ابوالفضل خودش را از اتاق کناري رسانده و فرياد وحشتزدهاش را ميشنيدم :«از بيرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفي دستانش را روي سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدايم ميکرد :«زينب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبيده و او ميخواست بدنم را روي زمين بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خميده وارد اتاق شده بود و شانههايم را گرفت و با يک تکان از بين صندلي تا در اتاق کشيد.
بازار
مصطفي به سرعت خودش را از اتاق بيرون کشيد و رگبار گلوله از پنجرههاي بدون شيشه همچنان ديوار مقابل را ميکوبيد که جيغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفي کنار ديگر کارکنان دفتر رهبري گوشه يکي از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشيد.
مصطفي پوشيده در پيراهن سفيد و کت و شلوار نوک مدادي دامادياش هراسان دنبال اسلحهاي ميگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمري داشتند که ابوالفضل فرياد کشيد :«اين بيشرفها دارن با مسلسل و دوشکا ميزنن، ما با کلت چيکار ميخوايم بکنيم؟»
روحاني مسئول دفتر تلاش ميکرد ما را آرام کند و فرصتي براي آرامش نبود که تمام در و پنجرههاي دفتر را به رگبار بسته بودند.
مصطفي از کنار ديوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهاي ديد که لبهايش سفيد شد، به سمت ابوالفضل چرخيد و با صدايي خفه خبر داد :«اينا کيِ وقت کردن دو طرف خيابون رو با سنگچين ببندن؟»
من نميدانستم اما ظاهراً اين کار در جنگ شهري دمشق عادت تروريستها شده بود که جواني از کارمندان دفتر آيه را خواند :«ميخوان راه کمک ارتش رو ببندن که اين وسط گيرمون بندازن!»
و جوان ديگري با صدايي عصبي وحشيگري ناگهانيشان را تحليل کرد :«هر چي تو حمص و حلب و دمشق تلفات ميدن از چشم رهبري ايران ميبينن! دستشون به حضرت آقا نميرسه، دفترش رو ميکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهاي قطع نميشد، ميترسيدم به دفتر حمله کنند و تنها زن جوان اين ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم ميلرزيدم.
از صحبتهاي درگوشي مردان دفتر پيدا بود فاتحه اين حمله را خواندهاند که يکيشان با تهران تماس گرفت و صدايش را بلند کرد :«ما ده ديقه ديگه بيشتر نميتونيم مقاومت کنيم!»...
مرد ميانسالي از کارمندان دفتر، گوشي را از دستش کشيد و حرفي زد که دنيا روي سرم شد :«يا اينجا همهمون رو سر ميبرن يا اسير ميکنن! يه کاري کنيد!»
دستم در دست مادر مصطفي لرزيد و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفي را بههم ريخت که رو به همان مرد نهيب زد :«نميبيني زن و مادرم چه حالي دارن؟ چرا بيشتر تنشون رو ميلرزوني؟»
ابوالفضل تلاش ميکرد با موبايلش با کسي تماس بگيرد و کارمند دفتر اختيار از دستش رفته بود که در برابر نهيب مصطفي گوشي را سر جايش کوبيد و فرياد کشيد :«فکر ميکني سه ماه پيش چجوري ۴۸ تا زائر ايراني رو تو مسير زينبيه دزديدن؟ هنوزم هيچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبايل را از کنار گوشش پايين آورد و بيتوجه به ترسي که به دل اين مرد افتاده بود، رو به مصطفي صدا رساند :«بچهها تا سر خيابون رسيدن، ولي ميگن جلوتر نميتونن بيان، با تک تيرانداز ميزنن.»
مصطفي کتش را از تنش بيرون کشيد و روي صندي انداخت، چند قدم بين اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تيرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتيجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همين خونه روبرويي هستن.»
و مصطفي فکرش را خوانده بود که در جا ايستاد، به سمتش چرخيد و سينه سپر کرد :«اگه يه آرپيجي باشه، خودم ميزنم!»
انگار مچ دستان مردانهاش در آستين تنگ پيراهن گير افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها يک جمله گفت :«من ميرم آرپيجي رو ازشون بگيرم.»
روحاني دفتر محو مصطفي مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جواني از کارمندان نااميدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کني، تک تيرانداز ميزنه!»
و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش ميدم!»
تيرها مثل تگرگ به قاب فلزي پنجرهها و ديوار ساختمان ميخورد و اين رگبار گلوله هرلحظه شديدتر ميشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
مصطفي با گامهاي بلندش تا پشت در رفت و طنين طپش قلب عاشقم را ميشنيد که به سمتم چرخيد.
تنها به اندازه يک نفس نگاهم کرد و نديد نفسم برايش به شماره افتاده که از در بيرون رفت و دلم را با خودش برد. يک اسلحه براي ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدي رفت و او بيآنکه تقاضا کند، کلتش را تحويل داد.
دلم را مصطفي با خودش برده و ديگر با دلي که برايم نمانده بود براي ابوالفضل بال بال ميزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشيده در پيراهن و شال سپيدم همانجا پاي ديوار زانو زدم و نميخواستم مقابل اينهمه غريبه گريه کنم که اشکهايم همه خون ميشد و در گلو ميريخت، چند دقيقه بيشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود.
نديده تصور ميکردم مصطفي از ساختمان خارج شده و نميدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که ميان گريه به حضرت زينب (عليهاالسلام) التماس ميکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صداي بعضي گلولهها تک تک شنيده ميشد که يکي از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشيد و از هنرنمايي ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
با گريه نگاهش ميکردم بلکه خبري از مصطفي بگويد و ظاهراً مصطفي در ميدان ديدش نبود که بهسرعت زير پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نيس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره ديوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس ميکردم کار مصطفي را ساختهاند که باز به جان دفتر رهبري افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسيده، مصطفي از در وارد شد.
هوا گرم نبود و از گرماي جنگ، از ميان مو تا روي پيشانياش عرق ميرفت، گوشهاي از پيراهن سفيدش از کمربند بيرون آمده و سراسيمه نفسنفس ميزد.
يک دستش آرپيجي بود و يک سمت لباسش همه غرق خاک که خميده به سمت پنجره رفت. باورم نميشد دوباره قامت بلندش را ميبينم، اشکم از هيجان در چشمانم بند آمده و او بيتوجه به حيرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روي زمين زانو زد.
آرپيجي روي شانهاش بود، با دقت هدفگيري ميکرد و فعلاً نميخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«بريد بيرون!»
من و مادرش به زمين چسبيده و اعضاي دفتر مردد بودند که عصبي فرياد کشيد :«بريد پايين، ابوالفضل پوشش ميده از ساختمون خارج شيد!»
دلم نميآمد در هدف تير تکفيريها تنهايش بگذارم و بايد ميرفتيم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شديم.
در تاريکي راهرو يک چشمم به پله بود تا زمين نخورم و يک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکي قلبم را به قفسه سينه کوبيد و بلافاصله فرياد ابوالفضل از پايين راهپله بلند شد :«سريعتر بيايد!»
ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولينژاد