برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

گزارش مرگ دردناک و بی صدای ده‌ها کودک در مناطق زیر پونز

منبع
روزنامه شهروند
بروزرسانی
گزارش مرگ دردناک و بی صدای ده‌ها کودک در مناطق زیر پونز
روزنامه شهروند/ گزارش چند مرگ سال گذشته زينب برزگر از همين روستاي درشهر، دو بچه‌اش را در فاصله ٩ ماه به دليل عقرب‌گزيدگي از دست داد. حسين و نجمه عليزاده؛ هفت و نه ساله. «روستاي درجادون» از بخش بشاگرد نيز چند قرباني داده است. همه کودک. فاطمه بشنويي پنج‌ساله، فائزه کمالي چهارده‌ساله، محمدجواد راهي‌زاده پنج‌ساله، رضا نورالديني شش ساله. روستايي که فاصله‌اش از شهر سردشت تنها ١١٠ کيلومتر است. «روستاي اهون» نيز که مربوط به بخش مرکزي شهرستان سردشت است، طي حدود پنج ‌سال گذشته، مرگ چند کودک را ثبت کرده است. کبري روشني فرزند محمد، محمد شاهي فرد فرزند حسن، محمد دادشاهي فرزند دادشاه و عيسي روشني فرزند ابراهيم. روستايي که با سردشت که مرکز بخش بشاگرد است، تنها ١٥ کيلومتر فاصله دارد. [زهرا مشتاق] در روستاهاي دورافتاده و مناطق محروم استان سيستان‌وبلوچستان تا جنوب و شرق کرمان تا خوزستان و هرمزگان هرساله، روستاييان زيادي به دليل مارگزيدگي و عقرب‌گزيدگي مي‌ميرند. آمار مرگ ميان کودکان بيشتر است، چون آنها کم‌بنيه‌تر هستند و سم با سرعت بيشتري در بدن کوچک و نحيف آنها پخش و آنها را دچار مرگ مي‌کند. چهار تا ٦ ساعت اول زمان طلايي براي نجات است. ساعت‌هاي طلايي که به آساني از دست مي‌رود؛ چون در اين روستاهاي دوردست راه وجود ندارد. نبود جاده موجب مي‌شود مسير يک‌ساعته اغلب سه تا چهارساعت طي شود. از سوي ديگر روستاييان در اين مناطق، اغلب فقير بوده و با حداقل امکانات زندگي مي‌کنند و تقريبا تنها داشته آنها ممکن است يک موتور باشد. موتورهايي معمولي که مي‌بايست سالياني دراز در مسيرهاي پردست‌انداز تاب بياورد و روستاييان را از روستايي به روستاي ديگر يا به شهر انتقال دهد. اين موتورها که عصاي دست روستاييان است؛ بسيار اتفاق مي‌افتد که در راه لاستيک‌شان پاره شود. در مسيرهاي بدون جاده روستايي مي‌توان موتورسواراني را ديد که به دليل تمام‌کردن بنزين، خراب‌شدن موتور يا ترکيدگي و جرخوردن لاستيک در راه مانده‌اند. آنها ساعت‌هاي طولاني ميان برو بيابان به اميد رسيدن کمکي منتظر مي‌مانند. زنان باردار بسياري در همين جاده‌ها از بين رفته‌اند، چون مسير رسيدن از روستا تا شهر به دليل ايجاد موانعي چون نبود جاده، نبود پزشک و ماما در خانه‌هاي بهداشت، عدم وجود تجهيزات پزشکي لازم براي کمک به زنان باردار يا مادران تازه زايمان کرده يا افراد دچار مار يا عقرب‌گزيدگي در مراکز جامع سلامت روستايي در عمل منجر به مرگ روستايياني مي‌شود که صدا و تصوير آنان، اگر نگوييم هرگز، اغلب ديده و شنيده نمي‌شود. روستايياني که بسيار‌شان به حقوق خود آگاهي ندارند و حتي درصورت اشراف به حقوق خود، توجهي به تقاضاهاي آنها وجود ندارد. از سوي ديگر نبود خطوط مخابراتي و دسترسي‌نداشتن به تلفن ثابت يا تلفن موبايل از ديگر مشکلات جدي روستاييان است. هرچه روستاها از مرکز شهر دورتر باشند، از امکانات کمتري هم برخوردار مي‌شوند. حتي درصورت داشتن تلفن‌همراه به دليل عدم آنتن‌دهي، درصورت بروز هرگونه گرفتاري، امکاني براي درخواست کمک وجود ندارد. اين روستاييان بايد با پاي پياده، موتور يا وانت‌هايي که گه‌گاه از راه‌هاي روستايي عبور مي‌کنند؛ خود را به جايي برسانند که موبايل آنتن مي‌دهد و بعد بتوانند خواسته خود را پيگيري کنند. روستاييان نقاط محروم در يک سه ضلعي بسته و غيرقابل گشايش گير افتاده‌اند؛ نبود جاده، دسترسي‌نداشتن به آنتن‌هاي مخابراتي و نبود پزشکان متخصص و تجهيزات لازم بيمارستاني. در اين بين آنچه موجب شگفتي است، آمار هرساله مرگ به دليل مار و عقرب‌گزيدگي است که حتي در روستاها و مناطقي که فراواني اين نوع مرگ در آن گزارش شده، کاملا مشخص است. اما هيچ‌گونه اقدامات پيشگيرانه و جدي در اين خصوص انجام نگرفته و با آغاز‌ سال تازه و گرم‌شدن هوا، به راحتي از روستاهاي مختلف مرگ گزارش مي‌شود. سوال اينجاست که چرا خانه‌هاي بهداشت يا مراکز جامع سلامت روستاها که در برخي از آنها پزشک عمومي يا ماما مستقر است، فاقد تجهيزات لازم براي بيماران مار يا عقرب‌گزيدگي هستند؟ چرا نزديک‌ترين مرکز درماني مجهز به داشتن ويال يا سرم‌هاي دارويي مخصوص و پادزهر، حداقل ٦ تا ٧ساعت از روستاهاي حادثه‌خيز فاصله دارند؟ آيا روساي مراکز بهداشت نيازهاي خود را به مراجع بالاتر خود در دانشگاه‌هاي علوم پزشکي اعلام نمي‌کنند؟ برخي مسئولان محلي که تمايلي براي گفت‌وگو با رسانه‌هاي رسمي ندارند، خبر از نامه‌هاي ارسالي و بي‌جواب بسياري مي‌دهند که در تمام آنها تقاضاهاي جدي براي دريافت تجهيزات لازم درماني جهت جلوگيري از مرگ افراد دچار گزيدگي است. تقريبا در هيچ‌يک از خانه‌هاي بهداشت پزشک متخصص وجود ندارد و اگر روستاييان شانس حضور يک پزشک را داشته باشند، اغلب پزشکان عمومي هستند که دوره طرح خود را سپري مي‌کنند و کمتر مهارت و تجربه يک پزشک قديمي‌تر يا متخصص را دارند. اگر مراکز جامع سلامت در روستاها، پزشک و ماماي مقيم و باتجربه و البته مجهز به وسايل پزشکي لازم داشته باشند، زنان باردار روستايي براي زايمان‌هاي متعدد خود ناچار به آمدوشد با موتورسيکلت و در نتيجه خونريزي و مرگ‌هاي دردناک نيستند. اگر مراکز جامع سلامت روستايي در مناطقي که آمار مرگ‌ومير به دليل مار و عقرب‌گزيدگي بالاست؛ سرم، ويال‌هاي دارويي و پادزهر در اختيار داشته باشند، در همان‌جا بيمار بستري و از مرگ او جلوگيري مي‌شود. بايد بررسي شود که چه عواملي موجب بي‌توجهي مسئولان تصميم‌گيرنده به اين موضوع مهم است. تابوت کوچک رباب هنوز بر بلندترين نقطه روستا باقي است. کنار مزاري که رويش شالي سبزرنگ کشيده‌اند و با چهارسنگ آن را محکم کرده‌اند؛ تا شالي را که زماني رباب بر سر مي‌گذاشت، باد نبرد. اين تنها نشانه‌هاي باقي‌مانده از اوست. به ‌زودي او نيز مثل ده‌ها کودک ديگر فراموش مي‌شود و بچه‌هاي ديگري جاي او را مي‌گيرند. چون اينجا در «روستاي درشهر» مرگ هم‌خانه آدم‌هاست. کافي است کپرنشين باشي. هوا گرم باشد و عقرب‌ها در تاريکي شب براي شکار يک خوردني از سوراخ‌هايشان بيايند بيرون. آنها جذب نور فانوس و روشنايي لامپ‌هايي مي‌شوند که پشه‌هاي زيادي را به خود جذب کرده است. عقرب‌ها به سمت شکار پشه‌ها مي‌روند. اما از لباس بچه‌ها سر درمي‌آورند. تقلا مي‌کنند که خود را خلاص کنند. نيشي که از ره کين نيست و اقتضاي طبيعت است بر دستي، پايي، گلويي يا هرجاي ديگر مي‌نشيند و کودکان را به کام مرگ مي‌برد. رباب به همين آساني مُرد. با نيش ساده يک عقرب که خودش هم ترسيده بود و راه فراري از لباس دخترک کوچک جست‌و‌جو مي‌کرد. رباب و عقرب با هم مُردند. عقرب زودتر، رباب ديرتر. «رباب يک‌دفعه جيغ کشيد و گفت دارم مي‌سوزم. داد کشيدم به خواهرم که بيا رباب را عقرب خورد. خواهرم همين که مي‌آمد گفت عقرب کجا بود؟ ما که توالت و حمام نداريم. بردمش داخل يک اتاقک حصيري که آنجا خودمان را مي‌شوييم، لختش کردم. پيراهنش را که درآوردم، عقرب افتاد بيرون.» سکينه مات است. چشم‌هايش بايد همين چند روزه که بچه‌اش رباب مُرده، گود افتاده باشد. هنوز چندين بچه ديگر دارد. شوهرش زن ديگري هم گرفته که بچه‌هاي بيشتري داشته باشند. رباب اگر نمرده بود، مهر بايد مي‌رفت کلاس اول. دو تا روستا آن‌طرف‌تر. اسمش هنوز از فهرست دانش‌آموزان ‌سال تحصيلي ٩٩- ١٤٠٠ خط نخورده است. رباب اولش گيج بوده و جاي نيش بيشتر مي‌سوخته و هي دلش مي‌خواسته جاي نيش را بخاراند. در بدنش چيز عجيبي احساس مي‌کند. يک چيزي که انگار اگر دست ببرد و از درونش بيرون بياورد و بيندازدش دور، حالش مثل قبل مي‌شود. سکينه پستان لاغرش را از دهان کوچک‌ترين بچه که آويزانش است، بيرون مي‌کشد و داد مي‌زند که رباب را ببرند شهر. از چشم‌هايش اشک مي‌جوشد. بابا و عمو با لنگ سروصورت‌شان را مي‌پوشانند و راه مي‌افتند. رباب ميان‌شان نشسته. روستا راه ندارد. نَه اينکه در شهر از سردشت خيلي دور باشد، نَه. فقط ٦٥کيلومتر. يعني اگر جاده و راه آسفالت و ماشين خوب باشد؛ نيم‌ساعته نَه، يک‌ساعته مي‌شود رسيد سردشت که بيمارستان بقيه‌الله(عج) دارد. هرچند بيمارستان به اندازه يک درمانگاه هم امکانات ندارد. راه بد است. روي سنگ و زمين ناهموار مي‌رانند. رباب شروع به لرزيدن مي‌کند. عمو محکم‌تر بغلش مي‌کند. رباب بالا مي‌آورد. سکينه مرغي است که سرش را بريده‌اند. بدون سر راه مي‌رود و خودش را به اين کپر و آن کپر مي‌زند. داد مي‌کشد که مرا به رباب برسانيد. موتور علي‌احمد جاني ندارد. روغن مي‌خواهد و تايرهاي تازه‌نفس. کارت پولش را گذاشته سردشت تا يارانه اين ماه را لاستيک بخرد. نازگل هنوز از پستانش آويزان است. نيسان آبي درب و داغاني، پرگاز از کنارشان مي‌گذرد. سکينه و برادرش احمدعلي و نازگل در خاکي غليظ گم مي‌شوند. سکينه دست‌هاي بزرگش را روي دهان نازگل مي‌گذارد. نازگل به گريه مي‌افتد. کساني از دور پيدا هستند. سکينه دلش مي‌ريزد. يا امام غريب؛ رباب رباب. لاستيک عقب پنچر کرده است. مي‌نشينند شايد موتوري، ماشيني، کسي رد شود و تاير اضافه داشته باشد. سکينه رباب را با شالش باد مي‌زند. رباب ناي حرف‌زدن ندارد. فقط مي‌گويد سرم درد مي‌کند مامان. از صبح که رباب را عقرب زده تا الان که نزديک‌هاي سه عصر است، چند ساعت گذشته. خانم دکتر مرکز جامع سلامت روستاي سيت‌وماسيتي هم بوده اما پزشکي که دستش خالي باشد، به چه درد مي‌خورد. مرکز جامع سلامت اجاره‌اي که فقط ميز و صندلي نمي‌خواهد، ابزار مي‌خواهد، تجهيزات مي‌خواهد و سرم و آمپول مخصوص مي‌خواهد. مگر نمي‌بينند چقدر بچه تلف مي‌شود از نيش مار و عقرب. مگر نمي‌بينند بچه‌ها چه تند تند مي‌ميرند. چون کوچک‌ترند. کم‌بنيه‌ترند. لاجانند و زهر زودتر مي‌کشدشان. کو؟ کجا بروند؟ به که بگويند؟ کسي اصلا آدم حساب‌شان نمي‌کند. در اين بر و بيابان نه موبايل آنتن مي‌دهد که بشود به کسي زنگ زد و کمک خواست؛ نه جاده‌اي هست که بشود مريض رو به مرگ را به دکتري، بيمارستاني رساند. علي‌احمد مي‌گويد لاستيک موتور مرا برداريد. تا جگين هم شما را برساند باز خدا بزرگ است. مردها دست به کار مي‌شوند. خورشيد هنوز درشت و طلايي مي‌درخشد. سکينه رباب را بغل مي‌گيرد و مي‌نشيند ترک شوهرش. نازگل عقب مادرش جيغ مي‌کشد. يا ام‌البنين بچه‌ام يخ کرده. رباب در سکوت فقط مي‌لرزد. رسيده‌اند به جگين. آب شدت دارد. با موتور بروند، همه را آب مي‌برد. سکينه رباب را روي کولش مي‌گذارد و چادرش را محکم دور کمرش مي‌بندد و راه مي‌افتد داخل جگين. آب رودخانه سرد است. خم مي‌شود و مشتي آب مي‌نوشد. دست‌هاي خيسش را از کنار به صورت رباب مي‌کشد. رباب با چشم‌هاي نيمه‌باز مادرش را نگاه مي‌کند. چقدر دلش مي‌خواست مادرش اين‌طور محکم در آغوش بگيردش. چقدر دلش مي‌خواست سکينه فقط مادر خودش باشد. موهايش را شانه کند. داخل کپر سر و تنش را بشويد و رويش کاسه کاسه آب بريزد و برايش از چيزهايي که بلد بود، تعريف کند. رباب همان وقت که سکينه داشت قلقلکش مي‌داد، از مادرش خواست شال سبزش را بدهد که فقط براي خودش باشد. شال بوي مادرش را مي‌داد و رباب شب‌ها هم حتي شال را از سرش باز نمي‌کرد و حالا شال دراز از سر رباب باز شده و نصفش توي آب بود. غلام لباس و شلوارش را جمع کرده بود، موتور سنگين را روي دوشش گذاشته بود و پشت رباب و سکينه مي‌آمد. نمي‌شد موتور را در رودخانه راه ببرد. آب که داخل موتور بشود، کلا خراب مي‌شود و مي‌ماند روي دستش. از آن سوي جگين کساني به اين سمت مي‌آيند. اهالي روستاي گافر هستند. معلم روستا هم هست. از سيل به اين طرف مدرسه معلم نداشته. نه اينکه نداشته، داشته، راه نبوده که بيايد. همان جاده نيم‌بند را هم سيل شسته و برده و بدتر از همه جگين. مگر مي‌شد به جگين نزديک شد؟ کف‌آلود و خروشان بود. پا که مي‌گذاشتي، وسط آب نرسيده، شدت رودخانه آدم را مي‌کند و مي‌برد. درخت خرما را کنده بود. آدم که جاي خود دارد. مگر همين پارسال نبود سه دانش‌آموز در همين جگين غرق شدند و فقط يکي زنده ماند. چهارشنبه عصر از مدرسه شبانه‌روزي برمي‌گشتند بروند روستا تا دوباره شنبه صبح زود برگردند سردشت بروند مدرسه. سه دختر کلاس هفتم. مال همين روستاهاي گافر بودند. آب تند بوده. حالا مسافتي هم نيست از اين دست رودخانه تا آن دست، شصت متر هفتاد متر. اما آب تند بوده. وسط‌هاي رودخانه را هم رد مي‌کنند. اما آب مي‌بردشان. بيست‌وچهارساعت بعد پيدايشان مي‌کنند. شدت آب آن‌قدر زياد بوده که لباس‌هايشان از تن‌شان درآمده بوده. جگين سرکش است. اگر يک پل مي‌زدند. چقدر مي‌شود مگر؟ ما آدم نيستيم؟ ما زن و بچه نداريم؟ الان اين بچه من بميرد چه کسي جواب مي‌دهد؟ نه جاده داريم. نه پل داريم. نه درمانگاه. نه تلفني. نه موبايل آنتن مي‌دهد. خب يک دفعه بگويند برويد بميريد ديگر. از جگين گذشته‌اند. شانس بياورند سه ساعت ديگر مي‌رسند سردشت. رباب چند بار استفراغ کرده و سکينه با همان شال سبز دهان و صورتش را پاک کرده. روستاي دهوست را هم رد مي‌کنند. موتور از ميان گله بزهايي که از چرا برگشته‌اند، عبور مي‌کند. درِ آغل‌ها باز مي‌شود و بره‌هاي کوچک دنبال مادرهايشان مي‌گردند تا شير بنوشند. بره‌ها مادرشان را از بويش مي‌شناسند. براي همين هيچ بره‌اي مادرش را گم نمي‌کند. صورت رباب را اشک‌هاي چشم سکينه خيس مي‌کند. ساعت ٦ عصر است و سردشت از دور پيداست. در بيمارستان بقيه‌الله(عج) نمي‌توانند براي رباب کاري کنند. تجهيزاتي ندارند. بيمار رباب جعفري به ميناب اعزام مي‌شود. از سردشت تا ميناب سه ساعت ديگر راه است. در بيمارستان ميناب هم براي رباب کار زيادي انجام نمي‌شود. بيمار بد حال است و فقط در بندرعباس مي‌شود کاري برايش انجام داد. يک ساعت راهِ ديگر. ساعت حدود نه شب است. رباب نيمه هوش است. بايد آزمايش ادرار دهد. سکينه جيغ مي‌کشد. ادرار رباب خون خالي است. به زبان پزشکي يعني از دست دادن گلبول‌هاي قرمز خون؛ يعني مرگ تدريجي. به رباب سرم مخصوص وصل مي‌شود. چند آمپول در سرمش خالي مي‌شود اما زمان طلايي که حدود ٦ ساعت از زمان گزش است، از دست رفته. عمليات احيا هم بي‌فايده است. رباب مي‌ميرد. بدن کوچکش را با پارچه‌اي سفيد مي‌پوشانند و در تابوتي هم‌قد خودش جا مي‌دهند تا باز همان مسير سخت را تا رسيدن به روستاي در شهر طي کند. سال گذشته زينب برزگر از همين روستاي درشهر، دو بچه‌اش را در فاصله ٩ ماه به دليل عقرب‌گزيدگي از دست داد. حسين و نجمه عليزاده؛ هفت و نه ساله. «روستاي درجادون» از بخش بشاگرد نيز چند قرباني داده است. همه کودک. فاطمه بشنويي پنج‌ساله، فائزه کمالي چهارده‌ساله، محمدجواد راهي‌زاده پنج‌ساله، رضا نورالديني شش ساله. روستايي که فاصله‌اش از شهر سردشت تنها ١١٠ کيلومتر است. «روستاي اهون» نيز که مربوط به بخش مرکزي شهرستان سردشت است، طي حدود پنج ‌سال گذشته، مرگ چند کودک را ثبت کرده است. کبري روشني فرزند محمد، محمد شاهي فرد فرزند حسن، محمد دادشاهي فرزند دادشاه و عيسي روشني فرزند ابراهيم. روستايي که با سردشت که مرکز بخش بشاگرد است، تنها ١٥ کيلومتر فاصله دارد. «روستاي گروغ» هم مربوط به بخش مرکزي از شهرستان سردشت است. يحيي دهقاني، گراناز بيت‌اللهي، گنجي گنگزاري، صادق عيدزاده، موسي و حسين دادشاهي فرزندان اکبر، مريم دادشاهي و رستم ترکي‌زاده. و همين چند روز قبل شيرين بلوچي دانش‌آموز پايه ششم از روستاي سي سلمان که حالا اسمش شده «روستاي کرکي» بخش مرکزي، از دهستان فنوج که حالا شده شهرستان در استان سيستان‌وبلوچستان. روستاي کرکي با فنوج فقط ٥ کيلومتر فاصله دارد. جاده آسفالته است و پنج دقيقه‌اي مي‌شود به بيمارستان شهر فنوج رسيد. ساعت ٨ صبح يک «عقرب گاديم» شيرين را مي‌گزد. عمو، مادر و پدرش بلافاصله او را به تنها بيمارستان شهر فنوج مي‌رسانند. اما براي پذيرش او در بيمارستان ولي‌عصر(عج) دچار مشکل مي‌شوند چون دفترچه بيمه‌اش مهر نداشته است. عموي شيرين با چند نفري تماس مي‌گيرد تا بالاخره يک آشنا مشکل را حل مي‌کند. حال شيرين بدتر شده است، بستري مي‌شود و به او سرم و آمپول تزريق مي‌کنند. اما امکانات کافي نيست و حال شيرين چهارده ساله بدتر مي‌شود. پزشکان توصيه مي‌کنند بيمار به بيمارستان ايرانشهر منتقل شود. از ساعت سه بعدازظهر تا زماني که آمبولانس آماده حرکت مي‌شود، سه ساعت تمام طول مي‌کشد؛ يعني بيمار ساعت ٦ عصر به سمت ايرانشهر حرکت داده مي‌شود. در حالي ‌که بسيار بدحال بوده است. سه ساعت بعد به بيمارستان ايرانشهر مي‌رسند؛ يعني ساعت ٩ شب. اما مسئولان از پذيرش بيمار بدحالي که با آمبولانس اعزام شده، خودداري مي‌کنند. شيرين عملا به حالت نيمه هوش است. خانواده روستايي که متوجه وخامت حال دخترشان هستند؛ او را به بخش اورژانس بيمارستان ايران مي‌رسانند. شيرين بستري مي‌شود، ديگر کاملا بيهوش است و روي صورتش ماسک اکسيژن قرار دارد. مدتي بعد به هوش مي‌آيد. اما باز هم تنفس با دستگاه اکسيژن ممکن است. خانواده متوجه مي‌شوند که از دهان شيرين کف بيرون مي‌آيد. به نظر آنها شيرين مرده است. خانواده شيون کنان از پزشکان کمک مي‌خواهند. شيرين را به بخش مراقبت‌هاي ويژه منتقل مي‌کنند. خانواده پشت در نالان و گريان منتظر مي‌مانند. ساعت ٨ صبح مرگ شيرين بلوچي اعلام مي‌شود. پزشکان به خانواده مي‌گويند شيرين دچار ايست قلبي شده و تلاش‌هاي آنان بي‌فايده بوده است. چه کسي را مي‌توان مقصر دانست؟ نبود تجهيزات لازم، بيمارستان‌هايي که حتي در حد يک درمانگاه هم مجهز نيستند؟ پزشکان کم‌تجربه يا بي‌مهارت؟ يا مسئولاني که خود را بي‌نياز از پاسخگويي مي‌دانند؟ سوال اين است. وزارت بهداشت و ديگر نهادهاي مرتبط چه کارهايي براي کاهش آمار مرگ بر اثر مار و عقرب‌گزيدگي انجام داده‌اند؟ آيا هيچ‌گونه آموزشي به زبان ساده و قابل فهم به روستاييان داده‌اند؟ آيا تلاشي براي تغيير شکل خانه‌هاي روستايي در جهت محافظت از آنها از مار و عقرب و ديگر حيوانات گزنده شده است؟ آيا بودجه‌اي براي مقابله با اين مرگ‌وميرهاي غم‌انگيز و فراواني آن صورت گرفته است؟
#باهم_شکستش_مي‌دهيم ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد