از کلام آخرش فهميدم زينبي که صدا ميزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش ميکرد و من فقط ميخواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پايش افتادم :«من از اينجا ميترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببريد!»
از کلمات بي سر و ته عربيام اضطرارم را فهميد و ميترسيد هنوز پشت اين پرده کسي در کمين باشد که قدمي به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اينجوري نميشه بريد بيرون، شناساييتون کردن.» و فکري به ذهنش رسيده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«ميتوني فقط چند ديقه مراقب باشي تا من برگردم؟»
سعد صدايش درنميآمد که با تکان سر خيالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بيرون رفت. فشار دستان سنگين آن وهابي را هنوز روي دهانم حس ميکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش ميزد و اين ترس ديگر قابل تحمل نبود که با هقهق گريه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس ميميرم!»
بازار
رمقي براي قدمهايش نمانده بود، پاي پرده پيکرش را روي زمين رها کرد و حرفي براي گفتن نداشت که فقط تماشايم ميکرد. با دستي که از درد و ضعف ميلرزيد به گردنم کوبيدم و ميترسيدم کسي صدايم را بشنود که در گلو جيغ زدم :« خنجرش همينجا بود، ميخواست منو بکشه ! اين وليد کيه که ما رو به اين آدمکُش معرفي کرده؟»
لبهايش از ترس سفيد شده و بهسختي تکان ميخورد :«وليد از ترکيه با من تماس ميگرفت. گفت اين خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردي که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابيده بوديم سرم رو گوش تا گوش بريده بود!»
پيشانياش را با هر دو دستش گرفت و نميدانست با اينهمه درماندگي چه کند که صدايش در هم شکست :«وليد به من گفت نيروها تو درعا جمع شدن، بايد بيايم اينجا! گفت يه تعداد وهابي هم از اردن و عراق براي کمک وارد درعا شدن، اما فکر نميکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخيص ندن!»
خيره به چشماني بودم، باورم نميشد اينهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بيشتر به درد آمد و اشکم طعم شکايت گرفت :«اين قرارمون نبود سعد! ما ميخواستيم تو مبارزه کنار مردم سوريه باشيم، اما تو الان ميخواي با اين آدمکشها کار کني!!!»
پنجه دستانش را از روي پيشاني تا ميان موهاي مشکياش فرو برد و انگار فراموشش شده بود اين دختر مجروحي که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزي عشقش بوده که به تندي توبيخم کرد :«تو واقعاً نميفهمي يا خودتو زدي به نفهمي؟ اون بچهبازيهايي که تو بهش ميگي مبارزه، به هيچ جا نميرسه! اگه ميخواي حريف اين ديکتاتورها بشي بايد بجنگي! ما مجبوريم از همين وحشيهاي وهابي استفاده کنيم تا بشاراسد سرنگون بشه!»
و نميديد در همين اولين قدم نزديک بود عشقش قرباني شود و به هر قيمتي تنها سقوط نظام سوريه را ميخواست که ديگر از چشمانش ترسيدم. درد از شانه تا ستون فقراتم ميدويد، بدنم از گرسنگي ضعف ميرفت و دلم ميخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از ميان پرده پيدا شد.
مشخص بود تمام راه را دويده که پيشاني سفيدش از قطرات عرق پر شده و نفسهايش به تندي ميزد. با يک دست پرده را کنار گرفت تا زني جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را ميپائيد مبادا کسي سر برسد.
زن پيراهني سورمهاي پوشيده و شالي سفيد به سرش بود، کيفش را کنارم روي زمين نشاند و با مهرباني شروع کرد :«من سميه هستم، زنداداش مصطفي. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زيپ کيفش را باز کرد و با شيطنتي شيرين به رويم خنديد :«يه دست لباس شبيه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشيد!»
من و سعد هنوز گيج موقعيت بوديم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او ميديد توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با بسم الله شال سفيدي به سرم پيچيد. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روي پايم نايستاده، چشمم سياهي رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمين نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهاي نميتوانستم سر پا بمانم و زن بيچاره هر لحظه با صلوات و ذکر ياالله پيراهن سورمهاي رنگي مثل پيراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبيه هم شويم.
از پرده که بيرون رفتيم، مصطفي جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسي به ما نيفتد و من پاهايم را روي زمين ميکشيدم و تازه ميديدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است...
يک گوشه کپسول اکسيژن و وسايل جراحي و گوشهاي ديگر جعبههاي گلوله؛ نميدانستم اينهمه ساز و برگ جنگي از کجا جمع شده و مصطفي ميخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سريعتر بيايد!»
تا رسيدن به خانه، در کوچههاي سرد و ساکت شهري که آشوب از در و ديوارش ميپاشيد، هزار بار جان کندم و درهر قدم ميديدم مصطفي با نگراني به پشت سر ميچرخد تا کسي دنبالم نباشد.
به خانه که رسيديم، ديگر جاني به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بين هوش و بيهوشي روي همان بستر سپيد افتادم.
در خنکاي شب فروردين ماه، از ترس و درد و گرسنگي لرز کرده و سميه هر چه برايم تدارک ميديد، در اين جمع غريبه چيزي از گلويم پايين نميرفت و همين حال خرابم خون مصطفي را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اينجا چيکار ميکنيد؟»
شايد هم از سکوت مشکوک سعد فهميده بود به بوي جنگ به اين شهر آمدهايم که به چشمانش خيره ماند و با تندي پرسيد :«چرا نرفتيد بيمارستان؟»
صدايش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سميه ميخواست مهمانداري کند که براي اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشيد :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
سعد از امکانات رفقايش اطمينان داشت که با صدايي گرفته پاسخ داد :«دکتر تو مسجد بود...» و مصطفي منتظر همين اعتراف بود که با قاطعيت کلامش را شکست :«کي اين بيمارستان صحرايي رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل درعا بود و ميدانست چه آتشي وارد اين شهر شده که تکيهاش را از پشتي گرفت و سر به شکايت گذاشت :«دو هفته پيش عربستان يه کاميون اسلحه وارد درعا کرده!» و نميخواست اين لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحني محکم ادامه داد :«البته قبلش وهابيها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمري تحويل گرفتن!»
سپس از روي تأسف سري تکان داد و از حسرت آنچه در اين دو هفته بر سر درعا آمده، درد دل کرد :«دو ماه پيش که اعتراضات تو سوريه شروع شد، مردم اين شهر هم اعتراضايي به دولت داشتن، اما از اين خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد ميفهميدم از حضور در اين خانه پشيمان شده که مدام در جايش ميجنبيد و مصطفي امانش نميداد که رو به برادرش، به در گفت تا ديوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات ميکنن، ولي نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتيش ميکشن!» و دلش به همين اشاره مبهم راضي نشد که دوباره به سمت سعد چرخيد و زير پايش را خالي کرد :«ميدوني کي به زنت شليک کرده؟»
سعد نگاهش بين جمع ميچرخيد، دلش ميخواست کسي نجاتش دهد و من نفسي براي حمايت نداشتم که صدايش در گلو گم شد :«نميدونم، ما داشتيم ميرفتيم سمت خيابون اصلي که ديدم مردم از ترس تيراندازي ارتش دارن فرار ميکنن سمت ما، همونجا تير خورد.»
من نميدانستم اما انگار خودش ميدانست دروغ ميگويد که صورتش سرخ شده بود، بين هر کلمه نفس نفس ميزد و مصطفي ميخواست تکليف اين گلوله را همينجا مشخص کند که با لبخندي تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جاي مسجد عُمري، زنت رو برده بودي بيمارستان، ميديدي چند تا پليس و نيروي امنيتي هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
سميه سرش را از ناراحتي به زير انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به اين زوج آشوبگر پشيمان شده و سعد فاتحه اين محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفي نگاه ميکرد و او همچنان از خنجري که روي حنجرهام ديده بود، غيرتش زخمي بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردي بين اينهمه وهابي تشنه به خون شيعه، چه بلايي ممکنه سر ناموست بياد؟»
دلم براي سعد ميتپيد و اين جوان از زبان دل شکستهام حرف ميزد که دوباره به گريه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پريد و با بيحيايي صدايش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم ميبرم!»
برادر مصطفي دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غيرت در صداي مصطفي پاشيد و مردانه فرياد کشيد :«پاتون رو از خونه بذارين بيرون، سر هر دوتون رو سينه تونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«اين شبا شهر قُرق وهابيهايي شده که خون شيعه رو حلال ميدونن! بخصوص که زنت ايرانيه و بهش رحم نميکنن! تک تيراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمين کردن و مردم و پليس رو بيهدف ميزنن!»
ديگر نميخواستم دنبال سعد آواره شوم که روي شانه سالمم تقلاّ ميکردم بلکه بتوانم بنشينم و مقابل چشم همه با گريه به پاي سعد افتادم :«فقط بذار امشب اينجا بمونيم، من ميترسم بيام بيرون!»
طوري معصومانه تمنا ميکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشيد و با دست و پايي که گم کرده بود، خودش را بالاي سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدرياش را شکسته بود که دست زير سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد :«هرچي تو بخواي!»
صدايش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هيچکس به اندازه من نگرانت نيست! خودم مراقبتم عزيزم!»
ميفهميدم دلواپسيهاي اهل اين خانه به خصوص مصطفي عصبياش کرده و من هم رو به همه از همسرم حمايت کردم :«ما فقط اومده بوديم سفر تا سعد سوريه رو به من نشون بده، نميدونستيم اينجا چه خبره!»
من با همين صداي شکسته ميخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برميگرديم ايران!»
ادامه دارد...نويسنده: فاطمه ولينژاد