داستانک/ مفهوم خوشبختی و تفاهم
روزنامه شهروند/ صحنه يک: مرد از راه ميرسد، ناراحت و عبوس. زن: «چي شده؟» مرد: «هيچي.» (و در دل از خدا ميخواهد که زنش بيخيال شده و پي کار خودش برود). زن حرف مرد را باور نميکند. «يه چيزيت هست. بگو!» مرد براي اينکه اثبات کند راست ميگويد لبخند ميزند. زن اما «ميفهمد» مرد دروغ ميگويد. «راستشو بگو يه چيزيت هست.» تلفن زنگ ميزند. دوست زن پشت خط است. از او ميخواهد آماده شود تا با هم به استخر بروند. از صبح قرار آن را گذاشتهاند. مرد در دلش خدا خدا ميکند که زن زودتر برود. زن خطاب به دوستش: «متاسفم عزيزم. جدا متاسفم که بدقولي ميکنم. شوهرم ناراحته و نميتونم تنهاش بذارم!» مرد داغان ميشود. «ميخواست تنها باشد.» صحنه دو: مرد از راه ميرسد. زن ناراحت و عبوس است. مرد: «چي شده؟» زن: «هيچي.» (و در دل از خدا ميخواهد که شوهرش براي فهميدن مسأله اصرار کند). مرد حرف زن را باور ميکند و پي کارش ميرود. زن براي اينکه اثبات کند دروغ گفته دو قطره اشک ميريزد. مرد اما باز هم «نميفهمد» زن دروغ ميگويد. تلفن زنگ ميزند. دوست مرد پشت خط است. از او ميخواهد آماده شود تا با هم به استخر بروند. از صبح قرار آن را گذاشتهاند. (زن در دلش خدا خدا ميکند که مرد نرود). مرد خطاب به دوستش: «الان راه ميافتم!» زن داغان ميشود. «نميخواست تنها باشد.»