نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت دوازدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت دوازدهم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل ـ پس اگر اين طور است بايد بداني که در دين تو گفته اند وسواس حرام است و آدم وسواسي از سگ نجس تر؛ بهمينطور است پناه بردن به زندگي بي جفت، که اسلام ابدا با آن ميانه اي ندارد. خانم عزيز، شما هرچه در بند آبرو و عزت خود در ميان مردم باشيد من ده برابر آن هستم. دورانديشي خوب است، اما مته به خشخاش گذاشتن و عرصه ي زندگي را به خود تنگ کردن بد. يکي لب بام ايستاده بود، گفتند پيش نيا ميافتي، آنقدر پس رفت که از پشت به کوچه سرنگون شد. وسواسها و حسابگريهاي بيهوده را کنار بگذار. در انتخاب شوهر البته من به شما تکليفي نمي کنم، اما تا روزي که زير حمايت اين حقير هستي جاي دخترم را داري. آيا منهم همسنگ اين مردي که خشت پايه ي خرابات است هستم يا نفع بخصوصي دارم که بخواهم افسون سيمرغ را بر تو بخوانم؟ ( طبع مردانه و با گذشت سيد ميران در لحظه اي که اين کلمات را بزبان مي راند مانند اولين روز برخورد با هما براين پاشنه مي گشت که با وي رابطه اي پدر وار داشته باشد؛ براي او لذت و سعادت معنوي و پيرانه اين رفتار يکدست و جاوداني بود.) شرم و شِکوه، فلسفه بافي و محال تراشي را همه کنار بگذار؛ آن سيب زريني که تو از من خواسته اي هنوز در اين ديار فصلش نرسيده است. البته کار کردن تو در بيرون يک امر محال نيست، اما خميرش کمتر از همان رقاصي آب برنمي دارد. رک و راست بمن بگو از لوازم و اساس يک اطاق، آنچه که براي يک زندگي موقتي در درجه ي اول اهميت است، عجالتا چه لازم داري؟ پيش از هرچيز يک قاليچه، بعدش آيينه، سماور، هرچه، هرچه. من مي دانم رختخواب و وسايل نداري. کسي که با يک چادر خانه ي شوهر را پشت سر بگذارد و غير از خداي بالاسر و شرافت به زير پا افتاده اش به هيچ ## و هيچ چيز نظر نداشته باشد غير از اين وضع ديگري نمي تواند داشته باشد. اگر چه من هرگز از لذت اين سعادت سير نخواهم شد که بتوانم براي تو چيزي بخرم، اما خوشحالي حقيقي ام آن لحظه ايست که لباس اصل کاري را برايت جستجو کرده باشم؛ زيرا مي داني که بزرگترين پوشش يک زن که او را از گرما و سرماي محيط حفظ مي کند شوهر است. زن و شوهر در حکم آستر و رويه ي لباس هر دو لازم و ملزوم هم اند. تو هر فکر و نقشه اي در سر داشته باشي و از براي زندگي خود هر طرح و رنگي بريزي، من قبول نمي کنم بتواني مـ ـستقل از مرد روزگار بگذراني. فاطمه ي زهرا مي فرمايد، زن گلي است که خداوند متعال براي بوييدن خلق کرده است. نمي دانم حرف هاي مرا مي شنوي يا نه، و اگر مي شنوي چگونه آن را تعبير مي کني؛ در هر حال آنچه که من در عمر خود بآن اعتقاد يافته ام، زن آن مرواريد اصلي است که اگر در گردنش نياويزند خاصيت زنده بودن و شفافيتش را زود از دست خواهد داد. هما، براي آنکه لبخندش ديده نشود، سر خود را پشت بچه پنهان کرد. چادر را حمايل صورت گرفت و بي شرم ودلبري گفت: ـ اگر هـ ـوس است همان يکي که کردم بس است. عاقل کسي است که هرچيزي را بيش از يکبار آزمايش نکند. و شما دوست محترم، من مي دانم جز نيکي و بزرگواري چيزي در خميره نداريد؛ اما اگر مي دانستيد لباس ندارم پس اين صندوقچه ي جاي لباس را براي چه خريديد و آنروز با خود آورديد؟ حقيقتش را بگويم آقاي سرابي، من بهمين خاطر بود که نخواستم به در دکان بيايم؛ شما با اين کارها مرا در وضعي قرار مي دهيد که نمي دانم چه بايدم کرد. مرا شرمنده ي احساني مي کنيد که نه قادر به رد آن هستم و نه پاداشي برايش دارم. در اين چهارماهه ي بيوه ساري چرا من با همان لباس هاي پاره ي عهد گذشته ام، که اگر به يک کنيزک مطبخي بدهند از پوشيدنش عار خواهد داشت، سر کرده ام؟ به اين دليل که مي دانم خريدن لباس تازه براي کسي چون من بيش از اندازه گران تمام خواهد شد. گويهاي بازيگر چشمان سحرانگيز زن يک لحظه به سيدميران متوجه شد تا ببيند منظور او را ميفهمد يا نه، وسپس مثل چيزي که نخواهد بر ضعف پيشنهاد وي بيشتر بنازد گفت: ـ البته شما جز نيکي ومردانگي قصد ونيتي نسبت به من نداريد ونخواهيد داشت؛من هم در اصل ان پيشنهاد با حفظ همه ي شرايطي که بيان کردم حرفي ندارم؛ اما فقط اين را ميخواستم بدانم که اگر خانم شما با امدن من به ان خانه روي خوش نشان نداد چه ميتوانيد بکنيد؟ کسي که نقشه اي را ميکشد لابد تا اخرش را ميخواند. فرض کنيم مخالفت او را در اين مسئله ناديده گرفتيد، کمکهاي شما درروزهاي بعدي، با همه ي شکل برادرانه اي که ممکن است داشته باشد، بد گماني او را به سرتا پاي اينکار بر نخواهد انگيخت؟ ما در اين ميان امده ايم چه کسي را گول زده ايم، خودمان را. و بنظر من يک زن از روي لبه ي برنده ي شمشير بگذرد بهتر است تا چنان زندگي دزدکي و پر بيم و اضطرابي را بگذراند؛ بيم و اضطرابي که شعلع اش از حلق و دهان مردم بيکاره بر مي خيزد. و آيا همين مردم نبودند که به مريم مقدس تهمت بستند و با خواري و سرافکندگي يک روسـ ـپي از شهر بيرونش کردند؟ سيد ميران چاسخ داد: ـ زن من مثل يک بره مطيع و به همان اندازه سليم النفس و سازگار است. هرچه من بگويم غير از آن را قبول نخواهد کرد. هما که در اين موقع، براي کمک به بچه در بيرون آوردن يک سوتک گلي از زير صندوق از جا برخاسته بود ظاهرا گفته ي اخير مرد را نشنيد. زنک زيباروي، که هر حرکت کوچکش پرده ي دلگشايي بود از جهاني لطف و صفا، با فرح، براي آنکه عمدا پيش خود نگهش دارد بيش از هر موقع ديگر نرم خويي مي کرد؛ زيرا بخوبي مي دانست جاييکه بچه است شيطان را راهي نيست. بعلاوه، ماندن بچه در اطاق مانع گمان هاي بد از جانب صاحبخانه يا حتي خود مهمان مي شد. هنگام بيرون آوردن اسباب بازي، و در همان حال که نگاه زير چشمي و سودا زده ي مرد سالمند از او و بهترين حالات دل انگيزش تصوير مي گرفت هما با همه ي هوشمندي و مهارت خود در فن دلبري در چنان بيچارگي و بي تصميمي غير قابل توصيف دست و پا مي زد که نمي دانست چگونه مطلب خود را باين مرد حالي کند. وقتي که برگشت و سر جاي خود نشست در دنبال همان صحبت اول بالاخره گفت: ـ اگر به گفته ي شما مسجد جاي من نباشد قبرستان هست. آيا آنجا هم مي توانند راهم ندهند؟ سيد ميران با نگاه نافذ خود ملتمسانه او را از بزبان آوردن اين مطالب ملامت کرد: ـ نه ، شما هنوز جوانتر از آنيد که بفکر مرگ باشيد. نور زندگي مي تواند در دل کوران کوژپشتي که افليج نيز شده اند با تمام نوسانات اميدوار کننده ي خود تابندگي حداکثر داشته باشد، چه رسد بانسان جواني که همه ي تنعمات و لذائذ زندگي مثل صيدي از پا درآمده زير پنجه هاي شير آساي او افتاده است. هنگام گفتن اين کلمات سيد ميران بتصوير پشت قوطي سيـ ـگارش مي نگريست. ادامه داد: ـ اگر شما بخواهيد همان راهي را برويد که همه ي زنان و دختران جوان رفته اند و باز هم تا دنيا به پا و انساني بجاست مي روند، بايد بدانيد که بيش از هر موقع در معرض بگومگوهاي اين مردم واقع هستيد. بمن نگفتيد که چرا بايد اين تصميم را داشته باشيد. بالاخره آخرش چه؟ آيا في الحقيقه مي خواهيد تارک الدنيا بشويد؟ يا آنکه از مرد جماعت وسواس داريد؟ اگر چنين است خود شما بگوييد پس چاره چيست؟ ـ همين، همين، آقاي سرابي؛ نه وسواس، بلکه ترس، بلکه وحشت. من اگر بخواهم شوهر اختيار بکنم بايد براي هميشه از کودکان دلبندم چشم بپوشم. آن مردي که مرا از دامان خانواده ام گرفت و بخانه ي خود برد و بچه ها نيز از نطفه ي خودش بودند رفتارش چنان بود که باينجا کشيد؛ مرد ديگري که مرا از ميان خاشاک کوچه يا اين زباله داني نگفتني برميدارد و با دو زنگوله به خانه ي خود مي برد چه خواهد بود؟ بعلاوه تا به حال کدام دويي آمد که بهتر از يک باشد؟ آنکه يکش بود دوميش چه درخواهد آمد!؟ بدلم الهام شده است که بخت من از جانب شوهر مانند يکشب بي ستاره سياه است، سياه. و در اين صورت بهتر است آنرا طور ديگر آزمايش کنم؟ مي گفتم بچه ها، في الواقع اگر مشکل همين بچه ها نبود اکنون چه دليل داشت که در اين شهر مانده باشم؟ همانروز اول بده رفته بودم؛ با عاشق لات و مفلسي که ساخته و پرداخته ي دست خودم بود به همدان رفته بودم؛ با همه ي احوال او هرچه بود خواستار من بود. بشما شايد اين را نگفته بودم که او با همه ي جواني در همدان يک زن ديگر نيز داشت. چه مانعي داشت؛ و حتي مي توانست زماني که از من سير مي شود يکي ديگر هم بگيرد. اگر چند زني بد بود پيغمبر حلالش نمي دانست. اما او عرضه و لياقت اداره کردن يکي را هم نداشت. هما از دروغي که اينجا ناگهان زير زبانش امده بود لب خود را گاز گرفت و با گوي سفيد چشمان دو بار بتاريکي پشت شيشه ي در و تصوير چراغ نظر افکند و باز ادامه داد: ـ اگر فکر همين بچه ها نبود تاکنون هزار باره بمسلک هنري حسين خان در آمده يا بگنداب سقوط و رسوايي کشانده شده بودم. و در هر حال تکليف و سرنوشتم، گو اينکه هنوز معلوم نيست چه باشد، غير از اين بود که هست. من نه اينکه ندانم، به خوبي مي دانم، وقتي که زن قادر نيست، يعني فرصت به دستش نمي آيد که قادر باشد مانند مزد، از کار بازو، عرق پيشاني يا حاصل انديشه ي خود نان بخورد، يا بايد در اين سال و زمانه مال و منال، مـ ـستغلات و پول نپرس از کجا آمده اي داشته باشد که دل آسوده و بي غم بر آن تکيه زند يا اينکه خود را بزير سايه مردي بکشد و با تحمل هر نوع خواري از صدقه سر او ناني در دهان بگذارد. ممکن است شما با خوبي و بزرگواري طينت خودتان بسنجيد و اعتراض کنيد که من عينک بدبيني به چشم زده ام، مار گزيده اي هستم که از ريسمان سياه و سفيد مي ترسم، و بالاخره، همه مردان را نمي شود با يک چوب راند. قبول مي کنم که تا حدي حق با شماست. ولي حرف دل و خصلت باطن خود را نيز نمي توانم پنهان دارم که تا چه اندازه از زمختي و زور بيزارم. اين رشته ي ابريشميني که از يک کالمه ي « قَبِلتُ» بگردن دختران حوا مي اندازند و هيچ شمشيري جز اراده قادر به گسستنش نيست مي تواند زن را به پاي خود به هر کجا که مرد مي خواهد ببرد اما جايز نيست لاشه اش را روي زمين بکشاند. از انصاف و مروت دور است، از انصاف و مروت دور است که زني تا آنجا کارد به استخوانش رسيده باشد که براي نجات خود از شرف و آبرويش مايه بگذارد. از زورگويي ها و بدرفتاري هاي او نبود، من، يک زن نجيب و ساده دل، در اين خانه چه مي کردم. ناداني، ناداني، آه، اي کاش همان روز خود را کشته بودم. هما با بغضي که مانع گفتارش شد سکوت کرد. روي خود را بعلت هجوم يک شرمساري بسيار شديد و ناگهاني برگرداند. با سر خميده در پناه چادر هق هق کنان دانه هاي اشکي فرو ريخت و سپس باز به سخن درآمد: ـ اگر من از شما خواهش کردم که برايم در صدد يافتن کاري باشيد بجهت همين ترسي است که از تکرار حادثه دارم، و گرنه در دنيا چه زني است که جوان باشد و بخواهد تارک الدنيا بشود؟ يا اينکه هنوز در اصرار خود پابرجا هستم از شما مي پرسم غير از اين چه مي توانستم بگويم؟ سيد ميران به دقت و با هيجان وافر گوش مي داد. لحن افتاده ي کلام زن نشانه ي آشکاري بر بي تصميمي او بود. چشم هايش را با گوشه ي چادر پاک کرد و بي آنکه بسمت مخاطب خود بنگرد با دو دلي نيمه آشکار گفت: ـ از من مي پرسي چاره چيست، اگر من چاره شناس بودم چرا بشما متوسل مي شدم. فکر وچاره در دست آنکسي است که وسيله در دست اوست. از ايوان اطاق صداي دختر حسين خان شنيده شد که به دنبال طفلش آمده بود. با کمـ ـرويي گوشه اي از پرده را کنار زد و به دوستش گفت: ـ اين بچه اينجا شما را اذيت مي کند. فرخ بيا برويم، موقع خواب توست. در اين وقت شب باز اين سوت را از کجا پيدا کردي؟ و در همان حال با اشاره اي که سيد ميران متوجهش نبود از دوستش پرسيد که مهمان تا چه موقع آنجا خواهد ماند. منظورش از اين سوال آن بود که هما زودتر صحبت ها را با مرد تمام کند و پيش او به آن اطاق برود. بچه سوت زنان در اطاق شيطنت مي کرد و براي آنکه نخوابد نمي خواست با مادرش برود و بالاخره نرفت. نرگش تنها به اطاق خود برگشت و هما بگفتار خود ادامه داد: ـ آنچه که من در اين سن کم خود هميشه دانسته و باز هم ميدانم و تا عمر دارم بآن رفتار مي کنم اينست که، در زندگي طبل زير گليم زدن کار عاقلان نيست. آقاي ـ بيوه ي جوان از بيان مطلبي که در دل داشت فوق العاده ناراحت به نظر مي رسيد. گوشه هاي لب خود را که از فرط هيجان خشک شده و مانع حرف زدنش بود با نوک زبان تر کرد: ـ آقاي سرابي، اکنون که دارم اين مطلب را بشما ابراز مي کنم در حقيقت مرگ خود را از خدا مي خواهم. با اين وصف خود را شرمسار نمي دانم؛ زيرا من مادر هستم و خواهان سعادت کودکانم. براي آنهاست که در اين بيابان باير دنبال سايباني مي گردم. غير از اين، مشوق من لحن کلام و شارات گوياي کسي است که گمان مي برم مرد چاکدل و نيک پنداري باشد. اگر من در قلب شما که جايگاه مهر و عطوفت ديگريست آقاي سرابي، گوشه اي را گرفته ام، از اين غصبي که کرده ام خود را بتلخي سرزنش مي کنم. حالا که هر دوي ما به انتهاي بن بست رسيده ايم بهتر نيست استخوان را از لاي زخم درآوريم؟ آدم وقتي مي تواند از در وارد شود چرا بايد از ديوار بپرد که بپاي خود صدمه برساند و هزار و يکجور بگو مگو و بدنامي پشت سر بگذارد. شما که خود عمري پيراهن در نيکنامي دريده ايد روا نداشته باشيد شرف و عزت زن جواني که از زندگي اميدها دارد سنگِ دم پاي مردم اين شهر بشود. قوم و خويش من تا اين لحظه با خوش نامي و سربلندي زيسته اند، راضي نباشيد بر دامان آنان لکه ي ننگي بشوم که هيچ آب مقدسي نتواند بشويدم. هميشه مي شود کاري کرد که نه سيخ بسوزد نه کباب. يک عقد موقتي که تعهدات سنگيني براي شما در بر نداشته باشد همه ي مشکلات فعلي را حل خواهد کرد. نگاه چشمان معصومش به نقش بي رنگ و روي گليم دوخته شد و در سکوتي که ميان آندو بوجود آمده منتظر عکس الللعمل مرد ماند. با فرخ که خسته شده بود و بهانه مي گرفت بيرون برود آهسته حرف زد. چنين مي نمود که از بار سنگين غم خود را خلاص کرده است. بچه دم به دم به ايوان مي رفت، چشمش که به تاريکي مي افتاد مي ترسيد و برمي گشت. بالاخره مادرش آمد و او را با خود برد. گفتگوي ميان زن و مرد از اين لحظه به بعد شکل ديگري مي يافت که روشن، خداپسندانه و بي روي و ريا بود. پرده ي نيمه کدري که قبل از آن ميان آندو آويخته شده بود بدست خود زن يکباره کنار رفته بود تا چهره ي آفتاب گونش را با جلوه ي نويني از شايستگي و معصوميت نمايان سازد. با همه ي صراحت لهجه اي که از قلب بي پروا و آتشين برمي خاست سيد ميران پيش از آن فقط بيان اين زن را مي شنيد، چهره ي پاکي را که در پس اين پرده ي نيمه کدر مي درخشيد بچشم نمي ديد. در چنان وضع مشکوک و تحقير شده اي که خود را احساس ميکرد اين هم يکي از تجليات انساني دفاع از خود بود که از زن ناتوان و در دام افتاده اي چون او بظهور مي رسيد. سيد ميران از اظهار ضعف بي منظور و متواضعانه ي او در خود احساس غروري خيرخواهانه کرد. باين ترتيب در نظر او که اکنون زيباروي ترين زن موجود در شهر قدرت مردانگي اش را تصديق کرده بود هما ديگر در مرز درستي و نادرستي نايستاده بود. با آنکه از برداشتها و مقدمه چيني هاي وي از همان ابتدا يک چنين پيشنهادي را پيش بيني کرده بود، و از آن بالاتر، شبها و روزهاي متوالي بآن انديشيده بود، اکنون جواب اماده اي در دست نداشت که متقابلا عرضه بدارد. واقعا آن طور که هما مي گفت مي شد کاري کرد که نه سيخ بسوزد نه کباب؛ و اگر به خاطر همين مصلحت بيني ها نبود دليل نداشت پيغمبر اکرم يا پيشوايان دين مبين اسلام عقد موقت را اختراع بکنند. بين علماي شيعه و سني از اين لحاظ البته اختلاف نظر بود، ولي مگر او در مملکتي نمي زيست که مذهب رسمي اش شيعه ي دوازده امامي بود؟ مگر خود او گذشته از سيد بودن از ته دل و با تعصب فراوان يک پير وفادار آل علي (ع) نبود؟ در سنت هاي دين مانند اصول و فروع آن هرگز نمي توان شک کرد؛ اما اگر بر فرض او مي خواست دست بيک چنين کاري بزند در آن صورت جواب آهو را چه مي داد؟ زن ساده دل و سليم النفس او البته از قوم و خويش معنا کسي را نداشت که با اعتراض آنان روبه رو شود يا از ايشان در شرم و رودربايست بماند؛ اما ساير مردم، دوستان و بعضي آشنايان را چطور؟ بَديَش اين بود که او و همچنين زنش بعلت يک صفاي اخلاقي مشترک که خاص مردمان افتاده حال شهرستانهاست، با هرکس آشنا مي شدند چنان صميمانه و زود با وي گرم مي گرفتند، چنان وي را در سلک خانوادگي خود مي پذيرفتند که گويي برادر گمشده اي را يافته اند؛ يک احساس زندگي مشترک آنها را با همه ي کسانيکه دوست نزديکشان بودند مربوط مي کرد. اگر جواب موافق مي داد دل آهو را شکسته بود، شماتت پنهان و آشکار دوستان را بجان مي خريد؛ اگر جواب رد مي داد زن جوان را از خود رنجانيده بود. فکر قاصرش در آن لحظه که هما منتظر پاسخ بود تاريکترين بن بست ها را طي مي کرد. سر را پايين انداخته بود و با نخهاي در رفته ي حاشيه ي گليم بازي مي کرد. عقد موقت با هر مدت زماني که ميشد، از نظر هما حکم رسمي اعاده حيثيتش بود. ولي اگر ته دلش را مي پريستند در حقيقت جواب منفي مرد بيشتر خوشحالش مي کرد. او تا آن زمان هرگز همسر مردي را که اکنون در اطاقش نشسته بود نه ديده و شناخته بود، و نه مي دانست اصلا چگونه زني است، سيرت وصورت و سالش چيست؛ حتي اسمش را نيز نمي دانست. آيا وجداني بود و خدا را خوش مي آمد که سعادت و آرامش زندگي همجنسـ ـي را مثل ديوي که در بزم پريان فرود آيد بهم بزند؟ آدم گوشت تنش را بکند و بخورد بهتر است تا نان مردي را که زن ديگر نيز در خانه دارد، هرچند براي مدت يکماه يا يک ساعت باشد. از سکوت انديشناک سيد ميران هما حدس زد که ناگزير جوابش چه خواهد بود. مرد بالاخره بي آنکه سرش را بلند کند نيمه صدا بزبان آمد: ـ هيچ باين موضوع فکر کرده اي که من يک زن و چهار بچه دارم؟ هجوم احساسات و هيجاناتي غريب هما را گيج کرده بود. آنچه که زبانش مي گفت ديکته ي مغزي بود که زير تاثير داروها يا تلقيناتي شوم قدرت انديشه را از دست داده است. ـ بله، من مي دانم شما زن و بچه داريد، مي دانم؛ اما اين فکري است که شما بايد بکنيد. من آن غريق از دست رفته اي هستم که براي نجات شرف خود و حفظ فرزندانم بهر خاشاکي دست مي زنم، چگونه مي توانم فکر مـ ـستقلي از خود داشته باشم. جمله اش را ناتمام گذارد و بهواي فرخ که نمي دانست با مادرش رفته است بايوان شتافت؛ با شنيدن صداي طفل از اطاق ديگر خاطرش جمع شد و برگشت. هنگام ورود به اطاق دودکش سماور را که چند لحظه پيش از آن بجوش آمده بود برداشت؛ چايش را دم کرد و در همان حال ادامه داد: ـ وانگهي چه مانعي دارد؟ مگر من گفته ام شما به خاطر کسي که هنوز دو روز نيست با او آشنا شده ايد، بخاطر يک بدبخت توي کوچه مانده، از همسر قديم و نديم خود دست بشوييد؟ من کي هستم و از کجا آمده ام که چنين توقع ابلهانه اي داشته باشم؟ گوشت و ناخن، آقاي سرابي، از هم جدايي نابردارند؛ مني که مزه ي طلاق ودوري از عزيزان را از بيخ دندانم چشيده ام چطور ممکن است راضي باشم که در کانون مهر و محبت خانواده اي سنگ تفرق بيندازم. زماني که چنين فکري بسر و آرزويي به دلم راه بيابد مي خواهم روي اين زمين زنده نباشم. کسي که اين نيت را دارد چرا ميايد مي گويد عقد موقت که همان صيغه باشد، مي گويد عقد دائم. آيا همين لفظ کوچک صيغه که در معنا نشانه ي خواري و خفت زن است براي من در ميان اين و آن کم مايه ي سرشکست مي باشد؟! ميگوبم، اگر شما از لحاظ انسانيت و شرف زندگي کمترين ارزشي براي من قائل هستيد و نيز صلاح کار خود مي دانيد، وقتي که در آن خانه يا هرجاي ديگر، بسته بميل شما، اطاقکي گرفتم و نشستم براي آنکه حرفي پشت سرم نباشد، اسمي رويم بگذاريد. آقاي سرابي، من در زندگي خود چنانچه بخوبي شاهد هستيد احتياج به سايه ي مردي دارم که روي سرم باشد، هرچند زني ديگر در خانه داشته باشد، هرچند براي مدت کوتاهي باشد. ببين، کلاه خودت را قاضي کن اگر مي داني که «او» وجود مرا نه به اسم يک زن رسمي و هم حقوق با خود، بلکه به هر لفظ و عنواني که مي خواهد باشد، تحمل خواهد کرد که من از همين حالا مانند يک کنيز دست شما
را ميبـ ـوسم. ميگويم کنيز، زيرا تو جان مرا خريده اي؛ در باريکترين لحظه ها بدادم رسيده اي. تصميم شما، اگر بخواهي مرا به همان خانه ببري، بستگي بخلق و خو و ميزان سازگاري «او» دارد. و آنچه که مربوط بمن است، هر چند همسر موقت شما هستم، آنقدر خواري کشيده ام، آنقدر سرم بسنگ خورده است که قدر يک زندگي آرام و بي زخم زبان را بدانم. مني که براي سعادت کودکانم قصد کلفتي دارم چرا کلفت کسي نشوم که در خوبي و بزرگواري ميراث از جدش دارد. زني هستم خاکشي مزاج که بهر طبعي ميتوانم بسازم. نه کاري بکار شما دارم و نه چيزي ميخواهم، جز اينکه اسمي رويم بگذاريد و از اين سرگرداني و بلاتکليفي خلاصم سازيد. همين والسلام. اين مردم را شما خوب ميشناسيد، و همچنين تصديق ميکنيد که براي يک زن توي خانه نشسته زخم زبان از عذاب جهنم بدتر است؛ آنها چه آبي بخورند چه با پچ پچ هاي مفت و بي اساس خود بيگناهي را وارونه بر ## بنشانند و دور شهر بگردانند. راضي نباشيد چنين داغ ننگي بر پيشاني من بخورد. سيد ميران از روي کم طاقتي تقريبا باو بر آشفت: ـ من راضي نيستم، من راضي نيستم، هما خانم. اين را بدانيد که من بيشتر از شما نگران وضع باريک کار تو هستم. بجده ام زهرا و بهمان امامي که قفلش را گرفته ام قسم، از همان روزيکه سر گذشت ترا شنيدم تا کنون شبها خواب بچشمم حرام شده است؛ همه اش در فکر، همه اش در تشويق و گناه يا ثواب، پسنديده يا نا پسند، با صراحت اقرار ميکنم، هر روز که گذشته محبت شما بيشتر از روز پيش در قلـ ـبم ريشه دوانيده است؛ آن نوع محبتي که ميتواند چشمۀ سعادت فرزنداني چون خود شما زيبا رخ و برومند باشد. خواهيد گفت پس ديگر نور علي نورو اما خانم عزيز، مسئله از نظر من که يک پيراهن بيش از شم پاره کرده ام تنها در اين نيست. کسي که کسي را دوست دارد بايد خير او را بخواهد نه شرش را، بايد راه را باو نشان بدهد نه چاه را. شما زن جوان و سالم، شايسته و قابل احترامي هستيد که در اثر زمختي ها و ناملايمات خانۀ شوهر، يا بالاخره ناسازگاري و ندانم کاري خودتان، بي آنکه از گدار بپرسيد، يا با بزرگتر از خودي مشورت کنيد ساقها را برهـ ـنه کرده و بآب زده ايد. ناگهان خود را در جاي نا مناسب و وضع ناجوري ديده ايد که براي نجات از آن، چنانکه گفتيد، بهر خس و خاشاکي دست ميزنيد. مسلم اينست که هيچ چيز جز يک زندگي روشن و سعادت آميز نه ميتواند قانع و دل آسوده ات کند و نه حقت ميباشد. شما امروز را مي بينيد، من فردا را. برآورده کردن حاجت شما براي من همانقدر آسانست که روشن کردن يک سيـ ـگار با اين کبريت؛ چه افتخاري بالاتر از اين، و در اينصورت شما نه کنيز بلکه تاج سر خواهد بود. اما گفتم، از آن ميترسم که بيايم ثواب کنم کباب شوم؛ منظورم از اين جمله صلاح شخص شماست نه خودم. تنها عيبي که من از لحاظ خودم در کار ميبينم اينست که روزي بيايد و بگويند سيد ميران با يک خروار ادعاي بزرگي و اسم و رسم آمد و زني ديگر بگيرد نقش محلل را بازي کرد. خانم عزيز، اگر شما پس از پايان مدت عقد موقت و آزاد گرديدن ويرت گرفت که بخانۀ شوهر سابقت برگردي آنگاه تصديق ميکني که من مـ ـستوجب القابي بدتر از اين ميباشم؟ ادامه دارد...
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره