آخرين خبر/
پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير
اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد
حافظ
گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم.
يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم.
شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد
قسمت قبل
بيچاره زنک بيوه سار، که از ياد ماجراي تلخ و بدفرجام زندگي اش ناراحت شده بود، به پيروي از اندرزگوي نيک انديش خود مي خواست به اين وسيله بر دردها و اشکهاي پنهانش پرده ي فراموشي بکشد. در حالت بيدار نگاهش غمزه اي شيرين ولي شرمزده و گريزان، همراه با ملامتي شوريده و سرکش ديده مي شد که بيم و اميد، ترس و طلب را از درون دل افشا مي کرد. با اين که دوره ي حجاب بود نادرست است گفتن اين موضوع که سيدميران تا آن زمان زن زيباروي کم ديده بود. او خود کُرد بود و قسمت اعظم منطقه هاي کرمانشاه و کردستان را که همه کرد نشين و زنانشان طبق رسم آباءاجدادي بي حجاب بودند زير پا زده بود اما اين زن، با همان نگاه گوياي درخشان تر از صبح سردشتش، با همان تبسم شيرين دلپذيرتر از غروب بانه اش، وراي اين چيزها بود. از ترس مذهبي و متانت اخلاقي بود يا اينکه اصولا تاي مقاومتش را نداشت، هرچه بود بالافاصله سر به زير افکند! از نيش جانگداز ولي لطيف و شهدآميز کلام او که نشانه ي بي گفتگوئي از هوش و کمال سرشارش بود لبخند زد. چه جوابي به او مي داد چه نمي داد اين لطيفه جلوي مشتريان به خوبي شلاقيش کرده بود. پس بي آن که حرفي بزند يا مطلب را به خود بگيرد براي آوردن ناني که مي خواست تيکه ي سر ترازو بکند به درون دکان رفت. حرکاتش وجدآميز و کاملا از روي حواس پرتي بود. پشت سر زن چادر سفيد در يک رديف پياپي و بدون فاصله چند نفر ديگر نان خريدند و رفتند. يکي از آنها پسرک زردانبو و شاگرد وضعي بود به سن عبدل که کت گشاد و بزرگي به تن داشت. دستها را براي آنکه يخ نزد در آستين ها پنهان کرده بود. يقه اش را برگردانده بود و با نان زير بغـ ـلش به سرعت دور مي شد. سيدميران شک کرد که از او پول گرفت يا نه؛ در لحظه اي که نان او را به ترازو مي گذاشت هوش و حواسش به کلي پرت بود. حتي نفهميد به او چقدر نان داد. آيا حق ترازو را درست ادا کرده بود؟ براي کاسب مغبون شدن به همان اندازه گناه بار بود که مغبون کردن. پس با عجله به پياده رو خيابان آمد و آن پسر را پيش از ناپديد شدن به برگشتن فراخواند. در چهره ي پسرک هنگامي که به پهلوي او آمد، علامت تعجب و سوال موج مي زد. سيدميران با لحني که البته ملايم نبود مخاطبش قرار داد:
_ چقدر نان گرفتي؟
بچه رنگش پريد.
-يک من!
-پولش؟
-پولش را دادم آقا بخدا همان وقت که آن را ميکشيدي دادم.خودت از دستم گرفتي و توي دخل انداختي!
-قسم نخور بچه راستش را بگو!
-به خدا اگر دروغ بگويم!يک اسکناس پنج قراني کهنه بود اينهم سه قراني است که به من پس دادي آي!
چهره اش چنان حالتي به خود گرفته بود که اگر کار طول ميکشيد به گريه مي افتاد.سيدميران متحير ماند به او چه بگويد.در دخل نگاه کرد و بي آنکه دنبال پنج ريالي گفته شده پسر بگردد يا اصلا آن را ديده باشد بطرف او سر تکان داد.در همين موقع عبدل از ماموريت خود بازگشت.پاکت نان شيريني را که خريده بود و در دست داشت جلوي اربابش روي سکو گذاشت و با لحني کم و بيش تعرض آميز که اخلاق عاديش بود گفت:مگر نگفتي اين را براي آن بچه بخرم که ريگ دستش را سوزاند و گريه راه انداخته بود؟هر چه کردم مادرش از من نگرفت.گفتم ارباب دستور داد به شما بدهم گفت...
آب بيني اش را بالا کشيد و عوض آنکه جمله را تمام کند از روي يک وظيفه شناسي که گويا تازه به يادش آمده بود منقل گلي را از جلوي دست ارباب برداشت تا ببرد اتشش راتازه کند.سيدميران با نگاه ناموافقي صورت و بشن و بار او را برانداز کرد.
-پس چرا خاموش شدي؟لابد گفت اربابت غلط کرده نه؟بسيار خوب لايق عزت نبوده است مفت چنگ تو ببر بده به شاطر زمان تا ميان همه قسمت کند.
پاکت را از روي سکو برداشت و در حاليکه مي انديشيد و نگاه به دور و ورش دورها را جستجو ميکرد به شاگرد داد.در پياده رو مقابل که هنوز آفتاب بود در ميان ازدحام
خاموش و بيرونق مردمي که قوزهاي پشت خودرا باينور و آنور ميکشاندند، بزودي شنل قزمز بچه بچشمش خورد. زن انگشت خود را بدست او داده بود که با قدمهاي کوچک همراهش تاتي مي کرد ، براي آنکه خسسته اش نکند گاهي ميايستاد. خم مي شدو با او حرف مي زد و دوباره بآهستگي آغاز رفتن مي کرد. کسانيکه از کنارش مي گذشتند از اينکه بايستند يا سر برگردانند و بدقت براندازش کنند اِبائي نداشتند. سيدميران بآنکه صحنه اين منظره را از پشت دوربين بعد مسافت مي ديد و از دليل نگاه هاي بدرستي آگاهي نداشت، بر بيکارگي و پوچي کار همشهريان خود بيش از پيش تاسف خورد. بالاخره هنگاميکه ديگر آندو را از نظر گم مي کرد و خليفه دکان را براي دادن دستور فرا مي خواند با خود انديشيد:
- هُما، چه زن وجيه ودلربائي. چه دختر باهوش و خود نگه داري! طفلک هنوز جوانتر از آنست که بداند طلاق يعني چه، که بفهمد براي زن بچه سال و خوش آب و رنگي چون او، در شهر بزرگ و زمانه خراب، بيوه شده و بي سرپرست ماندن چه معني در بر دارد! هيچ چيز باور کردني تر از اين نيست که زني با اين حسن و ملاحت، چنانکه ميگويد، خانه و زندگي ، عشق و علاقه اي، داشته است! فرزنداتي داشته است که بعلت يا علتهايي از آنان دور مانده است؛ سرش ببالين شوهري بوده است که خوب يا بد، سازگار يا ناسازگار در هر حال و بهر صورت نتوانسته با قابليتش را نداشته که همسري چنين زيبا را نگاهداري کند. آيا او پير بوده است؟ عيب و علت يا ناسازگاري حقيقه از جانب ولي بوده است، يا از جانب خود زن؟
انديشه هاي بي زمينه، آنهم در لحظه و وضع نامسادي که با مزاحمت هاي محيط، هجوم مشتريان تنگ غروب، آمد و رفت و سرو صداي خيابان، دائما رشته اش گيسخته مي شد طبعا نميتواند به جايي برسد. گفته هاي اين زن، با همه آنکه از شوهر و کرد و کارش عنکبوت و سياهي ميساخت و در برابر چشم شنونده خود ميگذاشت، بر بيگناهيش راي نميداد. ا ما کريم آنست که ببخشايد؛ چه انساني هست که خطارکار نباشد. و مرد با احساس و خوش قلبي چون سيد ميران که نيک پنداري وصفاي باطن را از جدش بارث ميبرد چگونه ممکن بود باو حق ندهد؟ در رفتار ظاهر، طرزنگاه و از همه مهمتر سر و وضع ساده و فقيرانه اش، حقيقتي نهفته بود که از مناعت طبع، خويشتن داري و بالاخره پاکدامني ذاتيش حکايت مي کرد. اگر اين زن لکه عيبي بدامن داشت ، با آن برورو و وجاهتي که بي گفتگو در تمام شهر يکه بود. خيلي کارها از پيش رفته و کرده بود که کمترين آن استفاده از لباسها و زينت آلاتي بود پر زرق و برق و فريبنده. عشقهائي که مُهر بازاري دارند و مثل چيني ترک دار صداي ديگري مي کنند. به رحال يک نکته مسلم است که او، اگر نه از لحاظ دور ماندن از اطفال يا بيوه سار شدن و تنها بودن، بلکه از لحاظ گذراندن زندگي ، يعني خوراک و پوشام و جا و مسکن، در وضع مساعدي بسر نمي برد.
اين افکار بهتر است گفته شود بشکل يک احساس پيپيده و ناروشن به سيد ميران دست داد تا يک سلسله منظم و منطقي. بخليفه دکان که د رانتظار دستور او خود را بتراشيدن گِلهاي ميان درگاهي مشغول کرده بود گفت که از ان پس نان خانه بعضي کسان و بخصوص ياور رئيس امور اداري تيپ را او ببرد بدهد، نه عَبدُل که نکبت از سر و رويش مي باريد و ديدارش دل آدم را بهم مي زد؛ زن چادر سفيد، که خود چکيده لطف و صفا بود و آنهمه از يک زندگي نکبت بار گذشته بغض و دلبري داشت، بي شک نميتوانست دست خورده چنين کثافت مجسمي را بگيرد و به بچه اش بدهد. پسر کي دل لباس کازروني مدرسه براي ناني که از داخل دکان برداشته بود عوض پول بسيد ميران مُهر کاغذ داد و با ادب و احترامي که خود را از قبل براي آن آماده کرده بود گفت:
- مادرم بشما دعا و سلام رساند و گفت که بگويم مُهر ما تمام شده است، اين آخري آنهاست.
او پسر يک خانواده آبرو دار ليکن مـ ـستمندي بود که سيدميران از روي خدا پرستي و نوع دوستي بآنان کمک ميکرد. کسي که براي جاروب کردن ريگهاي دکان بر سر کارگرش اُشتُلُم ميکرد در عمل مرد بخشنده و نيکوکاري بود که از دادن صد من مهر نان به يک هم نوع مـ ـستحق هرگز خم به ابرو نمي آورد؛ اينگونه اعمال در نظر او مانند خوني که هنگام قصد يا حجامت از بدن مي رود نه تنها باعث سلامت و صفاي روح بود بلکه به زودي جايش پر مي شد؛ پس بي آن که کوچکترين انديشه اي به خود راه دهد به پسر گفت:
_ خوب، خوب، امشب يا فردا صبح بيست من ديگر به شما خواهم داد. زغال شما که تمام نشده است، هان؟ اين بار که مي آئي نان بگيري ظرفي همراه بياور و بده به سليمان تا هر وقت آرد خوب و نرمي از آسياب آوردند دو سه من به شما بدهد، شايد براي رشته يا چيزهاي ديگر لازم داشته باشيد.
و با حرکت رضايت آميز سر او را مرخص کرد. زن چادر سفيد نيز اگرچه از آن جهت که جوان بود و مي توانست شوهر کند، مانند اين خانواده مـ ـستحق نبود، به نظر مي آمد بيشتر از آنها محتاج کمک باشد. با خود گفت:
_ آيا بار ديگر او را خواهم ديد؟ اي کاش بيشتر از حالش جويا شده بودم؛ از کم و کسر زندگاني و ناراحتي هاي کارش پرسيده بودم. اگر او مهر و نفقه اش را به شوهر حلال کرده و در حال حاضر دور از کس و کار خود به سر مي برد پس گذرانش چگونه و از چه راه صورت مي گيرد؟ آيا پس انداز و اندوخته اي دارد؟ کسي نانش مي دهد؟ يا...
لبان خود را در هم فشرد. دست را به کوشش اين که انديشه ي ناخوشايندي را از خود براند به پيشاني ماليد. گوئي فرصت بزرگي را از دست داده است؛ يا اينکه احساس باطن وي را از واقعه اي عظيم که مربوط به او بود آگاه مي کرد اما انديشه، اين جام جهان نماي تن، از کشف و تحقيق آن عاجز بود. با خود گفت:
_ في الحقيقه چرا آدم بايد بد به دل راه بدهد؟ از کجا معلوم که همه ي قوت و گذران آن بنده ي خدا منحصير به همين چارک نان نباشد که روزانه مي خرد؟ چيز غريبي است، اين زن فکر مرا خراب کرد. اي کاش بار ديگر او را مي ديدم. در زندگي خود هر چه هست لحظه ي باريک و دشواري را مي گذارند؛ همه چيز او چنيين گواهي مي داد. در شکوفاترين موسمي که بهار عمر اوست و از هزار گل وجودش يکي نشکفته، حيف است دستخوش بادهاي سرد و خشکاننده يا سمي و سوزان زمانه ي بي بند و بار و ناجوانمردانه گردد. او جوان است و زيبا و به همان نسبت نادان و آسيب پذير. زندگي با همه ي سادگي و صراحت ظاهريش چيز سر در گم و پيچيده ايست که فکر ناآزموده ي جوان سطحي و سرسريش مي گيرد؛ خَردجالي است که از هر سر موي بدنش سازي به صداست تا بندگان ناآگاه خدا را از راه راست بگرداند و به دنبال خود بکشاند؛ اينها را بايد به او گفت. او به پند و راهنمايي احتياج دارد؛ پند و راهنمايي که حتي پيران و جهان ديدگان آزموده خود را از آن بي نياز نديده اند. اگر تا يکي دو روز ديگر که پشت اين دستگاه هستم توانستم او را ببينم، نکته هايي را پدرانه يادآورش مي شم؛ سراغ منزل يا پاتوق هميشگي شوهرش را مي گيرم. آيا غير از اين است که سه طلاقه اش کرده است و آيا بر خلاف آن چه که زن مي گفت، در خياط خانه ي خدائي هيچ سوزني براي دوختن اين رشته ي گسسته يافت نمي شود؟ شايد بتوانم با پادرمياني مـ ـستقيم يا هر وسيله اي که دست بدهد در اين ميانه سبب خيري بشوم. هيچ کاري خداپسندانه تر و ثوابي پر ارج تر از اين نيست که انسان مادري را به فرزندان و شوهري را به جفت جدا شده اش برساند.
دکان به علت نزديک شدن شب رو به شلوغي مي رفت و او پياپي سنگ به ترازو مي گذاشت، نان به مشتري مي داد و پول در دخل مي انداخت. حرکاتش بر حسب عادت و از روي گيجي بود. به علامت تاييد و تصويب آخرين فکري که به مغزش آمده بود سر جنبانيد. اگر ترازودار قهرويش حبيب پيمان به زودي بر مي گشت و از آن اداهاي لوس و کودکانه که در خور مردي بزرگ و عاقل نبود دست برمي داشت حتي ممکن بود براي وي خواستگاريش کند. او که زندگي و سر و سامان درستي نداشت و مانند همه ي بي زنان ديو تنهائي عذاش مي داد بي گفتگو از مژده ي يک چنان سعادتي جان مي فشاند. داستان او که سالها بود از موقع زنش مي گذشت و اين پري روي زرين موي داستان لب خشک تشنه بود و آب سرد چشمه. مي گفت مزدش کم است، اين هم چيزي علاوه تر! ديگر چه دردي داشت؟ مرگ مي خواست مي رفت به گيلان. در عرض دو سالي که آنجا پيش او آمده بود اين سومين بارش بود که ادا درمي آورد؛ سر هيچو پوچ و حتي بي آنکه ادعا يا شکايتي داشته باشد دست از کار مي کشيد، دکان را به امان خدا مي گذاشت و مي رفت. با همه ي درستي و پاک دستي بي توقع که صفت مشخصه اش بود اين حرکتش را چه مي شد نام گذارد؟ و با اين اخلاق سگي که داشت آيا في الحقيقه مي توانست چنان زن دل آزرده اي را که احتياج به نـ ـوازش داشت سعادتمند کند؟ اين هم براي خود مسئله اي بود.
پساکش دکان با چند پيت ورقلنبيده و سر خالي آرد در هر دو دست و زير بغـ ـلها از کته که در همان نزديکيها بود بايسوي پيدايش شد. او مرد لاغراندام کوتاه و کوسه اي بود که به علت سابقه ي يک مرض عصبي در حالت عادي دائما در سر جاي خود تکان مي خورد. به ظاهر پخمه و بي مصرف و در حقيقت فوق العاده زحمت کش، پر کار و با احساس مسئوليت بود. طرز لباس پوشيدن، حرف زدن، راه رفتن و هر کار، حتي انديشيدنش، موضوع شوخي کارگران و به خصوص خود سيدميران بود. اين مرد کوچک اندام، که دلقک نبود ولي سايرين حتي کسبه ي اطرافي، براي تفريح خاطر و بي آنکه خودش بداند از او دلقکي ساخته بودند تا خشونتهاي کار و زندگي روزانه را فراموش کنند، شش پيت چهار مني آرد را در وضعي حمل مي کرد که شکل چرخ فلک کودکان را پيدا کرده بود. آردها را روي تغار گذاشت و ميان در گاهي دکان برگشت. آردمالي را که اربابش آن روز صبح برايش درست کرده بود در دست داشت. پرزهاي پرپشت آن را دست مي کشيد امتحان مي کرد و به درشتي و دوامش در کار با نظر تحسين مي نگريست. او پير بود اما از قيافه ي تقريبا بدون مويش هيچکس نمي توانست سن حقيقي اش را تشخيص دهد. روي کت زمخت آرد آلويش کمربندي پهن و به پاهاي باريکش پا پيچ بسته بود. با لهجه ي شل و لحن کشداري که خاص ولايات شرقي کرمانشاه است به سيدميران اطلاع داد که در کته آرد نيست. از شنيدن اين خبر، ارباب ناگهان دست از کشيدن نان برداشت و با تعجب رو به او کرد:
_ چه مي گوئي سليمان؟ چطور آرد نيست؟ مگر شگرد شش باري صبح هنوز از آسياب برنگشته است؟ (ساعت جيبش را نگاه کرد.) به اين حساب پر دور نيست امشب بي آرد بمانيم. اين مردک ناجنس باز مي خواهد به سر ما بازي در آورد؛ باز مي خواهد بناي ناسازگاري و بدقلقيش را بگذارد. بگو ببينم دست نقد در کته چند خمير موجود داري؟ آيا آنقدر هست که پخت فردا صبح را بس باشد؟
سليمان با پشت دست بيني يخ زده اش را پاک کرد و در جالي خود وول خورد:
_ ارباب، اين پيت آخري که آوردم همه اش گرد پتي بي؛ الک کردن لازم نداشت. منظورم اينست که حتي گرد سر ديوارها را با آرد مال روفته و گرد هم کرده ام، به جهد ده تا پسائي شد. اين ده تا، پخت اول دکان را راه مي اندازد اما بعدش را چه کنيم؟ کار اينها اعتباري ندارد، اگر بخواهيم دست روي دست بگذاريم و به انتظار بنشينيم يقين دارم که بايد مثل دفعه ي پيش و باز هم پيشترش، ظهر فردا را بخوابيم.
_ به علاوه آنکه اصل کاري تر است، سليمان، نان قُشَن. تو مثل اين که اين يکي را اصلا فراموش کرده بودي. جواب آن ها را چه مي توان داد؟ اينطور که مي بينم جاده ي آسياب پاهاي خودت را مي بـ ـوسد. گيوه ها را ور کش و تا هوا تاريک نشده به سراب برو تا ببينم چه مي کني.
سليمان در حاليکه کمربند خود را راست مي کرد زير لب غر زد و به آسيابان دشنام داد:
_ در اين شب زمـ ـستان و سرمائي که سنگ مي ترکد آخرش راه آسياب را جلوي پاي من گذاشتند. انشاؤالله روي سر صاحبش خراب شود. اما مشهدي، مي ترسم اين همه راه را گز کنم سرما را بخورم و دست از پا درازتر برگردم.
سيدميران به کارگرش دل قرصي داد:
_ نه، بگو به اميد خدا و نترس؛ هرچه خرد شده بود بر مي داري و مي آوري. از آسيابهاي ديگر سراب هم که شده است يکي دو بار قرض مي کني و دست خالي بر نمي گردي. من امشب از تو آرد مي خواهم، هم چنان که ملا احمد اردبيلي از خدا آب خواست. برگرد قصه اش را برايت خواهم گفت.
سليمان از روي زمين پاي منبر يک تيکه نان نيمه سوخته برداشت فوت کرد و به دهان گذاشت:
_ ارباب، همه تعجب من مي داني از چيست؟ از اينست که تو خودت شکر خدا همه کاره ي صنف و رئيس کل هستي، آسيابان مي دهي و آسيابان مي گيري؛ حُکمت مثل شاه رايج است و اينطور سر بي کلاه مي گردي. پس اينکه مي گويند قسمت کن يا مغبون است يا ملعون دروغ نيست.
سيدميران به گفته ي او خنده اش گرفت:
_ اما ارباب تو، هم مغبون است هم ملعون. رياست صنفي عجالتا غير از اين براي ما چيزي نيست. اگر رفتني هستي زودتر تا شب نشده خودت را برسان، بلکه کاري کردي. روزه هم نيستي که مثل من زانوهايت از گرسنگي بلرزد. ها بابام، بيخود نيست که کارگرها لقب مهتر نسيمي به تو داده اند؛ ببينم شير بر مي گردي يا روباه. ماه رمضان است، دو بار هم که بياوري براي پخت اول روز کافي است. اين ده تا پستائي هم بماند براي قُشَن. پس به همين پا رفتي که بروي؟ خيلي خوب، در کته را مي گويم عبدل ببندد. ببين! گوش کن!
مرد کارگر که رفته بود برود برگشت.
_ اگر ديدي که آسياب عيبي پيدا کرده و خوابيده اس يا مشغول درست کردنش هستند...
_ هان همان جا مي مانم تا راهش بيندازند. شبي را هم پاي تنور گذراندن پر بي لطف نيست.
_ آفرين بر تو و بر آن شيري که تو را خورد. خودت درست را روان هستي! شايد پيش از سحر آرد را برساني. ها بابام، به امان خدا، من تا تو را دارم غمي ندارم.
از پشت سر، در مقابل چند مشتري و خليفه ي دکان، به ريخت و رفتار او خنديد و گفت:
_ اين هم براي خود عالمي دارد. با اينکه سنش از شصت مي گذرد آدم با جوان سي ساله اشتباهش مي کند. همه عقيده دارند که خواجه است ولي من يقين دارم با اين که پير است از مردي چيزي کم ندارد.
حمزه که ميخواست، طبقدستور نان خانه ياور را خودش ببرد بارباب گفت:
- از آنسر که برميگردم اگر ميفرمائي سري بدرخانه حبيب بزنم، انطور که خبرش را دادم هنوز کسي بسراغش نرفته است. بعد از سه روز پاي کرسي بي آتش خوابيدن و از گرسنگي دستها را در شکم فشردن بايد اينقدر عقل در کله اش باشد که سرکارش برگردد. نوروز خيلي هم بيار است، روي سکو قهوه خانه نسشته زير بغـ ـلهايش را نگاه مي کند؛ لب تر کني معلق زنان اينجا حاضرشده است؛ من فکر ميکنم که او آدم بدي نباشد.
- نوروز همولايتي شاطر را مي گوئي؟ خودکاکازمان هم ديروز به من گفت. ادم بدي نيست، اما شنيده ام دستش در قمار است؛ مشـ ـروب هم مي خورد. و شايد بهمين علت باشد که اغلب بيکار مي گردد. اين يکي دو روز را هم هر طور هست خودم پشت ترازو ميايستم؛ شايد حبيب آمد. گمان نمي کنم او کسي باشد که مرا بديگري بفروشد. مگر اينکه برود کار ديگري غيراز ترازوداري جستجو کند هان بتو نگفتم!؟ اينست پيدايش شد.
ارباب و کارگر از تعجب نتوانستند خودداري کنند؛ حرف درد دهان سيد ميران بود که هيکل دراز و خشکيده ترازودار مثل سايه خزنده اي از کنار جرز دکان پديدار شد. با اخمي که در چهره داشت از روي بي اعتنايي سلام کرد. سيدميران بي اختيار از پشت ترازو بکنار آمد؛ قدمي باستقبالش شتافت و با نوعي شادي باطني و سبکحالي گفت:
- والله که در حلالزاده بودنت کسي شک نکرده است حبيب؛ همين حالا حرف تو در ميان بود؛ ميخواستم حمزه را دنبالت بفرستم. انشاالله که در اين چند روزه استراحت خستگيها را بکلي در کرده اي. خوب، حمزه تو برو پي کارت؛ حالا که حبيب سر کارش آمد امشب ميتوانم ياور را ببينم؛ يا او کار دارم. انجا که ميروي ببين چه موقع در خا نه هست تا خدمتش برسم؛ يا اينکه نه، کار تو نيست، امشب هر جور شده او را خواهم ديد.
حبيب از روي ناراحتي که زائيده پشيماني دروني و شرمش بود لبه کلاهش را بالا زد؛ از زير کت دستش را به پر قّدش گرفت و بي آنکه در چشم اربابش بنگرد برسم اعتراض گفت:
- آمده بودم کاکازمان را ببينم، با او کار دارم.
- اگر از او پول طلب داري گفته ام به تو ندهد. بس است، بس است، بيشتر از اين ما را چوبکاري نفرمائيد که هيچ حوصله اش را ندارم. تا دکان را گذاشته اي و رفته اي کارهايم پاک در هم ريخته و معوق مانده است. آيا ميخواهي از تو ادعاي خسارت بکنم؟ هيچ آدم عاقلي چنين کاري مي کند که تو کرده اي؟ اگر تو ميخواهي صبح ها سر آفتاب بدکان بيايي و پيش از آن که خليفه يا کسي ديگر را پشت ترازو بگذاري من چه حرفي دارم؛ من از تو دخل ميخواهم؛ در دکان را ببند و برو اما شب بشب دخل مرا تحولي بده؛ يقين داشته باش که صدسال هم بگذرد اعتراضي نخواهم کرد.
سکوت تودار و اخم آلود حبيب هيچ نوع اثري از سازش نشان نمي داد. با اين وصف سيدميران که کاملا بر روحيات ترازودار خود آشنائي داشت با گشاده طبعي آميخته به بي حوصلگي آستينش را گرفت و پشت سکو کشانيد :
- بيا، بيا که نه تو به از من کسي پيدا مي کني ،و نه من به از تو. اين روزها گرفتاريهايي در پيش دارم که اگر بتوفيق خدا از سرم برطرف شد تو را هم ناراضي نخواهم گذارد. نميخواهم با وعده و وعيد تو خالي سرت را شيره بمالم، بتو قول مي دهم. اگر تو، حبيب، بيوفا هستي و مرا درست در آنجائيکه لازمت دارم مثل سگ شکاري قهر و ميگذراي و ميروي، من بيوفا نيستم؛ من براي تو خيالها دارم، چطور ممکن است بگذارم باين مفتي از چنگم بگريزي. وقتي که طوق را برگردنت انداختم و مسئوليت زندگي را فهميدي چيست بعضي عادات فعلي ات را ترک خواهي کرد. اما اينراهم بگويم، طوقي که من بگردنت مي اندازم طوق رحمت خواهد بود نه لعنت؛ دِ حاال باز از من ناراضي باش؛ باز تا ميگويند آرد را خودت تحويل بگير و باين و آن يا حرف تنهاي بارکش ها اعتماد مکن، اخمهايت را در هم بکش ،خر آسيابان را دو ساعت زير بار لنگ بکن، تا آنها هم آرد را قيان نکرده خالي بکنند و بروند.
سيدميران سرشانه پالتو خود را که بديوار گرفته و گچي شده بود تکاند و چون ديد حبيب چيزي نگفت و بميل يا باکراه، اولين مشتري خود را راه انداخت، پولهاي دخل را بيرون آورد؛ آنچه که اسکناس بود دسته کرد، با حوصله شمرد و در جيب گذاشت؛ آنچه که خُرد بود تحويل ترازو دار داد. سري بداخل دکان زد و برگشت. با اينکه موضوع دير کردن آسيابان و بي آرد بودن کَته خلقش را تنگ کرده بودبر گشتن حبيب باري از دوشش برداشته بود. ديگر ما ندنش در آنجا مورد نداشت. بعد از چندين ساعت متوالي در يک نقطه ايستادن و زبان روزه، آنقدر که خسته بود گرسنه و تشنه نبود. هـ ـوس کشنده يک پک سيـ ـگار کلافه اش مي کرد. هنگامي که بقصد خانه دکان را ترک مي کرد زير چشمي نگاهي دوستانه اي بترازودار انداخت، چهره اش بازتر شده بود. اين مرد چهل و چند ساله که از نهايت تندخوئي و حساسيت مثل پيري شصت ساله موهاي سرش پاک سفيد شده بود، با کارگران بيش از انداه گوشت تلخي مي کرد. از آنکساني بود که از لحاظ اخلاق ظاهري و سلوک، حتي با خود نمي ساخت. خود راي و کله خشک، و بدتر از آن کينه اي و نَجوش بود. عصبانيت بي جاي او، که غالبا بر سر موضوعات کوچک گريبانگيرش مي شدو اسباب ناراحتي همه را فراهم مي کرد، چنان بود که روي ساير اخلاق نيکش پرده ضخيمي مي کشيد. در حالت عادي کم حرف و بي آزاري بود که دلش نمي خواست در کار کسي دخالت نمياد. مرد راستگو بوالتر از آن راست کرداري بود که حساب دخلش هرگز ايراد نداشت. شب به شب بدون کوچکترين توقع تا آخرين دينار فروش روزانه را در مشت ارباب خود مي ريخت، دوازده ريال مزدخود را از سرش برميداشت و در حاليکه پلکهاي کم مژه اش را بسنگيني مي بست و ميگشود ميگفت:
- من شماره نکرده ام، خودت بشمر ببين چقدر است.
آنگاه سيدميران اسکناس ها را از پول خُرد جدا مي کردو با حوصله تمام مشغول شمردن مي شد. پس از پنجاه تومان دوم معمولا مبلغي کمتر از ده تومان باقي مي ماند که از ديدن آن چشمش برق مي زد؛ لبخندي که نشانه رضايت عميق او را از کار و بار و اوضاع و احوال بود بر لبـ ـانش جاري مي شد و بي هيچگونه روي وريا، بخاطر قدرداني از ترازودار درستکارش مثلا مي گفت:
- با فروش ديروزت، حبيب، فقط يک تومان اختلاف داري، اينهم امري است طبيعي. خدايا من ناشکر نيستم، من ناشکر نيستم، فرشته رحمت را در اين دکان مَران!
وجود ترازو داري که دستش چسبناک نباشد براي نانوا در حکم کيمياست، سيدميران اين نکته را خوب ميدانست. بعلاوه اعتقاد داشت، همچنانکه فرشته بخانه اي که در ان سگ باشد پاي نمي گذارد، خبر و برکت نيز بکسب و کاري که دست دزدي در آن باشد راه نميابد. پس اگر ناز حبيب را مي کشيد يا بشکلهاي موثرتري از او دلجويي مي کرد جائي گُم نمي شد. ولي حالا اين مسئله را پيش بکشيم که اگر، بفرض، زن چادر سفيد حاضر بزندگي با چنين مردي ميشد و ميتوانست با اخلاق وي بسازد، آيا حبيب با آن مزد اندکي که داشت اصلا قادر به تشکيل خانواده و چرخاندن يک زندگي فراخور حال او يا هر زن ديگر بود؟ آخر اين مرد از مال دنيائي هيچ چيز نداشت. اگر جائي داشت که شبها را در آن بصبح مي رسانيد همان خانه دائيش بود. ميبايد بيشتر روي اين موضوع انديشيد. و اما اين زن، با آن حس يگانه و پريوارش، آيا فرشته يا شيطان نبود که براي امتحان يا فريب بندگان خدا به لباس آديمان در آمده بود؟ براي سيد ميران با اينکه مرد بود و همه جور وسيله در اختيار داشت تحقيق اين مسئله دشوار بود، اما نيتش که خير بود از آن آسانتر مشکلي ديده نمي شد. بهر ترتيب که شده ميبايد او را بيابد و در رفع ناراحتي ها و نگرانيهايش بکوشد. سيدميران با اين افکار راه خانه و گوشه راحت خود را در پيش گرفته بود. آفتاب بکلي غروب کرده بود. ساعتش را بيرون آورد، ده دقيقه بافطار مانده بود. وقتي به صرافت افتاد که نماز ظهرو عصر آنروزش را بکلي از ياد برده با خود گفت:
- برفراموشي ايرادي نيتس، در منزل قضاي آنرا بجاي خواهم آورد.
فصل دوم
انشب، پس از افطار، نماز سيدميران بيش از شبهاي ديگر طول کشيد؛ زيراي قضاي ظهر و عصر نيز بان اضافه شده بود. ميان اطاقي که او در گوشه پائينش سجاده گسترده بود، دور کرسي بزرگي که لحاف اطلس و روپوش سفيد داشت، يک زن و چهار بچه ارميده بودند. زن، با يک نوع سر افرازي که بطور محسوس چاقي زير گلويش را نشان ميداد، گردنش را کج گرفته بود. چادر که از سر بروي دوشش لغزيده بود هنوز انبوهي از گيسوان را مي پوشاند. از چشمان مشکي خوش حالت، پوست تر و تازه و چهره شادابش تندرستي و نشاط زني کم وبيش سي ساله خوانده ميشد. نگاه مهراميز و نـ ـوازشگرش به بچه ها و شوهر، تبسم شيرين هميشگي اش که نقش دلاويز روحي بود شاد و بيغم، بخوبي نشان دهنده حقيقتي بود که او زني است خوشبخت، زني است که از لذت مـ ـست کننده يک زندگي کرم و هستي بخش و بتمام معني کلمه سعادت اميز، برخوردار ميباشد. اين زن، اهو خانم، همسر سيد ميران سرابي نانوا و مادر بچه ها بود.
طرف ديگر کرسي، مقابل او، کلارا، شمع اول شبستان پدر و مادر نشسته بود؛ دخترکي بود ظريف، خوش خنده و ارام، سن يازده؛ نامش بکردي يعني چشم، و چنانکه از پشت جلد کتاب دستش خوانده ميشد کلاس چهارم دبستان را طي ميکرد. پس از او سه برادر کوچکترش، بهرام و بيژن و مهدي بودند؛ اولي نه ساله، که در جاي هميشگي پدر، طرف بالاي اطاق، برختخواب تکيه داده بود مشق مينوشت. دومي شش ساله، که هنوز مدرسه نمي رفت؛ پائين کرسي دراز کشيده بود، ببازيگوشي تيرهاي دود زده سقف را ميشمرد و در عالم خود با لک و پيسهاي روي انها که مجسم کننده اشيا و موجودات خاصي بود حرف ميزد. سومي کودکي بود دو ساله يا اندکي بيشتر که هنوز از شير گرفته نشده بود؛ پهلوي مادر ايستاده پستانکش را ميمکيد. چهره زرد و هيکل نحيفي داشت که در لباس زمـ ـستاني خود گم شده بود. روي بازوي راستش لوله چرمي دعا و قران قاب نقره کوچک، و حمايل سـ ـينه اش چپ و راست، دو جل بسم الله ديده ميشد که کودک ناتوان با انها ميبايد بجنگ دردها و گزندهاي جوربجور زندگي برود.
اولين نگاه بچهره بچه ها بي انکه چندان دقتي بخواهد معلوم ميکرد که پيشاني بلند و هموار، بيني کوتاه و رنگ سبزه هر چهار انان بيدر، لب و دهان گوشتالو، چشم و ابروي مشکي مخمورشان، بخصوص هنگام خنديدن، بمادر ميبرد. نگاههاي بيقرار بچه ها و بطور کلي حالت موقتي که در اين جمع دور کرسي ديده ميشد چنين مينماياند که همه منتظر پايان نماز پدر و کشيده شدن شام هستند.
مادر بچه ها، مهدي کودک نوپا را براي انکه هنگام نماز اسباب اذيت پدر را فراهم نکند، پهلوي خود ببازي و حرف سرگرم کرده بود؛ و گرنه، با پاهائي که نميشد تميزش ناميد روي سجاده ميرفت، مهر و تسبيح را برميداشت و بسوي هر چه که پيش ميايد، چراغ، شيشه در، ياسر و چشم ادم پرتاب ميکرد؛ بهواي ساعت بغـ ـلي يا شب کلاه پدر از بشن و بارش بالا مي رفت و نمازش را بهم ميزد. او که بتازگي از يک بيماري ناشناخته و موذي که نه سرخک بود نه مخملک، و چيزي نمانده بود داغش را بدل مادر بگذارد، جان بدر برده بود، براي خانواده بيش از اندازه عزيز شده بود؛ نازاري ميکرد، بهانه ميگرفت، لوس ميشد، لج ميکرد، و همه، حتي همسايه هاي خانه که بغـ ـلش ميکردند، ميبايد بي چون و چرا بخواستهايش تن در دهند. هنگام بيماري مهدي، از بد حالي بيرون از تصوري که باو دست داده بود يکروز چنان وحشتي مادر را فرا گرفت که با چشمي اشکريز و دلي نوميدروي بمشرق ايستاد و دست بتضرع برداشت؛ با خداي خود عهد کرد که در صورت شفاي کودکش موي
سر او را تا هفت سالگي نگه دارد و هم وزنش نقره خالص نذر ضريح امام رضا بکند.
ادامه دارد......
بازار