خانه
همه دسته ها
ویدیوها
سیاسی
ورزشی
سینما و چهره ها
جامعه و حوادث
استانها
بین الملل
بیشتر
بلاگ آخرین خبر
تماس با ما
درباره ما
سوالات متداول
.
شرایط و قوانین
© 2023 AkharinKhabar, Inc.
جذاب ترین ها
برگزیده
کتاب
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت چهلم
آخرين خبر
بروزرسانی
1397/01/23 - 22:00
0
22
4.2K
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد
قسمت قبل بعد از واقعه ي خانه ي مطربها و گذشت چند سال متوالي اولين بار بود که در شهر وي را ميديد. هما خود را نباخته، اعتنائي نيز به او نکرده بود. همچنانکه شيوه ي معموليش بود با نگاه و لبخند سعادت آميز و سرشار از عشق و عاطفه، بي آنکه به هيچ مرد و زن يا حتي شيء بخصوصي توجه نمايد براه خود ادامه داده بود. از سر کوچه ي عليخان لر زري از وي جدا شده بود تا برود و از دکان نانوائي نان بگيرد. مادرش قبل از خروج از خانه اين سفارش را به او کرده بود. البرز با استفاده از فرصتي که پيش آمده بود سريعاً فاصله ي خود را با او کم کرده و در يک لحظه ي مناسب از پشت سر مخاطبش قرار داده بود: - انسان عادتاً خيلي کم درباره ي عمل بد خود نسبت به ديگران فکر مي کند، آيا تو گمان نمي کني در حق من گناه کرده باشي؟ اگر آنروز ميدانستم که حقيقه خواهان مني هرگز بسادگي دست از دامنت بر نمي داشتم. بخاطر عشق تو بود که کوتاه آمدم. بعلاوه من خود را لايق زندگي با تو نمي دانستم. اما انتظار آن بي مهري را نيز نداشتم. اگر چه تو بقول خودت وفا نکردي من هرگز فراموشت نمي کنم. و به خاطر تو بود که در اين شهر ماندگار شدم. بالاخره ما هم خدائي داريم. برق نوميدانه ي کلمات اين عاشق خوار و شکست خورده از فرط فروتني در آن لحظه چنان کاري بود که شانه هاي زن جوان را هنگام ورود به خانه فرو افکنده بود؛ چنانکه گوئي حالش خوب نيست با هيکل نيمه مچاله، چهره ي شرمزده و گناهبار و حرکات سست و ماليخوليائي بگوشه ي تنهايي اطاق خود پناه برده بود. اين جوان غير از دسته گل بزرگي که در يک گلدان حصيري هنگام بستري بودنش در بيمارستان آمريکائي براي او فرستاده بود، همان بهار گذشته توسط خانجان و از طريق اکرم تحفه ي ديگري نيز برسم يادبود براي او داده بود، يک کمـ ـربند طلائي ظريف. که او از روي عقل و حساب درست نه تنها از زنک آن را نگرفته بلکه تهديد کرده بود که همه ي جريان را بشوهرش خواهد گفت تا از دست خانجان و مرد مزاحم، هر دو، بمقامات ذيصلاحيّت شکايت بکند. اين افکار که بسرعت برق از مغز هما گذشت بشدت ناراحتش کرد. نميدانست چرا عليرغم ميل خودش هميشه فکرش باين جوان که شايد بيش از بيست و پنج سال نداشت ميگرويد. در همانحال که نشسته بود لب خود را با دستمال پاک کرد و با تنگ حوصلگي زناني که از زندگي در يک خانه خسته شده اند گفت: - آري، آري، من حسودمف من زورگو و بخيلم. تو هر اسمي رويم ميگذاري بگذار؛ يکبار ديگر هم در همين اطاق بتو گفته ام، چشم ياراي ديدن اينگونه چيزها را ندارد. او زن شرعي تست، لب بود که دندان آمد، از تو صاحب بچه است، آدم است و حق دارد، هر چه تو ميگوئي و هر چه او هست باشد، اما جز اين چيزي به مغز من فرو نمي رود که در اين دنياي خدا يک مرد را شوهر بي شريک خود بدانم. از هيچ لچک بسري کمتر نيستم که خود را سزاوار چنين حقي ندانم. چه ميگوئي؟ هنگام گفتن اين کلمات پيراهن چيت خود را برداشت دوباره بتن کرد. برخاست و براي اطو کردن پيراهن زرشکي اشش که چروک چروک شده بود اطوي چدني را از اطاق کوچک آورد. سيد ميران محض ازمايش گفت: - پس؛ به تو خبر بدهم که امشب را او هستم. هما در درگاهي اطاق مي خواست روي زغالهاي اطو نفت بريزد، دست نگهداشت، برگشت و يک دقيقه خوب او را برانداز کرد؛ مثل اينکه ميخواست عمق گفتارش را دريابد. سپس بآرامي پرسيد: - باو قول داده اي؟ - هم چنين. - و منهم بتو قول مي دهم که صبح فردا، همانزمان که سرفه مي کني و با پشت نيمه خميده از اطاق او بيرون ميائي رنگ هما را در اين خانه نخواهي ديد. - کجا خواهي رفت؟ - اوه! در اين شهر فقط تو هستي که چهار تا خشت روي هم گذاشته اي و خانه داري! - نه، خيليها ديگر هم خانه دارند. خجالت بکش هما! - خجالت تو بکش ي ريش دار! دورو! دو زبان! گويا ديگر از من سير شده اي. گويا قرارداد ميان ما تا همين تاريخ بود. اما به تو بگويم که من از آن زنها نيستم که لقمه ي صدقه سري به دهان بگذارم. لقمه ي سگ لشته را هم بهمچنين؛ ميفهمي، ها..ن! .....اوه، ايکاش رقاص شده بودم! - چرا نشدي، ميخواستي بشوي. - ميخواستم بشوم اما او پير دم مرگ بود، از همين ترسيدم. - با من اين شوخيها را نکن هما. گيرم من شوهر او نيستم آيا از پدري هم در حقّ بچه هايم استعفا داده ام؟ مردم چه بمن خواهند گفت؟! هما در ايوان اطو را آتش کرد. با خود فکر ميکرد جواب اين گفته را چه بدهد. آهو و پشت سرش کلارا و مهدي سماور و قوري و قندان به دست يکي پس از ديگري از پله ها به ايوان مي کشيدند و مي آمدند. هما با نگاه دريده و کينه توزانه اي بالا و پايين يک يک آن ها را که باطاق وارد مي شدند برانداز کرد. بحالت خفيف شده و محقر هوويش که نيمچه آرايشي نيز کرده بوداز روي نفرت پوزخند زد و سر و سيـ ـنه اش بالا و پايين رفت. چيزي که بيشتر او را خشمگين مي کرد اين بود که آنها وسائل چاي را باين اطاق آورده بودند. بي شک، آهو که بچه هاي خود را نيز بدنبال انداخته بود بعد از دستي که شوهر به گل و گوشش کشيده و به وي شجاعت داده بود تصميم داشت از آن پس روش تسليم و گذشت و مقاومت منفي را کنار بگذارد؛ از زنداني که گاندي توصيه اش مي کرد و بهترين جايگاه ساختن و پرداختن روحش مي ناميد بال گشوده به در آيد و با قطعيّت و سماجت يک آدم سرزنده و جسور در راه احقاق حقّ انساني خود بايستد. احساس هما درست همان چيزي بود که آهو بآن انديشيده بود. زن خانه دار شوهري را که پدر چهار فرزندش بود بهر علت و دليل از عشق خود ياغي مي ديد. اما آيا مانند همه ي ياغياني که از خون دل خوردن خونخوار گشته اند و ناملايمات زندگي قلبشان را سخت و سنگين کرده است، با همه ي احوال احساس و عاطفه اي نرم و کاملاً کودکانه در اعماق روح او خفته نبود که مي شد آنرا با ملايمت و نـ ـوازش بيدار کرد؟ تجربه ي نيم ساعت پيش که مانند کشيدن يک کبريت در اطاقي تاريک همه چيز را براي او روشن کرده بود جز اين حاکي بر چيزي نبود. وقتيکه هما باطاق برگشت سيد ميران در سکوت و خلق تنگي خونسردانه ي خود با قاشق مشغول بهم زدن چاي جلوي رويش بود. هما با حالتي بظاهر بي اعتنا ولي در باطن غضبناک و تهديد آميز نارضـ ـايي خود را از شوهر و همچنين هوو که گويا آنروز دعايش را جن آورده يا آفتاب بخت از روزنش بدرون تافته بود نشان داد. با حرکاتي تند و خارج از هر نوع نزاکت مهمانداري که تا آن زمان هرگز از وي ديده نشده بود از کنار اهو که با بچچه هايش روي کناره پاي سماور نشسته بودند رد شد. در بالاي اطاق رويه ي صندوق را که از کشمکش چند دقيقه ي پيش يکوري شده بود درست کرد. سيد ميران جرعه اي از چاي خود نوشيد، استکان را زمين گذاشت و با تبسمي ندامت آلود بر ناحقّي کار هما و کوچکي فکر او انديشيد. زن جوان مي خواست کاري بکند يادش رفت. در همان حال که پشت سر مرد ايستاده بود بدنبال همان مشاجرات گفت: - با اين زندگي چرکيني که من براي خودم انتخاب کردم يقين دارم که بايد هم روزي- آيا دلت مي خواهد که از دست من خلاص بشوي؟ آيا دلت مي خواهد مرا طلاق بدهي؟ سيد ميران استکان را از روي قالي جابجا کرد و با ناراحتي و اخم گفت: - اگر تو مايل باشي، مانعي ندارد. - مانعي ندارد؟ پس خواهش مي کنم هر چه زودتر، يعني همين حالا (او در حاليکه بشدّت با تغيير حال و نفس تنگي خود مبارزه مي کرد انگشتان يکدست را با ديگري مالش داد.) زني که به هيچ بيايد به پوچ نيز خواهد رفت. سيد ميران سيـ ـگاري پيچيد و به چوب زد. کبريت نداشت. يکشاهي درآورد جلوي پسر کوچکش مهدي انداخت تا برود از سر گذر کبريت بخرد. چهره و لبـ ـهايش مثل مرده بيخون شده بود. نميدانست جواب گفته ي زنش را چه بايد بدهد. مهدي که براي بهانه ي سکوتش با يک قرقره ي خالي نخ روي فرش بازي مي کرد و از نقشهاي لچک ترنجي يک قالي کار تبريز براي اتومبيل خيالي خود گاراژ درست کرده بود پول را برداشت و پي فرمان بيرون رفت. آهو که روي سخنش بشوهر و نيشش به هوو بود بکنايه گفت: - لازم نيست او را طلاق بدهي، باطاق من نيا. و اگر هم مي خواهد برود بيرون و گردش چرا مانعش مي شود. هما رنگش بسرعت گلگون شده بود. سرش را بطرف او بلند کرد: - آري ميخواهم بروم گردش، تو هم ميايي؟ آهو در حاليکه با پرداندن چادر نماز بروي پاها و بازوان خود را آماده دعوا مي کرد سر بطرف ديگر گرداند و با صداي نيمه آرام گفت: - من نه مثل تو آب بي لِقام خورده ام و نه گَردِشدانَم درد مي کند که هر ساعت بخواهم بروم بيرون و سنبل و قنبلم را بمردم نشان بدهم. کبوتر دو برجه هم نيستم. - پس خواهش ميکنم سفارش مرا هم نکن. و اينطور که وانمود مي کني گويا کم حسرتش را داري، بدبخت. اگر من بخواهم طلاق بگيرم فقط بحال تست که دلم ميسوزد. بيچاره! - آهاي آب بريز که سوختم! چرا نمي گوئي نم کرده اي زير سر داري. اگر زبان ما تا بحال بسته بود چشمهامان باز بود. کلارا گويا برادرت از مدرسه آمده است، برخيز صدايش بزن بيايد چاي بخورد. هما با خونسردي مطلق تا چند دقيقه خوب در چهره ي کوبنده ي اين کلمات نگريست و سپس پاسخ داد: - آري، نم کرده ي من پسر کوچکه ي فرج خان است که هر روز در آفتاب زردي تنگ غروب روي بام خانه انتظارم را مي کشد تا ميان علفهاي بلند پشت راه پلکان در پناه ديوار درازم بکند و دست توي پيراهنم ببرد. حالا خوب شد؟! باز هم مي خواهي بگويم؟! از حيرت چيز غريب چنان کله ي آهو سوت زد که کوچکترين کلمه اي نتوانست به زبان بياورد. کلارا دخترش چند روزي بود که عصرها پس از بازگشتن از مدرسه براي حاضر کردن درسهاي امتحانيش روي گله هاي راهروي بام مي رفت. او که همان لحظه پيش از اطاق بيرون رفته بود خوب شد که نشنيد. اين تهمت که صرفاً بعلت سادگي و بي آزاري دخترک بر وي وارد مي شد مادر را خلعِ سِلاح کرد. سيد ميران روي سر هر دو زن نعره کشيد: - هما؛ آهو، والله يقه خودم را از دست شما دو تا پاره مي کنم هان! لا اله الا الله! هر دو زن ساکت گشتند. هما چرخ و بساط خياطي خود را جمع کرد. اطو را آورد. پارچه را روي سيني گسترد و براي آزمايش دستمالي را اطو کشيد. مهدي و پشت سرش بيژن بدون کلارا که بسراغ درس خود رفته بود برگشتند. آهو در سکوتي که فقط صداي استکانهايش شنيده مي شد براي بچه ها چاي ريخت. هما با قطره اشکي در چشمان سر از روي اطو برداشت و برخلاف اظهارات پرغرور چند دقيقه پيش خود گفت: - پس، از اين ساعت ببعد من در ميان شماها زيادي هستم. از اول هم زيادي بودم منتهي خودم را گول مي زدم. وقتي که از اين سر اطاق پا بر ميداشتم بآن سر اطاق مي رفتم و دامنم به ناز و کبريا روي قاليهاي ابريشمي کشيده مي شد خيال مي کردم من هم زني هستم و در اين خانه ارزشي دارم. اما غافل از آنکه عزّت و احترام يک زن کوچه گرد که يک نم کرده اي نيز زير سر دارد کم دوام تر از حبابي است که بچه ها در حمـ ـام با صابون درست مي کنند و به هوا مي فرستند. بسيار خوب سرابي، بگو کي من را بمحضر خواهي برد؟ - هذيان نگو، هرگز؛ تو مگر تابوتت از اين خانه بيرون برود. - زن تو بمن اهنت کرد. آهو باو براق شد: - من بتو اهانت ميکنم يا تو بمن؟! واه؛ واه؛ چه زن مکاري؛ خدايا توبه! سيد ميران- آهو هار شده اي. هما- هار نشده است، نان هاري بدهان گرفته است. سيد ميران تحت تاثير کلام زن کوچک با کاسه ي رگ زده ي چشمان به زن بزرگش که خود را در ميان حـ ـلقه ي درهم برهمي از استکان و سماور و بچه ها محاصره کرده بود نظر انداخت. چنان از خشم و نفرت لبريز بود که حتي سفيدي چشمانش رنگ باخته بود. چايش را که نخوره گذارده بود مگس در آن افتاده بود. ظاهراً بقصد بيرون رفتن از خانه براي پوشيدن کت خود از جا برخاست. دوبار عرض و طول اطاق را دنبال آن طي کرد؛ يادش آمد که با کلاه آن را در اطاق ديگر نهاده است. قوطي و کبريتش را برداشت. آهو به غرغر گفت: - کاسه را کاشي مي شکند،تاوانش را قمي مي دهد؛ مهدي زودتر چايت را بخور تا برخيزيم برويم. اگر من هم يکدور تسبيح از اين خويش و قوم هاي شِنگ و پاغازه يا پوست و روده فروش داشتم که اينجا را خانه ي هميشگي خود مي کردند، اگر منهم نيمخورده ي دست ديگري بودم يا ميدانستم چطور خاک توي چشم او بپاشم و براي آنکه طعمش معلوم نشود هر شب با شـ ـراب مهرگياه بخوردش ميدادم البته صد البته عزيز بودم. سيد ميران که دم در مشغول پوشيدن کفشهايش بود بيحرکت گوش داد. هما با گوي زيباي چشمان او را مي نگريست، مثل اينکه بگويد: ميبيني چه ميگويد؟! بچه ها از طوفاني که در پيش بود مثل قاقم وحشت زده بودند. آهو معلوم نشد ديگر چه گفت، از جمله اي که زير لب بزبان آورد فقط نام مطرب قفقازي شنيده شد، که خشم ديوانه وار مرد مثل آبي که سدّش بشکند خروشيد و سرازير گشت. با چشمهاي شرربار موجودي که ديگر انسانيّت در وجودش تغيير شکل يافته است باو ماهرخ رفت. چانه اش ميلرزيد و به چپ و راست حرکت مي کرد. پيش از آنکه آهو عمق غضب او را درک کند يا خود را براي دفاع آماده سازد سيد ميران ببرآسا بطرفش يورش برد. ميان او و زن بينوا سماور بزرگ مسوار حايل بود که آهو قوريش را زمين گذاشته بود. مرد جنون زده بي آنکه بعاقبت هراسناک عمل خود بينديشد شماور را که آب آن هنوز از جوشيدن نيفتاده بود از دو دسته گرفت و روي سر برافراشت. او هرگز يادش نبود که يکبار ديگر در چند سال پيش در يک دعوا نظير همين تا نقطه ي جنايت پيش رفته و فقط بياري تصادف بي خطر بازگشته بود. در لحظات غيرعادي که انسان دستخوش حالات عصبي است اغلب چنين وضعي پيش مي آيد. اينجا هم از بخت مساعد خانواده، مهدي که از روي عادت هميشه چايش را سرد مي نوشيد براي آنکه آب زرد ميان نعلبکي را بالا بکشد روي زمين طوري دراز کش کرده بود که پايش بديوار و سرش بپاي مادر چسبيده بود. سيد ميران با دستهاي برافراشته و لرزان يک لحظه مردد ماند؛ بعلاوه، در همين موقع هما سراسيمه خود را بميان انداخت و به تخـ ـت سيـ ـنه اش کوفت. مرد از اينکه نمي توانست خشم خود را فرو بنشاند مثل ديوي که شيشه ي عمرش را دزديده باشند سياه شده بود. با همان دستي که به هوا بلند کرده بود قدم کشان بطرف يکي از پنجره هاي باز اطاق رفت و سماور جهيز کلارا را با وزن سنگيني که داشت به حياط انداخت. آهو بچه هايش خشکشان زده بود. خود زن هرگز نفهميد چه شد و چه گذشت. هما با رنگ روي پريده و بي حال به ديوار تکيه داد، سرش را بطرف ديگر برگرداند و نفس زنان ندا داد: دوباره به سيد ميران که ميگرفت مي نشست رو کرد و با ملايمتي بس معني دار گفت: - مي خواهي خون زن بچه دار را بگردن من بگذاري سرابي؟ اين چه ديوانگي است که گاهگاه به سر تو ميزند؟! آهو با دلي پر تب و تاب در حالي که استکانهايش را جمع مي کرد و درجام زرد مي گذاشت بيژن و مهدي را جلو انداخت: - برويم، برويم، عشق پيري اين مرد را مس کرده است. ريختش از دنيا برگشته است. هنگام عبور از ميان حياط، بي توجه به همسايه ها که هر يک از گوشه اي نگران دعوا بودند، سماور عزيزي را که هنوز يک هفته از خريدش نميگذشت و فداي ديوانگي شوم سيد ميران شده بود با اشک و تأسف جمع آوري کرد. محمدحسين پسر خورشيد بادگير آن را که قِل خورده کنار پاشويه ي حوض رفته بود يافت و باو داد. آهو هنوز فرصت نکرده بود طلسمهاي برنجي داخل آن را بيرون آورد که شوهرش براي برداشتن کت و کلاه خود باين اطاق آمد. زن مصيبت زده با اطميناني که از حقانيت وي سرچشمه مي گرفت و بي آنکه از هر گونه خشم يا عکس العمل مجدد مرد باک داشته باشد جلوي او را گرفت: - خواهش ميکنم همينجا بنشين و تکليف من و بچه هايت را روشن کن! سيد ميران کتش را پوشيد و نشست. با حرص و غضب به او خيره شد. حنجره اش که از تشنج خشم زشت و ناهنجار شده بود لرزيد ليکن چيزي نگفت يا نداشت که بگويد. آهو با صدائي که از شدت تاثر بس لطيف تر از معمول بود و خواري و التماس در آن موج مي زد در حالي که با اشک و احساس خود تلاش مي کرد گفت: - بمن بگو تا کي مي خواهي اينطور خونابه به خورد من بدهي؟! بمن بگو چه بکنم که چشم ديدم را داشته باشي؟! - بمير، ميفهمي آهو، بمير تا چشم ديدت را داشته باشم! - دلم مي خواهد بميرم سيد ميران، بچه هايم ويلان خواهند شد. - به درک که ويلان خواهند شد، مي خواهم سر به تن آنها هم نباشد! - نه سيد ميران اين حرف را مزن، نه سيد ميران اين حرف را مزن. (در صداي زن لرزش گريه است اما خود را نگه مي دارد.) حيف است آنها بميرند. آيا تو حقيقتاً اينرا از ته دل مي گويي؟ آيا عشق و شهـ ـوت تا اين حد روي چشمانت را گرفته است؟ - از ته دل؟ حالا ميفهمي از ته دل مي گويم؟ کرّه اي که از اين است خاکش بر سر است! - بچه هاي خود تو هم هستند. - شک دارم! - شک داري؟ در چشم من نگاه کن ببينم. تف تو روت! نامرد! عاطفه و انصاف و حسّ پدري در تو مرده است. شرف و مردانگي نيز نداري. دو انگشت . . . اينقدر زير زبانت مزه کرده بود؟! سيد ميران مشت گره کرده خود را به او نشان داد و با درندگي فحشش داد: - قحبه! ميآيم چنان توي دهانت مي کوبم که دندانهايت به حلقت بريزد هان! - دست نگهدار؛ قحبه آن زن جاني جاني تِه که رندان مثل تکخال نشان شده به تو ردش کرده اند. آنوقتي که من از تو تحمل مي کردم اين حرف ها را نشنيده بودم. طوفان اشک و احساس به يکباره در وجود آهو نيست شده بود. جمله اش تمام نشد. مرد با همه افتاده حالي و متانتي که همنشين سنين پيري است مثل گربه به طرف او خيز برداشت: - خفه شو؛ از جلوي چشمم دور شو، دمّامه ي عفريت! برو برو، از اين خانه برو. مجبور نيستم ترا ببينم! با سبعيّت و بي آنکه مهلتش بدهد او را جلو انداخت. نعره مي زد، ميخروشيد، التماس مي کرد. وزَنِ نيامد گرفته مثل آفتابه دزد بدبخت و تو سري خوريکه بچنگ صاحبخانه قلچماقي افتاده باشد مقاومت نکرد. همسايه ها خُرد و درشت از گوشه و کنار حياط ناظر اين صحنه ي دلخراش بودند. او را بطرف دهليز خانه هل مي داد و بيچاره حتي قادر نبود آهنگ پاي خود را نگه دارد. وسط حياط چادرش به سنگ گير کرد و از سرش افتاد. يک لنگه از جوراب هاي سياه ساقه بندش شل شده و پايين آمده بود. فرصت پوشيدن کفش يا دم پايي هايش را نيز نيافته بود. مرد او را با خشونت راند و از در حياط بيرون کرد. هنگام برگشتن به حياط به بچه ها که سر بديوار نهاده و وحشت زده گريه و زاري راه انداخته بودند توپ بست. آنها را باطاق تاراند و خود بايوان آمد. آنجا در حالي که نگاه و اشاره ي تهديد آميزش بخورشيد خانم و سار زنهاي خانه بود با صداي بلند همه ي حياط را مخاطب قرار داد: - آي زنها، آي همسايه ها، با شما هستم! خوب گوشهايتان را باز کنيد چه مي گويم! من فردا طلاقنامه ي اين قحبه را دستش مي گذارم تا برود هر آنجا که ميلش قرار مي گيرد. از همين ساعت بشما اعلام مي کنم که حق ندارد بهيچ اسم و عنوان و بهانه پايش را از آستانه ي اين در تو بگذارد. او در خانه ي من چيزي ندارد که بخواهد ببرد. اگر امشب يا فردا يا هر وقت ديگر بفهمم که کسي از شماها در را برويش باز کرده است هر چه ببيند از چشم خودش ميبيند؛ شنيديد؟ آهو ديگر حقّ ورود باين خانه را ندارد. همسايه ها هر يک در جاي خود تکان خوردند. اکرم باو پشت کرد و در حالي که زير لب فحشش مي داد بطرف اطاق خود رفت. صاحب خانم، زن همسايه ي بيروني، که نوه ي دختريش را براي دواي چشم پيش آهو آورده بود و از ابتداي دعوا آنجا بود در لحظه اي که سيد ميران توجه نداشت از حاشيه ي ديوار لول شد و با بچه بغـ ـلش مثل کسي که از زير طاق شکسته مي گريزد از خانه بيرون رفت. مرد با منتهاي غضبي که هنوز فروکش نکرده بود روي تخـ ـت خواب بزرگ وسط حياط نشست و سيـ ـگاري آتش زد. هما از اطاق خود با ابروهاي لنگه به لنگه که نشانه ي عدم رضايت و اعتراضش به ماجرا و عمل مرد بود او را مي نگريست. بچه ها در اطاق خود همچنان بيقراري مي کردند و وقتيکه سيد ميران از روي تخـ ـتخواب برخاست و بسوي آنها رفت هما با تشدد او را از زدن آنان برحذر داشت. اما مرد در آن اتاق کار ديگري داشت. يکسر بسر صندوق آهو رفت. حرکاتش شتابآلود و از روي حواس پرتي بود.با اينکه اغلب ديده بود که زنش کليد صندوق را پس از قفل کردن آن زير فرش مي گذاشت بصرافتش نبود؛ حوصله ي گشتن و جستن يا پرسيدن را نيز نداشت. بچه ها نيز که با کنجکاوي اشک آلود و جوشان و آميخته بترس نگاهش مي کردند خاموش ماندند. سيد ميران با دو ضربه قند شکن چفت صندوق را از جا کند. جاي جواهرات آهو را ميدانست که در مِجري حصيري کوچکي بود و هميشه روي لباسها قرار داشت. ازبخت بد او، آنجا جز يک گلوبند و دو انگشتر طلا چيزي ديده نمي شد. چهل بسم الله نقره گردن مهدي نيز بود که ارزشي نداشت. با اينکه دست او را هنگام کشمکش خراش داده بود و خونين کرده بود هر چه مغز خود را کاويد نتوانست بياد بياورد که گوشواره هاي کنگره اي بگوش زن بود يا نه. در اين مطلب شکي نبود که دستبندها را بدست نبسته بود. پس مي بايد اين سنگين ترين ثروت زنانه ي خود را بامانت گذارده باشد. در ايوان سايه ي دستي که از آن اکرم بود کفشهاي دم پائي زن را تند از جلوي در برداشت و برد. سيد ميران اعتنا نکرد. زنها چادر آهو را نيز که در حياط افتاده بود برداشته و از دم در باو رسانده بودند که سر برهـ ـنه نباشد. سيد ميران وقتي طلاها را در دستمال ميپيچيد و در جيب ميگذاشت بچه ها را که وحشت زده هر يک در گوشه اي از اطاق کز کرده بودند با لحني که گوئي آنان نيز در گناه مادر شريکند طرف صحبت قرار داد: - شما هم اگر البته ميخواهيد بچه هاي خوبي باشيد و من دوستتان داشته باشم، بي آنکه گريه و زاري و عِقّ و پِقّ راه بيندازيد- که من هيچ خوشم نميآيد- بايد بدانيد که از اين پس ديگر مادر نداريد. هيچ آسماني هم بزمين نخواهد آمد. همانطور که بچه هاي غلام نانوا يا همين همايون و کتايون هما با زن پدر سر مي کنند، و اصلا باين فکر نيستند که زماني از ناف مادري جدا شده اند شما نيز بهمانطور. فرض کنيد که او مرده است، هان. نميشود چنين فرضي کرد؟ چرا، ميشود. انسان وقتي که بخواهد يا مجبور بشود ميتواند بهمه چيز عادت کند؛ دوري مادر که چيزي نيست. تقصير از من است که در اين مدّت استخوان را از لاي زخم بيرون نميآوردم و زودتر تکليف خودم را يکسره نميکردم. حالا برود بامان خدا، سر او آزاد و تن شما بسلامت. از بچّه ها بيژن زير چشمي نگاهش به پدر بود و با خشم دروني خود را ميخورد. مهدي پشت دست جلوي دهان گرفته بود، از ترس قيافه ي پدر با بغض تشنّج آميزي که براي روح کودکانه او زياد بود مبارزه ميکرد؛ ناگهان پقّي کرد و ترکيد. در کنار او کلارا دستش را روي چشم گرفت و درست مانند يک کودک پنجساله با دهان گشوده اي که آب از آن سرازير بود گريه را سر داد. سيد ميران بي اعتنا به اين زاريها در حالي که کم و بيش وضع آينده بچّه ها و مسئوليّت خود در نگهداري و اداره ي آنان را از جلوي چشم مي گذارند از اطاق بيرون آمد. در همين بين بهرام از راه رسيد. بعد از پايان کار مدرسه و گردش عصرانه ي آنروزش با دوستان در حاشيه ي خيابان هاي باصفاي شهر، اکنون بي غم و سرفراز و سعادتمند از نقشه هائي که براي تعطيلات تابستان در پيش داشت بخانه باز ميگشت. لباس و کلاه و کفشش همگي تقريبا نو و تميز، و رفتارش با شخصيت بود. جلوي ايوان حيران ايستاد و با يک نگاه بوضع در هم پاشيده ي خانه، نبودن مادر، سکوت توجّه آميز همسايگان و چشم اشکبار برادران همه چيز را دريافت. اما او نيز جز سکوت و آه فرو خورده اي که در دلش باد کرد هيچ عکس العملي نتوانست نشان بدهد. هنگام رد شدن سيد ميران که شتابان قصد بيرون رفتن داشت، خورشيد خانم در جلوي دهليز خانه دنبالش دويد. براي اولين بار در عمرش از وي رو مي گرفت. بنظر مي آمد با او حرفي دارد. در آستانه ي خروجي در حياط بي آنکه هيچکدام بايستند پرسيد: - باين سادگي مي خواهي زنک را از خانه ات براني؟! سيد ميران بي آنکه سر برگرداند و باو نگاه کند بتندي جواب داد: - چرا بسادگي، ولايت محضرِ شرع دارد. - او که در اين شهر ## و کاري ندارد، کجا برود، چه بکند؟! - برود بمشکل دار خانه، اگر آنجا هم نشد يا راهش ندادند قبرستان. من که ضامن سرنوشت او نيستم و بعد از اين هم ميل ندارم که کسي اسمش را پيشم بياورد يا توسطش را بکند. برود بهر کجا که خود مي داند، کلفتي بکند، دايه بشود، من چه ميدانم. شايد هم کسي پيدا شد و از او نگهداري کرد. سيد ميران نايستاد تا باقي حرفهاي زن همسايه را بشنود. در کوچه، مثل روزهايي که در گوشه ي ديگري از شهر خبري شده و مردم از خانه ها بتماشا بيرون رفته اند هيچگونه آمد و رفتي ديده نمي شد. عليرغم آن اظهاري که بخورشيد کرد و احساسات ناموافقي که در درونش موج مي زد سيد ميران در همين انديشه بود که براستي آهو پس از طلاق بکجا خواهد رفت. اما اين مسئله چندان درخورد تشويش نبود. او از جانبِ مادر، خويشِ بسيار دوري داشت که مهتر يا ميرآخور بود، زنو بچه داشت، در کاروانسرا کار مي کرد و با وضع لاقيدانه اي که مناسب با شغلش بود در همانجا ميزيست و چون مرد با مناعتي بود و فکر مي کرد که ممکن است سيد ميران از آمد و رفت با وي خوشش نيايد خيلي کم و در حقيقت بندرت اينطرفها پيدايش مي شد. خيراللهِ مهتر اصولاً آدمي بود که سال بسال از کاروانسرا بيرون نمي آمد. آري، اگر آهومي خواست مي توانست براي خودش خانواده ي اين خويشِ خود برود. با اين افکار وقتي که از سر پيچ کوچه ي عليخان لُر وارد خيابان مي شد اوقاتش کمي روشن و وجوانش سبک شده بود؛ با رفتن يکي از زنها بطور مسلم زندگي او، آسايش خيال و عيش هاي خصوصي اش رونق و جلاي بيشتري مي يافت. بعنوان يک تصميم نهايي که ديگر پس از آن هرگز فکرش را نکند با خود گفت: - طلاهائي که برده است از او نخواهم گرفت، آنهم بگذار براي او باشد. اما ضمناً مهريه اي هم ندارم که به او بدهم، هر چند مهر او سر تا ته بيست تومان پول نقره است. اگر بچه هايش را پيش خود برد که از آنها نگهداري کند، بشرطي که در فکر شوهر نباشد، باو کاسه کوزه و فرش و اثاثي خواهم داد. نفقه اش را نيز تا آنجائي که بتواند در جائي اطاق بگيرد و براحتي زندگي کند ميدهم؛ همينقدر مثل مجسمه ي ابوالهول ديگر در اينخانه جلوي چشم من نمي گردد که صبح بصبح از ديدارش بخواهم کفاره بدهم. خود او هم شايد از طلاق ناراضي نباشد. ولابد فردا در محضر بمن خواهد گفت که تکليف بچه ها چه خواهد بود. باين ترتيب، سيد ميران سرابي، تحت تلقينات عشق خانمانسوزي که گريبانش را گرفته بود، بي آنکه خود دردش بيايد تيزترين نشترها را بر رگ جان آهو زد. اگر هم او را طلاق نمي داد خود اين اهانت براي او بدتر از طلاق، مساوي با مرگ بود. در خيابان هيچ چيز حکايت از خبري مهم، حادثه اي بزرگ يا چيزي غيرمعمول نميکرد. هيچکس باو يا شادي و غم دلش توجه نداشت. هر همچنان راه خود را ميرفت و صداي سورچي و رفتگر و ميوه فروش چپ و راست بگوش ميرسيد: - خبر آقا! برو کنار باجي! آقا خيس نشي! زندگي در نظر او شمعي بود که اگر هم ميفتاد باز ميسوخت و بپايان خود نزديک مي شد و بهر وضع و شکلي که ادامه مي يافت ماهيتش تغيير نمي کرد. فصل سيزدهم سيد ميران سسرابي آنشب موقعي بخانه بازگشت که دو ساعت از شب گذشته بود. موهاي صورتش را مثل جوانان دوتيغه تراشيده و سبيلش را بطرز نويني اصلاح کرده بود. دستمالي سبزي خوردن در دست داشت که با اخم به هما داد. زن برخلاف معمول هميشگي که عصر بعصر بزک خود را تازه ميکرد کاملاً ساده مي نمود. موهاي خود را که آن روز بعدازظهر بالا زده بود رها کرده بود. در رفتار و طرز برخوردش نوعي اعتراض و کناره جوئي غمزآلود ديده مي شد که بنظر مرد ناخوشايند و مکارانه مي آمد. هما در چنين کيفيتي بي انکه کاملاً پيش برود دستمال را گرفت. در آبکش خالي کرد، خاليش را تکاند، شست و براي آنکه خشک بشود روي دسته ي صندلي انداخت. در جواب شوهر که پس از بيرون آوردن لباس و آرميدنش از احوال بچه ها جويا مي شد گفت: - بخورشيد گفتم رفت چراغ اتاقشان را روشن کرد. اما شامي را که برايشان فرستادم از روي قهر با لگد زده ريخته اند. - بسيار خوب گرسنه نبوده اند. براي آنها در کاسه يک پاره آجر بذار و بفرست، گرسنه که شدند آن را خواهند خورد. کدامشان اين کار را کرده اند؟ - کارشان نداشته باش. بچه اند، حق دارند عصباني و ناراحت باشند. براي من هم شاخ و شانه کشيدند. بيژن با سنگ بزرگي که بطرف پرتاب کرد شيشه ي پنجره را شکست و مهدي بصداي بلند فحشم داد. از ترس درها را بروي خود بستم و بعد از رفتن تو تمام مدت عصر را نتوانستم بحياط بروم. حتي خرد و ريزهاي شيشه را هنوز جمع نکرده ام. اما گفتم؛ کارشان نداشته باش، بچه هستند، کم کم اُخته خواهند شد. خودشان براه خواهند آمد. سيد ميران خونسردانه شيشه اي را که شکسته بود نگاه کرد و برخاست همان در را گشود و گفت: - بچه هستند؟ تو ميگوئي بچه هستند؟ آن يکي بزرگه که اگر شوهر کرده بود حالا دو تا سگ توله توي بغـ ـلش بود، حتما او آنها را وادار کرده است. از فردا چشمش کور بايد بنشيند نه خانه و جاي مادرش بخوراک و پوشاک و زندگي برادرهايش برسد. ياد بگيرد چطور ديزي بار کند بهتر است تا برود درس پيچ دادن مو يا گره زدن روبان سر را بخواند. اصلاً من نميدانم درس به چکار او ميخورد. بهرام چطور؟ او چيزي نگفت؟ - نه، او پسر نجيبي است. با من ميانه اش خوبست. من دوستش دارم. برادرش را که مي خواست با چوب توپ بازي يورش بياورد و مرا بزند مانع شد. - او را هم بايد به دکان بفرستم. از پسر مرشد نجف نه کوچکتر است نه نازپرورده تر. تا همينجا که خوانده است بسش است. خود من يادم ميايد هنوز هفت سالم نشده بود، تازه دستم به چفت در مي رسيد که ميرفتم از کوه بته مياوردم. با پدرم در چشمه سفيد يا برپشت کتيرا ميکندم. همراه گله با شبانکاران به قشلاق ميرفتم و شش ماه به شش ماه رنگ صورت مادر را نمي ديدم. در عمره هرگز نفهميدم بازي چيست. - همين است که اين قدر بي عاطفه و زمخت بار آمده اي. تو معني مادر را براي آنها نمي فهمي چيست. هنوز هم که هنوز است من باورم نمي شود که تو از سر جد اين کار را کرده باشي. مي خواستم خواهش کنم پيش از آنکه شام بخوري بروي و هر جا که رفته است بَرَش گرداني. من حتي از رفتار ناپسند عصر خودم پشيمان شده ام. تقصير من بود که از سر حسادت آتش دعوا را ميان شما دامن زدم. هرگز تا اين حدش را راضي نبودم و نيستم. طلاق آهو را مردم از چشم مي خواهند ديد،بمن تف و لعنت خواهند کرد.اگر لازم است يکي از ما دو تا را طلاق بدهي بگذار آن يکي من باشم.او بچه دار است خدا را خوش نميايد.برخيز هر جا هست او را برگردان و امشب هم همانطور که به او قول داده اي براي دلجويي وي در آن اتاق پهلويش باش. -از اين حرفها گذشته است .مردم هر چه ميگويند بگويند و هر چه ميشود بشود.او پنجسال است زن من نيست.زندگي براي او در اين خانه از عذاب جهنم بدتر بود.اطمينان داشته باش نه تنها از گرسنگي نخواهد مرد بلکه روزگار بهتري نيز خواهد يافت. هما به خنده گفت:بلکه هم شوهر بهتري به چنگش آمد.اما يک مطلب ديگر.آيا ميرزا نبي يا آقا بزرگ و اين و آن ميانجي نخواهند شد که از سر تقصيراتش در گذردي و او را برگرداني؟بدون شک او الان به يکي از اين دو خانه رفته است.مردها خيلي زود رو گير ميشوند. -به کسي مربوط نيست که من او را برگردانم يا طلاق بدهم.هر مسئول کار و زندگي خودش است.من در تمام مدت عمري که کرده ام جز اين صدايي از بوق دهان گشاد جامعه نشنيده ام.آنها موقعي ممکنست پر و پا پيچ من بشوند که حس کنند در کاري که کرده ام تصميم جدي ندارم.وگرنه چه حقي دارند که در مسائل خصوصي زندگي کسي دخالت نمايند.و اما درباره زخمتي و بي عاطفگي من برخيز شامت را بکش به اين مطلب هم رسيدگي خواهيم کرد فعلا پهلوان زنده را عشق است.آن بي عاطفگي که يکسرش جنون پرستيدن باشد چه بدي به حال تو دارد؟بازيهاي کودکي ايام از دست رفته جواني مال و مقام آينده زندگي و همه اميدهاي داشته و نداشته من عجالتا در يک چيز خلاصه شده است.وجود تو عشق تو.ميگويم عجالتا زيرا من هرگز عادت نداشته و ندارم که درباره آينده بينديشم.بنظر من هدف زندگي و همه جوش و خروشها حرص و جوشها و دوندگي هاي بشر عشق است.شايد نفس کلي اجتماع که بدون شک از غرائز بس عميقتري پيروي مي کند نيز اين مسئله بشکل عالي تري قابل تفسير باشد و مسلماً هست، اما مني که مي بينم مطلوبم را در دست دارم ديگر چه غصه اي بايد در دل بپرورانم. اين گفتار درويشانه که سرسپردگي کامل مرد را بعشق زنش ميرساند يکبار ديگر روح هما را بـ ـوسعت آسمان منبسط کرد. شام را بعجله کشيد و سر سفره آورد تا رشته ي گفتگو را در همان زمينه ادامه دهند. زن و شوهر در عالم مأنوس خود بنظر مي آمد که زندگي جديدي را از سر گرفته اند. مانند اولين شبي که دلدادگاني تازه بهم رسيده بقصد گذراندن ماه عسل بشهر دور و غريبي سفر کرده اند وجودشان براي هم تازگي داشت. گاه مانند دو پرنده ي جفت، هنگام شب در لانه، از جور ابر و جفاي طوفان آهسته جيک جيک مي کردند و گاه بي هيچ دليل بخنده در ميامدند. لقمه ميگرفتندو بدهان همديگر مي گذاشتند. هما در چهره ي مردانه ي شوهر خطوط زيباي ديگري مي ديد که ابهت عشق را بيش از پيش آشکار مي نمود. چشمهاي او با همه ي چروک هاي ريز و درشتي که مثل جاي پاي مرغ بر اطرافش حـ ـلقه زده بود هنوز نه تنها گيرندگي خود را از دست نداده بود سهل است از پرتو فوق العاده نافذي برخوردار بود که اگر با هوشياري صددرصد بکسي مي نگريست بي گفتگو هيپنوتيزمش مي کرد. دندانهاي او مصنوعي اما تبسمش گرم و گرمي بخش و حقيقي بود که مانند يک ميوه ي پوست کنده صميمت باطني اش را مي رساند، صميميتي که بعد از گذشت پنج سال هنوز قوس صعودي خود را طي مي کرد. فکها و چانه اش مردانه، خوش طرح، صاف و در حالت تراشيده از نظر يک زن تا اندازه اي وسوسه انگيز بود. موهاي سرش را هر هفته رنگ مي گذاشت و زعفراني مي کرد. صورتش را يک روز در ميان از ته مي زد. ميکوشيد کمـ ـر خود را، که گاه در زير بار عمر لرزشي مي نمود، راست نگه دارد تا حتي الامکان جوان و نيرومند نممود کند. با پيري و سستي، اين دو دشمن استهزاگر عشق و زندگي، رستمانه نبرد مي کرد، نه براي آنکه دو روز بيشتر زنده بماند، نه براي خاطر خودش، بلکه بخاطر عشقي که مانند يک گل لطيف و کوتاه عمر در گلخانه ي وجودش زندگي زمـ ـستاني را از سر مي گذارند؛ براي آنکه فقط يکروز، يکساعت يا حتي يک دقيقه ي بي ارزش در اين بزم شورانگيز نقش جوانان را بازي کند. با اين کيفيات، اگر هما در گذشته به همه ي احوال عاشقانه ي شوهر از زاويه ي مخصوص بدبيني مينگريست، ترس و تشويشي مبهم هميشه گوشه ي دلش را خالي کرده بود، اکنون بعد از آنکه تجربه هاي مکرر چپ و راست باو ثابت کرده بود که وي چنانکه مينمايد هست ديگر برايش جاي نگراني نبود. با همه ي برازندگي و زيبايي و رعنائي کم نظيرش پنج سال با عشق اين مرد ساخته بود، بعد از آنهم البته که ميبايد بسازد. او که بعد از قطع اميد از حاجي بنّا و دوقلوهاي عزيزش، کوچکترين شاخه اي را که پرنده ي اميد بر آن بنشيندو نغمه اي سر دهد در گلستان وجود خود سراغ نمي کرد، خواه ناخواه نميتوانست بدوستي و اعتماد شوهرش چنگ در نياويزد. عشق سيد ميران باو نه بخاطر شخص خودش يا دنباله هايي از شخص خودش (که تصادفاً و با کمال تأسف دست تقدير يا اتفاق قطعش کرده بود.) بلکه فقط و فقط بخاطر گل وجود وي بود. اين مسئله مسلم بود که اونه از سيد ميران و نه از هيچ مرد ديگري بچه دار نمي شد؛ پس بدون يکچنان عشق پر تب و تاب و درخشان براي او جهان وادي شومي بود که بزيستنش نميارزيد. در محبتهاي متقابله ي او نسبت بمردش، با همه ي رگه هاي تلخي که گاهگاه زير زبان مي آمد و غده هاي چشائي را ميازرد، چنان رنگ و بوي اشتها انگيز و طعم دلپذيري ديده مي شد که جهش و جوشش، کشش و کوشش عاشق را صدچندان ميکرد و کار او را بمعني حقيقيِ کلمه گاه بمرحله ي بيچارگي ميکشاند. دو يار جان در يک قالب بر نردبان عشق و عاشقي هر روز که مي گذشت يک پله بالاتر مي رفتند و با هر پله چشم انداز رنگين ديگري از رمزها، کشفها و الهامها بروي آنان گشوده مي شد. در دايره ### و مکان همچنانکه امروز طبيعي دانان از پيوند دو نوع مختلف نوع ثالثي خلق مي کنند، آندو در تهيه مقدمات چنين آزمايشي بودند که از پيوند دو روح يا مـ ـستهلک کردن يکي در ديگري روح يگانه ي ثالثي بسازند که بنظر و فلسفه ي سيد ميران مي توانست در جسم جاندار ديگري مثلاً يک گل يا پروانه ي زيبا که خارج از حيطه ي احتياج و گناه و زمان و مکان بود بزندگي جاويد ادامه دهد. در علاقه ي هما به سيد ميران بدون شک بدرفتاريهاي کلبي مآبانه ي شوهر قبلي او که وي را تا لب پرتگاه برده بود تاثير کلي داشت، اما بطور مسلم اگر وجود آهو و چشم و همچشمي هاي با او را از اين ميان حذف ميکردند موضوع قابل ذکري باقي نمي ماند. اما برخلاف تصور هما و سيد ميران و همه حدسهائي که هر يک از آنها آنشب پيش خود زدند، آهو نه بخانه ي ميرزا نبي وآقابزرگ رفته بود نه خانواده ي خويشِ دورش خيرالله. شايد اگر جام جهان نماي جم را نيز پيدا مي کردند و بدست سيد ميران ميدادند نشان او را در هيچ نقطه ي دور و نزديکي از آن شهر نمي يافت. زيرا آهو در هيچ جا نبود جز در همان خانه که ميبايد نسل بعد نسل نوه و نتيجه هايش را زير سقف خود بپروراند. عصر آنروز پس از آنکه شوهر بيرحم با آن خشونت و خواري نگفتني از در خانه راند و بيرونش کرد و در را پشت سرش بست، زن بينوا سر و پا برهـ ـنه و بدبخت خود را وسط کوچه اي ديد که ساليان سال کوچک و بزرگ ساکنينش او را کدبانوي تمام عيار خانه و کلانتر زنِ محل مي شناختند. اهانت و خفتي بالاتر از اين در دايره ي تصور بشر نمي گنجيد. از بخت نيمه مساعد آهو لنگه ي در خانه ي صاحب خانم، زن آقابزرگ، باز بود و او پيش از آنکه بآن وضع بـ ـوسيله ي کسي ديده شده باشد خود را بدرون گذاشت. ده دقيقه بعد اکرم کفش و چادرش را باو رسانيد . همينکه هوا تاريک شد علي رغم تهديد سفت و سخت مرد که گفته بود هر او را به خانه راه بدهد چنان و چنينش خواهد کرد با قايم موشک بازي مخصوص بطوري که هما ابداً بو نبرد بخانه اش آوردند؛ باين ترتيب که اکرم با عکسهاي يک جورنال خياطي سر هما را در اطاقش گرم کرد و خورشيد خانم با دادن چادر نماز خود باو وي را باطاق خود که نزديک دالان بود برد. سر شب را تا آمدن سيدميران و شام خوردن و خوابيدنش، بحال مفلوکي در صندوقخانه اطاق خورشيد گذراند. از وضع خوار و زار و در عين حال مفلوک خود گاه مي گريست و گاه ميخنديد. خيلي زود بچه ها نيز از موضوع خبردار شدند؛ اگر غير از اين بود آنها تا صبح سُدّه مي کردند. بهواي رفتن بمـ ـستراح به رهبري خورشيد و با قيد احتياط کامل، يکي بکي بآن اطاق بمادر سر مي زدند و بر مي گشتند، يا بعضي از آنها که کم طاقت تر بودند همانجا پيشش مي ماندند. خورشيد خانم از شاهکاري که زده بود وجداناً راضي بود اما خواه ناخواه نمي توانست دلواپس نباشد. اگر سيد ميران شستش از قضيه با خبر مي شد چه تصميماتي براي او مي گرفت. اين مرد مثل اغلب اهالي کرمانشاه هر چه در لحظات معمولي نرم و دمدمي، دهن بين و باري بهر جهت بود در لحظات بحراني، يکدنده، نازک بين و کج تاب مي گرديد؛ آن چرمي مي شد که به هيچ آبي نمي خيسيد. خصوصاً اينکه زن فقير و بينوا که قصد داشت به اطوکشي برود از او خواسته بود که پيش صاحب کار ضامنش بشود. برعکس خورشيد، خود آهو هيچگونه ترسي از شوهر نداشت. وقتي شنيد شوهرش بعد از بيرون کردن او چه به همسايه ها گفته است با بي اعتنايي کسانيکه آب از سرشان گذشته است شانه ها را بالا انداخت و چيزي نگفت. قضيه ي عصر چنان روح و شخصيت زنانه ي او را از پاي درآورده و احساساتش را جريحه دار کرده بود که نميخواست و نمي توانست به خوب يا بد طلاق بيانديشد. کلارا جريان آمدن پدر باطاق، شکستن چفت صندوق و برداشتن گلوبند و انگشترها را بيان کرد و مادر با همان خودسري اندوهگينانه اش جواب داد: - لابد آن را هم مي خواهد خرج قِر يارش بکند. ميبينم روزي را که کشکول گدادي بدست، دور کوچه ها بگشت راه افتاده است. زير زبانش آمد که بگويد شوهرش هزار تومان قرض دارد خويشتن را نگه داشت و در دل بصد زبان نکوهش کرد: - اين چه خبري است که مي خواهي بخورشيد بدهي زن! تو که مي داني اين زن نخود زير زبانش نميخيسد ميخواهي با يک کلمه آبرو اعتبار شوهرت را ميان سر و همسر بر باد دهي. فرداست که يک کلاغ چهل کلاغ ورشکستگي او را همه جا اعلام کنند. سيد ميران اين خبر را حتي به هما نگفته است. شوهر خورشيد که در خانه بود چيزي نميگفت، مثل اينکه اصلاً اتفاقي در خانه نيفتاده است. چون هر لحظه احتمال مي رفت که هما هنگام بحياط آمدن غفلتاً به اين اطاق بيايد زري خواست در اطاق را ببندد مادرش مانع شد؛ اينکار بدگماني هما را بيشتر مي کرد. زيرا تابستان بود و بستن در اطاق معني نداشت. بيژن با کله خشکي هميشگي اش که عصبانيت و انتقام آن را شديدتر کرده بود چماق جلال را از گوشه اي چيدا کرده بود و گفت: - اگر بخواهد باين اطاق بيايد جلوي ايوان مغزش را خواهم کوبيد. آهو باو لبخند زد و پرسيد: - اگر آقا بيايد چکارش خواهي کرد؟ بيژن با اين سوال حيران ماند چه جواب بدهد. آنجا در صندوقخانه اطاق خورشيد کندوي گلي دوخرواري بزرگي که در اصل جاي آرد و آذوقه خانواده صاحبخانه بود گوشه اي را اشغال کرده بود، بي آنکه هرگز مصرف حقيقي پيدا کرده باشد. اتفاقاً در همان موقعي که آهو اين سوال را ميکرد سيد ميران در زد و وارد خانه شد. مهدي در عوض برادرش گفت: - اگر آقا فهميد و مباين اطاق آمد مامان را توي کندو خواهيم کرد. آهو خنديد و اشکش را با چادر پاک کرد. خورشيد گفت: - اين کندو را گذاشته ايم براي خود تو. وقتي خواستيم دودولت را ببريم براي آنکه خجالت نکشي مجبوريم ترا در کندو بکنيم. آهو گونه ي او را گرفت و بـ ـوسيد: - الهي ته تغاري عزيز من که اينقدر دلسوز مادر هستي! براي انکه حسوديش نشود کلارا را نيز که کنارش نشسته بود بـ ـوسيد. دختر اگر بخانه ي شوهر هم برود باز در نظر مادر بچه اي بيش نيست، حال انکه کلارا در سن هفده سالگي واقعا هنوز بچه بود. آخرين باري که سيد ميران بحياط آمد و باطاق برگشت، هما چراغش را پايين کشيد. آهو با خاطرجمعي نسبي از نهانگاه پست و محقر خود که همان صندوقخانه باشد ببرون خزيد و نيمساعت بعد در اطاق خود کنار بچه هايش خفته بود. صبح روز بعد هما زودتر از معمول از خواب خوش خود برخاست. شوهرش سماور را آب و آتش کرده بود. مسواک و صابونش را برداشت و براي شستشو پايين رفت. اما بي انکه بتواند دندانش را مسواک بزند زود باطاق برگشت. ضمن اينکه خبر بودن آهو را در همان خانه بشوهر مي داد با اثر کمي از ناراحتي در لحن صدايش گفت: - اين زن هم اگر بسادگي زير بار مي رفت طلاقش کار نادرستي بود. رگ و ريشه را از هم جدا کردن در حکم جنايت است. همانطور که ديشب بتو گفتتم باز هم تکرار مي کنم، اگر مي خواهي از دردسر دو زني و عذاب آسوده شوي مرا طلاق بده! اين مطلب را کاملا جدي مي گويم سرابي، مرا طلاق بده و خودت و هم جمعي ديگر را راحت کن. طلاق من آسانتر از اوست. سيد ميران از زير ابروهاي پرپشت خود با شماتتي شوخ او را نگريست. بتدريج که نگاه يکي طولاني تر مي شد رخسار ديگري از شرم شکفته تر و رنگ بهار مانندش گلگون تر مي گشت. مرد از اين جنگ يا بازي نگاه ها دست برداشت: - پرت و پلا مي گوئي هما!
ادامه دارد.. همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام
https://t.me/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار
اخبار بیشتر درباره
داستان ایرانی
شوهر آهو خانم
اخبار مرتبط
.
10 ساعت پیش
نفوذ زبان فارسی در تانزانیا
2
0
170
2
0
170
اخبار بیشتر درباره
داستان ایرانی
شوهر آهو خانم
پس از این بخوانید
نفوذ زبان فارسی در تانزانیا
10 ساعت پیش
هوشنگ مرادی کرمانی: اولین قصهام را در مجله احمد شاملو چاپ کردم!
4 روز پیش
پنجرهای به زندگی خصوصی کافکا
6 روز پیش
فرهنگستان زبان فارسی: به جای «تگ» بگویید «برچسب»
7 روز پیش
تولد هوشنگ مرادی کرمانی در زایشگاه «مجید»
7 روز پیش
حسن روحانی کتابخانهاش را اهدا کرد
8 روز پیش
چرا «خروس جنگی» شکست خورد؟
8 روز پیش
کتابی که مترجمش آن را ندید
10 روز پیش
واکنشهای گسترده به «کروچنده»!
12 روز پیش
مرگ پرماجرا در ارس
14 روز پیش
دانلود اپلیکیشن آخرین خبر