيتي توجه ميکردم. امام نيز محبت داشتند و سعي ميکردند از حجم کار من کم کنند. مدت زماني که آنجا در خدمت امام و خانواده بودم مسائل زيادي از ايشان ياد گرفتم. زندگي امام کاملا روي برنامه بود. زمان استراحت و خواب و حتي تجديد وضوي امام همگي ساعت داشت و از برنامه مشخصي تبعيت ميکرد به حدي که حتي خبرنگاران خارجي وقتي اين موضوع را ميديدند حسابي تعجب ميکردند و حتي جا ميخوردند. حجم مراجعه به امام آنجا بسيار زياد بود. زن آفريقايي با زحمت خواستار ديدن امام شده بود و زياد اصرار ميکرد. ميگفت هميشه ميپنداشته که ديدار امام مثال ديدار با حضرت مسيح (ع) است. اين خانم بعد از ديدن امام به پهناي صورت اشک ميريخت.
همه دغدغهام امنيت امام بود
همه حواسم بود که گزندي به امام نرسد وقتي امام در محوطه پيادهروي ميکرد نامحسوس کشيک ميدادم که مبادا اتفاقي بيفتد. به پليسهاي آنجا اعتماد نداشتم. حتي نامههاي امام را ابتدا به يک روش امنيتي خودم باز ميکردم تا مطمئن شوم داخل آن چيز خطرناکي نيست و بعد بدون اينکه بخوانم در اختيار امام قرار ميدادم. لباسهاي امام را بعد از تحويل از خشکشويي دوباره آب ميکشيدم که مبادا مشکلي پيش آمده باشد. امام با محبت ميگفت که نيازي نيست اين کارها را انجام دهم و بهتر است خودم را به زحمت نيندازم. همه جوره هم تلاش ميکرد که بار زيادي روي دوشم نباشد. همين توجهات امام به ما در راهي که ميرفتيم دلگرمي ميداد.
از پرواز انقلاب جا ماندم
وقتي قرار شد امام با پرواز به تهران برود. من حسابي مريض و در نهايت راهي بيمارستان شدم. با اينکه خيلي دوست داشتم در آن پرواز خاطره انگيز همراه امام باشم، اما پزشکان ممنوع کردند و گفتند بايد چند روز ديگر بستري باشم و من به پرواز انقلاب نرسيدم. بعد از مرخصي هم امام گفتند بهتر است آنجا بمانيم تا فرودگاهها امن شود و هنوز وضع نامشخص است. يک روز هم که راديوي ايران را گوش ميدادم يکباره ديدم که فرياد ميزنند الله اکبر شما صداي پيروزي انقلاب اسلامي ايران را ميشنويد. همين روزها بود که از طرف ياسرعرفات رئيس سازمان آزادي بخش فلسطين مدام تماس داشتيم که ميخواهد هرچه سريعتر به سمت ايران برود و اولين کسي باشد که پيروزي انقلاب را به امام تبريک ميگويد. امام مخالف بود، اما اصرار عرفات باعث شد که نهايت تصميم بر اين شود که او از طريق زميني به ايران بيايد و ما با او هماهنگ کرديم. ۱۴ اسفند بعد از چندسال دوري از وطن پايم را در ايران گذاشتم. همه آن چيزي که برايش مبارزه ميکرديم به ثمر نشست و ديدن ايران به پيروز رسيده لذت عجيبي داشت.
تنها فرمانده زن سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
يک هفته بعد از آمدن به ايران دوباره فعاليتهايم را آغاز کردم و به کميته انقلاب اسلامي پيوستم و شرايط به طوري بود که بايد جو را آرام و از پادگانها محافظت ميکرديم. هنوز ارتش از نيروهاي ضد انقلاب تسويه نشده بود؛ و عدهاي در صدد انجام کودتا بودند. از اين رو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشکيل شد و آقاي جواد منصوري به عنوان فرمانده سپاه پاسداران انتخاب شد. چندي بعد طي حکمي به من ماموريت داده شد تا براي تشکيل سپاه غرب کشور اقدام کنم و اين شد که من تنها فرمانده زن سپاه پاسداران شدم.
کارهاي زيادي در همدان داشتيم. چون همدان شهر استراتژيک مهمي بود و از آنجا به ساير استانهاي غربي مثل کرمانشاه و کردستان دسترسي داشتيم. بسيار تلاش کرديم شهر را پاکسازي کنيم. ضد انقلاب مدام به تهييج گروههاي مختلفي از مردم و به خصوص کارگران آنها تهييج و عليه انقلاب بشورانند. از طرفي ضد انقلاب به خوبي توانسته بود با استفاده از فضاي ناآرام آن روزها اسلحه و مهمات جمع آوري کند و به طور گسترده مواد مخدر توزيع کند.
شناسايي نفوذي با رد پوتين
يک شب در حال شام خوردن بودم که خبردادند يک راننده جوان را با يک قبضه کلت کمري کاليبر ۴۵ و ۵۰ فشنگ شناسايي کردند. از او اسلحه و فشنگ را گرفتيم و به يکي از بچههاي پاسگاه داديم تا مکشوفه را نگهداري کند. براي گشت رفته بودم که بيسيم زدند که مسوول اين کار گريه ميکند. فهميدم که دستمال فشنگها مفقود شدهاست. از شکل کار برميآمد که کار يک نفوذي بود. بيرون از پاسگاه چرخ زدم و متوجه جاي يک پوتين شدم. مسير را ادامه دادم ديدم در يک محل خاک دستخوردهاست. آنجا را کندم و دستمال فشنگ را پيدا کردم. بعد جاي پوتين را بررسي کردم. همه را به خط کردم رد پوتينهايشان را با جاي پوتين تطبيق دادم و موفق شدم نفوذي را پيدا و دستگير کنم. همه از اين کارم تعجب کردند.
جنايات کومله قابل گفتن نيست!
کردستان روزهاي ناآرامي را ميگذراند کوملهها از هيچ جناياتي کوتاهي نميکردند. آنها جسد کساني که با ما همکاري ميکردند را مثله ميکردند و در اختيار خانوادههايشان قرار ميدادند. فجيع هم اين کار را انجام ميدادند و وحشت زيادي ايجاد ميشد در يک مورد جسد چندپسر از يک خانواده که با ما همکاري ميکردند را در يک جا مثله کردند و کوش و بينيشان را بريده بودند و از نخ رد کرده بودند و گردنشان انداخته بودند. سر بچههاي سپاه را جلوي عروس و دامادهايشان ميبريدند به قدري جنايات ميکردند که آدم نميتواند حتي يادآوري کند. حال بدي به آدم دست ميدهد.
دختران و پسران را آلوده به روابط نامشروع، مشروبات الکي و مواد مخدر ميکردند. دختر سيزده چهارده ساله رو گول ميزدند و به بهانه اينکه آنها روحيه سربازانشان را خوب ميکنند از آنها بهرهکشي جنسي ميکردند. در چند مورد وقتي با خانواده دختران دستگيرشده تماس گرفتيم آنها حاضر به پذيرش فرزندانشان نبودند و ميترسيدند آبرويشان برود. البته همه آنها کرد نبودند. بلکه کوملهها آنها را از شهرهاي مختلف جذب ميکردند.
کشف اسلحه در باغچه حياط خانه امام جمعه
اوايل انقلاب گروهکهاي تروريستي نيز شديدا فعال بودند. متاسفانه آنها توانسته بودند حتي ميان برخي روحانيون و ائمه جماعات هم نفوذ کنند. در يکي از موارد وقتي پسران امام جمعه را دستگير کرديم به من معترض شدند. به خانهشان براي توضيح که رفتم حس کردم که کس ديگهاي هم حرفهايم را گوش ميدهد. متوجه شدم که در طبقه پايين همسرش در حال ضبط صحبتهاي ماست که عصباني شدم و نوار را بيرون کشيدم. متوجه شديم متاسفانه اين خانواده همکاريهاي زيادي ميکند. بعدها هم در تفتيش خانه چندين قبضه اسلحه در حياطشان پيدا کرديم.
خانمي تماس گرفت و کودتاي نوژه لو رفت
هميشه رابطه بسيار صميمي با مردم داشتيم روي کمکهايشان حساب ميکرديم. مردم هم کمک بسيار زيادي به کشف شبکهها و کانونهاي جاسوسي داشتند. يکبار خانمي تماس گرفت و اطلاعات عجيبي در اختيارمان گذاشت. او گفت خط تلفنش روي خطوط مکالمات دو نفر ديگر ميافتد که با ماشين تويوتاي قهوهاي و ديگري با بيامو قرمز رنگ به ديدار هم بروند و حرفهايشان خيلي مشکوک بودهاست. همين شد که با پيگيريهايي که انجام داديم اطلاعات بکر و با ارزشي به دست آورديم که منجر به شکست کودتاي نوژه همدان شد.
گفتند آمديم روضه شما را بخوانيم!
دوبار قرار بود ترور شوم. در مورد اول يکي از اقوام شوهرم مرا به روضه دعوت کرد. بيآنکه به او شک داشته باشم يا بويي ببرم رفتم، ولي به دو برادر محافظي که همراه داشتم گفتم من ميروم داخل و اگر ۲۰ دقيقه ديگر برنگشتم دنبال من به خانه بياييد. وقتي رسيدم ديدم روضهاي نيست و يک آقايي نشسته. پرسيدم که پس مگر مراسم روضه نيست؟ گفتند چرا قرار است روضه شما را بخوانيم! فهميدم حسابي گير افتادم و بايد زمان ميخريدم تا برادرها برسند. همينطوري داشتم حرف ميزدم که خب مشکل شما چيست؟ من که کاري نميتوانم انجام بدهم. آن دو نفر هم که با من آمدند خيال ميکنند روضهام. اسلحه شما هم که صدا خفهکن دارد حداقل بنشينيد باهم حرف بزنيم. آنها هم شروع کردند به سوال پيچ من که زاغه مهمات سپاه کجاست؟ سپاه چقدر نيرو دارد؟ تا اينکه من لحظهاي از غفلت آنها استفاده کردم و کلتم را درآوردم. شبيه دوئل شد که يکباره برادرها ريختند و همهشان را دستگير کردند.
بار دوم هم با خودروسواري با نوهام بودم که به من تيراندازي شد و فوري سر فرمان را چرخاندم و از آنجا دور شدم.
خوابيدن در باغچه!
خيلي کم ميخوابيدم و خيلي خسته ميشدم. تقريبا بعد نماز صبح چندساعت ميخوابيدم. يکبار آنقدر خسته شدم که وقتي خواستم بخوابم بدون اينکه حواسم باشد در باغچه خوابيدم و همينطور در خيسي آن فرو ميرفتم. تا اينکه بعد از ۴۵ دقيقه با صداي شليک هوايي يکي از پادگانها از خواب پريدم و خودم را در آن وضعيت عجيب ديدم. ديدم سرتا پا خيسم و همينطور با پتو در باغچه فرو رفتهام.
فرمانده لنگ!
در سال ۱۳۶۱ در جريان نبردي با ضدا انقلاب بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحيه پا شديدا مجروح شدم. پس از جراحي و مرخصي به سختي توانستم روي پا بايستم با عصا تردد ميکردم. به ديدار حضرت امام که رفتم. امام به شوخي گفت:عجب، فرمانده هم لنگ ميشود!»
بعد از اين اتفاق به خاطر مشکل پايي که برايم پيش آمد از سمت فرماندهي کنار رفتم و در بسيج خواهران مشغول شدم.
برايم با ارزش بود که امام مرا براي همراهي نامهاش انتخاب کرد
زماني که مسووليت زندان زنان را در تهران به عهده داشتم احمدآقا تماس گرفت و گفت کار مهمي دارند و وقتي خانه رسيدم تماس بگيرند. وقتي به خانه رسيدم خيلي نگران بودم. تماس گرفتم و پرسيدم که چه اتفاقي افتادهاست؟ احمد آقا گفت امام نامهاي براي گورباچف مينويسند و ميخواهند هيئت همراهي در کنار نامه به شوروي بفرستند تا پيام امام را به گورباچف برسانند. خيلي جا خوردم و البته بسيار خوشحال بودم که از اعضاي اين هيئت هستم.
در آخر من و جناب آقاي محمدجواد لاريجاني و آيتالله جوادي آملي به سمت مسکو پرواز کرديم. در آنجا نامه امام را بررسي کرديم و نکات را يادداشت کرديم تا اگر نکتهاي وجود داشت و سوالي از ما پرسيدند مطلع باشيم و شک و شبههها را برطرف کنيم. همينطور هم شد.
وقتي نامه را به گورباچف داديم و نامه قرائت شد دو مساله براي گورباچف سوال شد که آن را مطرح کرد. او اين دو مورد را حتي توهين تلقي کرده بود. اما آيت الله جوادي آملي به خوبي و با متانت پاسخ همه چيز را داد و شبههها را بر طرف کرد. حضور من در آن هيئت همراه براي رسانهها خيلي مهم شده بود. آنها حضور يک زن ايراني را خيلي جالب ميدانستند و نشان ميداد که امام خميني (ره) چقدر براي زنان مسلمان ايراني ارزش قائل است.
دست دادن با گورباچف!
گورباچف دوبار سمت من دست دراز کرد که دست بدهد. بار اول وقتي وارد شد. من ترسيدم و دستم را عقب کشيدم و زير چادرم بردم. بار دوم ديدم اگر توي ذوق گورباچف بزنم خيلي بد است. همين شد که چادر را روي دستم کشيدم با چادر دست دادم. او از اين حرکت من خيلي سختش شد. بعدها اين کار من خيلي مشهور شد!