و همين يک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفي را ميگرفت که ابوالفضل مرتب تماس ميگرفت و مصطفي تا صبح نخوابيد و فقط دورم ميچرخيد.
مادرش همين گوشه صحن، روي زمين دراز کشيده و از درد و ترس خوابش نميبرد. رگبار گلوله همچنان شنيده ميشد و فقط دعا ميکرديم اين صدا از اين نزديکتر نشود که اگر ميشد صحن اين حرم قتلگاه خانوادههايي ميشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده حضرت سکينه (عليهاالسلام) شده بودند.
آب و غذاي زيادي در کار نبود و از نيمههاي شب، زمزمه کم آبي در حرم بلند شد. نزديک سحر صداي تيراندازي کمتر شده بود، تکيه به ديوار حرم، تمام بدنم درد ميکرد و دلم ميخواست خوابم ببرد بلکه وحشت اين شب طولاني تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشناي لامپ مهتابي روي گنبد مانده و انگار حضرت برايم لالايي ميخواند که خواب سبکي چشمان خستهام را در آغوش کشيد تا لحظهاي که از آواي اذان حرم پلکم گشوده شد.
هنوز ميترسيدم که با نگاهم دورم گشتم و ديدم مصطفي کنارم نماز ميخواند. نماز خواندنش را زياد ديده و نديده بودم بعد از نماز گريه کند که انگار تنگناي اين محاصره و سنگيني اين امانت طاقتش را تمام کرده بود.
نميتوانستم چشمانم را به رويش بگشايم که گرماي عشقش نديده دلم را آتش ميزد و او دوباره با مهرباني صدايم زد :«خواهرم، نمازه!»
از همان چشمان به زير افتاده، بارش عشقش را ميديدم و اين خلوت حالش را بههم ريخته بود که آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را براي نماز صدا زد.
تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم ميگشت مبدا غريبهاي تعقيبم کند
آفتاب بالا آمد و خبري از رسيدن نيروهاي ارتش نبود مگر رگبار گلولهاي که تن و بدن مردم را ميلرزاند.
مصطفي لحظهاي نمينشست، هر لحظه تا درِ حرم ميرفت و دوباره برميگشت تا همه جا زير نظرش باشد و ابوالفضل دلي برايش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پاي اشک را روي صدايش ديدم :«زينب جان! نميترسي که؟»
و مگر ميشد نترسم که در همهمه مردم ميشنيدم هر کسي را به اتهام تشيّع يا حمايت از دولت سر ميبرند و سر بريده سيدحسن را به چشمم ديده بودم تا سه روز بعد که ذخيره آب و غذاي حرم و خانوادهها تمام شد.
دست مدافعان خالي و مراقبت از همين امانت جان مصطفي را گرفته بود که خبر ورود ارتش به داريا در حرم پيچيد. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بيمعطلي از داريا خارج شويم که ميدانست اين آتش اگر دوباره شعله بگيرد خاکستر داريا را به باد خواهد داد.
حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) و پيکر سيدحسن در داريا بود که با هر قدم، مصطفي جان ميداد و من اشکهايم را از چشمانش مخفي ميکردم تا کمتر زجرش دهم.
با ماشين از محدوده حرم خارج شديم و تازه ميديديم کوچههاي داريا مقتل مردم شده است. آنهايي که فرصت نکرده بودند جايي پنهان شوند يا به حرم بيايند، در همان ميان خيابان سلاخي شده و پيکرهاي پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفي خيابانها را به سرعت طي ميکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داريا را ببينيم و دلش از هم پاشيده بود که فقط زير لب خدا را صدا ميزد. دستههاي ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدي که سه روز در خيابان مانده بود، فيلمبرداري ميکردند...
آخرين صحنه شهر زيبا و سرسبز داريا، قبرستاني بود که داغش روي قلبمان ماند و اين داغ با هيچ آبي خنک نميشد که تا زينبيه فقط گريه کرديم. مصطفي آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقيم به خياباني در نزديکي حرم حضرت_زينب (عليهاالسلام) رفت.
ابوالفضل مقابل در خانهاي قديمي ايستاده و با نگاهش برايم پَرپَر ميزد که تا از ماشين پياده شدم، مثل اينکه گمشدهاش را پيدا کرده باشد، در آغوشم کشيد.
در اين سه روز بارها در دلم رؤياي ديدارش را به قيامت سپرده بودم و حالا در عطر مليح لباسش گريههايم را گم ميکردم تا مصطفي و مادرش نبينند و بهخوبي ميديدند که مصطفي از شرم قدمي عقبتر رفت و مادرش عذر تقصير خواست :«اين چند روز خيلي ضعيف شده، ميخوايد ببريمش دکتر؟»
و ابوالفضل از حرارت پيشانيام تب تنهاييام را حس ميکرد که روي لبش لبخندي نشست و با لحني دلنشين پاسخ داد :«دکترش حضرت زينبه (عليهاالسلام)!»
خانهاي دو طبقه برايمان تهيه کرده بود و ميدانست چه بهشتي از اين خانه نمايان است که در را به رويمان گشود و با همان شرينزباني ادامه داد :«از پشت بام حرم پيداس! تا شما بريد تو، من ميبرمش حرم رو ببينه قلبش آروم شه!»
نميدانستم پشت اين نسخه، رازي پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باريک خانه، پا به پاي قامت شکستهام تا بام آمد.
قدم به بام خانه نهادم و خورشيد حرم در آسمان آبي دمشق طوري به دلم تابيد که نگاهم از حال رفت. حس ميکردم گنبد حرم به رويم ميخندد و حضرت_زينب (عليهاالسلام) نگاهم ميکند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
از هر آنچه ديده بودم براي حضرت شکايت ميکردم و بهخدا حرفهايم را ميشنيد، اشکهايم را ميخريد و ابوالفضل حال ديدنيِ دلم را ميديد که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدي زينب جان؟»
به سمتش چرخيدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تيغي در گلويش مانده بود که رو به حرم چرخيد تا سوز صدايش را پنهان کند :«اين سه روز فقط حضرت_زينب (عليهاالسلام) ميدونه من چي کشيدم!»
و از همين يک جمله درددل خجالت کشيد که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوايي ديگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بيمارستان کسي که اون زن انتحاري رو پوشش ميداده، تو رو ديده. همونجا عکست رو گرفتن از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
و نام ابوجعده هم رديف حماقت و بيغيرتي سعد بود که صدايش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادي و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اينکه تو رو با يه سپاهي ايراني ديدن و فکر ميکنن از همون شبي که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودي. حالا ميخوان گيرت بندازن تا اطلاعات بقيه رو ازت دربيارن.»
گيج اين راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بين من و حرم ميچرخيد تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت ميکرد :«همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهراً آدماي تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلايي که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پريد و صدايش بيشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بيمارستان و تو تهران داشتن، اما داريا براشون نقطه کور بود. برا همين حس کردم امنترين جا برات همون دارياست.»
از وحشتي که اين مدت به تنهايي تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت که حال دلم را با حکايت مصطفي خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بيمارستان آمار مصطفي رو از بچههاي دمشق گرفتم و اونا تأييدش کردن. منم همه چي رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر ميکردم شرايط زودتر از اين حرفا عادي ميشه و با هم برميگرديم ايران، ولي نشد.»
و سه روز پيش من در يک قدمي همين خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدايش در گلو فرو رفت :«از وقتي مصطفي زنگ زد و گفت تو داريا شناساييات کردن تا امروز که ديدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»
سپس از همان روي بام با چشمش دور حرم چرخيد و در پناه حضرت زينب (عليهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز اين راز بين من و مصطفي بود تا تو آروم باشي و از هيچي نترسي. برا اينکه مطمئن بوديم داريا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هيچ جا برات امن نيست! شايد از اين به بعد حرم هم نتوني بري!»...
ادامه دارد...