برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
جذاب ترین هابرگزیده
کتاب

داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت بیستم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت بیستم

آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.

قسمت قبل

داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت نوزدهم
داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت نوزدهم

1399/07/10 - 22:00

مصطفي بود با صورتي که ديگر رنگي برايش نمانده و چشماني که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق  خون سيدحسن مانده بود و براي نخستين بار اشکش را ديدم. 
مادرش مثل اينکه جاني دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه مي‌زد و من باور نمي‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببينم که تيغ گريه گلويم را بريد و از چشمانم به جاي اشک، خون پاشيد. 
نگاهش بين صورت رنگ پريده من و مادرش سرگردان شده و نديده تصور مي‌کرد چه ديده‌ايم که تمام وجودش در هم شکست. 

صداي تيراندازي شنيده مي‌شد و هرلحظه ممکن بود  تروريست ديگري برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمي‌دانم پيکر سيدحسن را چطور به تنهايي در صندوق ماشين قرار داد و مي‌ديدم روح از تنش رفته که جگرم براي اينهمه تنهايي‌اش آتش گرفت...  

  عقب ماشين من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا  حرم بي‌صدا گريه مي‌کرد. مقابل حرم که رسيديم ديدم زنان و کودکان آواره  داريا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اينجا خبري از تروريست‌ها نبود که نفسم برگشت. 

دو زن کمي جلوتر ايستاده و به ماشين نگاه مي‌کردند، نمي‌دانستم مادر و خواهر سيدحسن به انتظار آمدنش ايستاده‌اند، ولي مصطفي مي‌دانست و خبري جز پيکر بي‌سر پسرشان نداشت که سرش را روي فرمان تکيه داد و صدايش به هق‌هق گريه بلند شد. 

  شانه‌هايش مي‌لرزيد و مي‌دانستم رفيقش  فداي من شده که از شدت شرم دوباره به گريه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست مي‌کشيد و عارفانه دلداري‌ام مي‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا  ناموسش دست دشمن نيفته، آروم باش دخترم!» 

از شدت گريه نفس مصطفي به شماره افتاده بود و کار ناتمامي داشت که با همين نفس‌هاي خيس نجوا کرد :«شما پياده شيد بريد تو  صحن، من ميام!» 
  مي‌دانستم مي‌خواهد سيدحسن را به خانواده‌‌اش تحويل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام ميان گريه گم شد :«ببخشيد منو...» و همين اندازه نفسم ياري کرد و خواستم پياده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«ميتونيد پياده شيد؟» 

صورتم را نمي‌ديدم اما از سفيدي دستانم مي‌فهميدم صورتم مثل مرده شده و ديگر خجالت مي‌کشيدم کسي نگرانم باشد که بي‌هيچ حرفي در ماشين را باز کردم و پياده شدم. 
خانواده‌هاي زيادي گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سيدحسن مي‌سوختم که گنبد و گلدسته‌هاي بلند حرم  حضرت سکينه (عليهاالسلام) در گريه چشمانم پيدا بود و در دلم خون مي‌خوردم. 

کمر مادرش را به ديوار سيماني صحن تکيه دادم و خودم مثل جنازه روي زمين افتادم تا مصطفي برگشت. چشمانش از شدت گريه مثل دو لاله پر از  خون شده بود و دلش درياي درد بود که کنارمان روي سر زانو نشست و با پريشاني از مادرش پرسيد :«مامان جاييت درد مي‌کنه؟» 

  و همه دل‌نگراني اين مادر، امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفي تکان داد و به من اشاره کرد :«اين دختر رنگ به روش نمونده، براش يه آبي چيزي بيار از حال نره!» چشمانم از شرم اينهمه محبت بي‌منت به زير افتاد و مصطفي فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پريد و پس از چند لحظه با بطري آب برگشت. 

در شيشه را برايم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش محبت مي‌چکد که بي‌اراده پيشش درددل کردم :«من باعث شدم...» 
طعم تلخ اشک‌هايم را با نگاهش مي‌چشيد و دل او براي من بيشتر لرزيده بود که ميان کلامم عطرعشقش پاشيد :«سيده سکينه شما رو به من برگردوند!» 

نفهميدم چه مي‌گويد، نيم‌رخش به طرف حرم بود و حس مي‌کردم تمام دلش به سمت حرم مي‌تپد که رو به من و به هواي  حضرت_سکينه (عليهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«يک ساله با بچه‌ها از حرم دفاع مي‌کنيم، تو اين يکسال هيچي ازشون نخواستم...» 

  از شدت تپش قلب، قفسه سينه‌اش مي‌لرزيد و صدايش از سدّ بغض رد مي‌شد :«وقتي سيدحسن گوشي رو قطع کرد، فهميدم گير افتادين. دستم به هيچ جا نمي‌رسيد، نمي‌دونستم کجاييد. برگشتم رو به حرم گفتم سيده! من اين يکسال هيچي ازتون نخواستم، ولي الان مي‌خوام. اين دختر دست من امانته، منِ  سُني ضمانت اين دختر  شيعه رو کردم! آبروم رو جلو شيعه‌هاتون بخر!» و ديگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گريه افتاد.

خجالت مي‌کشيد اشک‌هايش را ببينم که کامل به سمت حرم چرخيد و همچنان با اشک‌هايش با حضرت درددل مي‌کرد. شايد حالا از مصيبت سيدحسن مي‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش مي‌باريد. 

  نگاهم از اشک مصطفي تا گنبد حرم پر کشيد و تازه مي‌فهميدم اعجازي که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت  حضرت سکينه (عليهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنيده و ديگر مي‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو يه عکس منو شناختن!» و همين يک جمله کافي بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخيد و سراسيمه پرسيد :«چه عکسي؟» 

وحشت آن لحظات دوباره روي سرم خراب شد و نمي‌دانستم اين عکس همان  راز بين مصطفي و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبايلش را از جيبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدايش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. 

  به گلويم التماس مي‌کردم تحمل کند تا بوي خون دل زخمي‌ام در گوشش نپيچد و او برايم جان به لب شده بود که اکثر محله‌هاي شهر به دست  تکفيري‌ها افتاده بود، راه ورود و خروج  داريا بسته شده و خبر مصطفي کار دلش را ساخته بود...
  مصطفي چندقدم دورتر ايستاده و زيرچشمي تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابي که از لرزش صداي ابوالفضل مي‌شنيدم در چشمان  نگران او مي‌ديدم. 
هنوز نمي‌دانستم چه عکسي در موبايل آن  تکفيري بوده و آن‌ها به‌خوبي مي‌دانستند که ابوالفضل التماسم مي‌کرد :«زينب! توروخدا ديگه نذار کسي تو رو ببينه تا بيايد زينبيه پيش خودم! من نذاشتم بري  تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داريا قايمت کنم، ولي ديگه الان کاري از دستم برنمياد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره مياد سمت  داريا.» 

ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولي‌نژاد

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره