نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت بیست و دوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت بیست و دوم

آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.

قسمت قبل

ساکت بودم و از نفس زدن‌هايم وحشتم را حس مي‌کرد که به سمتم چرخيد، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشيد :«زينب جان! همونطور که اونجا تو پناه  حضرت_سکينه (عليهاالسلام) بودي، مطمئن باش اينجام  حضرت زينب (عليهاالسلام) خودش حمايتت مي‌کنه!» 

به اتاق برگشتيم و اولين صوتي که شنيدم صداي مردانه او بود :«تکليف حرم سيده سکينه چي ميشه؟» رو به ابوالفضل سوالش را پرسيد.

ابوالفضل هم دلش براي حرم  داريا مي‌لرزيد که همان پاشنه در روي زمين نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داريا با نيروهاي ارتش!» 

و اين خوش‌خبري ابوالفضل چند روز بيشتر دوام نياورد و اينبار نه فقط  تکفيري‌هاي داخل شهر که رفقاي مصطفي از داريا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 

فيلمي پخش شده بود از سربازي سوري که در داريا مجروح به دست  ارتش آزاد افتاده و آن‌ها پيکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. 

از هجوم وحشيانه ارتش آزاد، بيشتر مردم داريا تلاش مي‌کردند از شهر فرار کنند و  سقوط شهرک‌هاي اطراف داريا، پاي فرار همه را بسته بود. 

محله‌هاي مختلف  دمشق هر روز از موج انفجار مي‌لرزيد و مصطفي به عشق دفاع از حرم  حضرت_زينب (عليهاالسلام) جذب گروه‌هاي مقاومت مردمي زينبيه شده بود. 

دو ماه از اقامت‌مان در زينبيه مي‌گذشت و ديگر به زندگي زير سايه ترس و  ترور عادت کرده بوديم، مادر مصطفي تنها همدم روزهاي تنهايي‌ام در اين خانه بود تا شب که مصطفي و ابوالفضل برمي‌گشتند و نگاه مصطفي پشت پرده‌اي از خستگي هر شب گرم‌تر به رويم سلام مي‌کرد. 


  شب عيد  قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شيريني ساده‌اي پخته بود تا در تب شب‌هاي ملتهب زينبيه، خنکاي عيد حال‌مان را خوش کند. 

در اين خانه ساده و قديمي همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برايم چه خوابي ديده که چشمان پُر چين و چروکش مي‌خنديد و بي‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمي‌خواي خواهرت رو  شوهر بدي؟» 

  جذبه نگاه مصطفي نگاهم را تا چشمانش کشيد و ديدم درياي احساسش طوفاني شده و مي‌خواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسيمه پا پس کشيدم. 

ابوالفضل نگاهي به من کرد و هميشه شيطنتي پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پيرزن گذاشت :«اگه خودش کسي رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 

و اينبار انگار شوخي نکرد و حس کردم مي‌خواهد راه گلويم را باز کند که با  محبتي عجيب محو صورتم شده بود و پلکي هم نمي‌زد. 

گونه‌هاي مصطفي گل انداخته و در خنکاي شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق مي‌رفت که مادرش زير پاي من را کشيد :«داداشت ميگه اگه کسي رو دوست داشته باشي، راضيه!» 

موج  احساس مصطفي از همان نگاه سر به زيرش به ساحل قلبم مي‌کوبيد و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمياني کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نميدي؟» 

و محکم روي پا مصطفي کوبيد :«اين تا وقتي زن نداره خيلي بي‌کلّه ميزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بيشتر احتياط مي‌کنه کار دست خودش و ما نميده!» 

  کم ‌کم داشتم باور مي‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زير زبان من بکشند که مادر مصطفي از صدايش شادي چکيد :«من مي‌خوام مصطفي رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضايت خواهرتون هستيم!» 

بيش از يک سال در يک خانه از داريا تا  دمشق با مصطفي بودم، بارها طعم احساسش را چشيده و يک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنيده بودم و باز امشب دست و پاي دلم مي‌لرزيد. 

  دلم مي‌خواست از زبان خودش حرفي بگويد و او همه  احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بيش از هميشه زير و رو مي‌کرد. 

ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌اي پنهان کرد :«من ميرم يه سر تا مقرّ و برمي‌گردم.» 

و هنوز کلامش به آخر نرسيده، مصطفي از جا پريد و انگار مي‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم ميام!»... 

 از اينهمه دستپاچگي، مادرش خنديد و ابوالفضل ديگر دليلي براي پنهان‌کاري نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم ميرم تو راحت حرفاتو بزني، تو کجا مي‌خواي بياي؟» 

از صراحت شوخ ابوالفضل اينبار من هم به خنده افتادم و خنده بي‌صدايم مقاومت مصطفي را شکست که بي‌هيچ حرفي سر جايش نشست و مي‌ديدم زير پرده‌اي از خنده، نگاهش مي‌درخشد و به‌نرمي مي‌لرزد. 

مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بيرون رفتند و ديگر برنگشت. 

او ساده شروع کرد :«شايد فکر کنيد الان تو اين وضعيت نبايد اين خواسته رو مطرح مي‌کردم.» 

و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفي بزند و امشب قسمت شده بود شرح  عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برايم لرزيد :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چي به خودتون بستگي داره.» 

نگاهش تشنه پاسخي به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اينهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمش بخش صدايش جانم را نوازش داد :«همونجوري که اين مدت بهم اعتماد کرديد، مي‌تونيد تا آخرعمر بهم اعتماد کنيد؟» 

  طعم عشقش به کام دلم به‌قدري شيرين بود که در برابرش تنها پلکي زدم و او از همين اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندي شيرين لب‌هايش را ربود و ساکت سر به زير انداخت. 

در اين شهرهيچکدام آشنايي نداشتيم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبري در زينبيه عقد کرديم. 

کنارم که نشست گرماي شانه‌هايش را حس کردم و از صبح براي چندمين بار صداي تيراندازي در زينبيه بلند شده بود که دستم را ميان انگشتانش محکم گرفت و زير گوشم اولين عاشقانه‌اش را خرج کرد :«باورم نميشه دستت رو گرفتم!» 

ناگهان ضربه‌اي شيشه‌هاي اتاق را در هم شکست!

مصطفي با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هايم را طوري کشيد که هر دو با هم روي زمين افتاديم. 

بدن‌مان بين پايه‌هاي صندلي و ميز شيشه‌اي سفره عقد مانده بود، همچنان رگبار گلوله به در و ديوار اتاق و چهارچوب پنجره مي‌خورد. 

ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولي‌نژاد


به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar