نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ بابا لنگ دراز- قسمت چهارم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ بابا لنگ دراز- قسمت چهارم

آخرين خبر/ «بابا لنگ‌دراز عزيزم سلام…»؛ احتمالا اين عبارت براي خيلي از ما آشنا باشند. درواقع يا بارها آن را خوانده‌ايم يا موقع تماشاي کارتون محبوب دوران کودکي‌مان آن را از زبان دختر دوست‌داشتي قصه يعني جودي آبت شنيده‌ايم که هميشه مشغول نوشتن براي مردي مهربان است. 
جين وبستر درباره‌ي رمان بابا لنگ دراز (Daddy Long Legs)، جايي ‌در دفتر خاطراتش نوشته بود که نمي‌تواند بي‌احترامي دختران ثروتمند نسبت به دختران فقير را تحمل کند و همين مسئله باعث نوشتن رمان شد. در واقع مي‌توان گفت که اين کتاب با احساسات واقعي او آميخته شده است. او در رمان بابا لنگ دراز علاوه بر جنبه‌هاي سرگرم کننده به عواطف و احساسات لطيف انساني مثل بخشش، نوع دوستي، صبر و پايداري و… نيز اشاره مي‌کند. اين داستان به شيوه‎اي بيان شده که هر فردي، در هر سن و سال، ارتباط خوبي با آن برقرار مي‌کند.

قسمت قبل:

شنبه
آقا! اين جانب افتخار دارد که کشفيات جديد خود را در زمينه هندسه به عرض تان برساند. جمعه ي گذشته به تحقيق خود درباره ي متوازي السطوح خاتمه داديم و به منشورهاي ناقص پرداختيم. البته فهميديم که ناهموار و سربالايي است.

يکشنبه
تعطيلات کريسمس هفته آينده شروع ميشود و چمدان ها بسته شده. آن قدر چمدان در راهرو چيده اند که به زور ميشود از لاي شان رد شد. آن قدر همه هيجان زده اند که درس فراموش شده. يک دختر ديگر سال اولي اهل تگزاس هم به جز من تعطيلات را در دانشکده مي ماند و ما با هم قرار گذاشته ايم به پياده روي هاي طولاني برويم و اگر يخي باقي مانده باشد اسکيت بازي ياد بگيريم. بعدش هم قرار است يک عالم کتاب بخوانيم.
خداحافظ بابا جون. خدا کند شما هم مثل من شاد باشيد.
دوستدار هميشگي شما، جودي

بعدالتحرير: يادتان نرود به سوال من جواب بدهيد. اگر نميخواهيد به خودتان زحمت بدهيد و چيزي بنويسيد به منشي تان دستور بدهيد که يک تلگراف به من بزند. ميتواند فقط بنويسد: سر آقاي اسميت تاس است.
يا
سرآقاي اسميت تاس نيست.
يا
موهاي آقاي اسميت سفيد است.
ضمنا ميتوانيد 25 سنت پول تلگراف را از پول ماهانه ي من کم کنيد.
خداحافظ تا ژانويه، کريسمس تان هم مبارک!

اواخر تعطيلات کريسمس(تاريخ صحيح را نميدانم)
بابا لنگ دراز عزيز!
دارد برف ميبارد. شما کجا هستيد؟ دنيايي که من از پنجره ي ساختمان برج مان ميبينم پوشيده از برف است و از آسمان دانه هاي برف به اندازه ي پف فيل مي آيد. عصر است. آفتاب تازه دارد با رنگ زرد و سردش پشت تپه هاي سردتر و بنفش غروب ميکند. من روي درگاه پنجره اتاقم نشسته ام و از آخرين روشني روز استفاده ميکنم تا براي شما نامه
بنويسم.
پنج سکه ي طلاي تان مرا غافلگير کرد. من عادت نکرده ام از کسي هديه ي کريسمس بگيرم. شما تا حالا خيلي چيزها به من داده ايد! در واقع هرچه دارم از شماست. احساس ميکنم لياقت هديه هاي بيشتري را ندارم، با اين حال خوشحال شدم. ميخواهيد بدانيد با پولم چه خريدم؟
1/ يک ساعت مچي نقره که توي جعبه چرمي بود تا به مچم ببندم و به موقع سرکلاس بروم. .
2/ يک جلد از اشعار ماتيو آرنولد. .
3/ يک کيسه آب گرم. .
4/ يک پتوي گرم مسافرتي (اتاقم سرد است.)
5 / 500 برگ کاغذ کاهي براي چرک نويس (ميخواهم به زودي کار نويسندگي را شروع کنم). . 
6/ يک جلد فرهنگ مترادف ها (براي زياد کردن گنجينه واژگان نويسنده)
7/ آخري را خيلي دوست ندارم بگويم ولي ميگويم (يک جفت جوراب ابريشمي...)
اگر ميخواهيد علتش را بدانيد بايد بگويم يک چيز پيش پاافتاده باعث شد من جوراب ابريشمي بخرم. جوليا پندلتون شب ها به اتاق من مي آيد که باهم هندسه بخوانيم. روي کاناپه مي نشيند و جوراب ابريشمي پايش ميکند و پاهايش را روي هم مي اندازد. اما صبر کنيد! به محض اينکه جوليا از تعطيلات برگردد جوراب هاي ابريشمي ام را مي پوشم و به
اتاقش مي روم و روي کاناپه اش مينشينم. مي بينيد بابا جون چه موجود بدبختي هستم؟ ولي حداقل صاف و ساده ام. شما هم لابد سابقه ي مرا در پرورشگاه مي دانيد که آدم بي عيب و نقصي نيستم، نه؟

خلاصه (معلم انگليسي مان سرکلاس هر بار جمله اش را با اين کلمه شروع ميکند) که از اين هفت هديه بسيار ممنونم. من دارم وانمود ميکنم که اين ها از طرف خانواده ام در يک جعبه پستي از کاليفرنيا برايم رسيده. ساعت را پدرم، پتوي سفري را مادرم، کيسه آب گرم را مادربزرگ- که هميشه نگران است مبادا در اين هوا سرما بخورم- و کاغذهاي کاهي را
برادر کوچکم هاري فرستاده. خواهرم ايزابل هم جوراب هاي ابريشمي، خاله سوزان هم اشعار ماتيو آرنولدو عمو هاري (که اسمش را روي برادر کوچکم گذاشته اند) هم فرهنگ لغات را فرستاده است. البته او ميخواست شکلات بفرستد اما من اصرار کردم به جايش اين فرهنگ مترادف ها را بفرستد.
شما که مخالف نيستيد نقش همه ي خانواده مرا يکجا بازي کنيد، هستيد؟
حالا ميخواهيد از تعطيلاتم برايتان بگويم يا فقط به تحصيلات و اين جور چيزهاي من علاقه داريد؟
اسم دختر تگزاسي لئونورا فنتون است (تقريبا به همان مضحکي اسم جروشا ابوت است، نه؟) من دوستش دارم ولي نه به اندازه سالي مک برايد. من هيچکس را به اندازه سالي دوست ندارم، البته غير از شما. من بايد هميشه شما را بيش از همه دوست داشته باشم، چون شما يک نفره جاي همه خانواده من هستيد. من و لئونورا و دو دختر سال دومي هر روز که هوا خوب بود دامن و ژاکت بافتني مي پوشيديم و کلاه سرمان ميگذاشتيم و چوب به دست سرتاسر اين حوالي و دهکده را قدم زنان ميگشتيم. يک دفعه هم چهار مايل رفتيم تا شهر و به رستوراني که دخترهاي دانشکده غذا ميخورند رفتيم، و لابستر کباب شده ( 35 سنت) و دسر کيک با آرد گندم سياه و شيره ي افرا ( 15 سنت) خورديم. مقوي و ارزان.
خيلي چسبيد! مخصوصا به من، چون زمين تا آسمان با غذاهاي پرورشگاه فرق داشت. هر وقت که از محوطه ي دانشکده بيرون ميروم احساس ميکنم محکوم فراري هستم. يک دفعه بدون اينکه متوجه شوم شروع کردم براي ديگران احساساستم را بيان کردن. ولي گربه هنوز از کيسه درنيامده بود که دمش را گرفتم و دوباره برش گرداندم توي کيسه. خيلي برايم مشکل است چيزهايي را که توي دلم است به کسي نگويم. من ذاتا اهل درد دلم و اگر شما را نداشتم
تا حرف هايم را باهاش درميان بگذارم دق ميکردم.
جمعه قبل در ساختمان فرگوسن هال جشن شيريني پزان داشتيم. همه مان روي هم رفته از دختران سال اول و دوم گرفته تا سال سوم و چهارم، بيست و دو نفر بوديم.
آشپزخانه ي آنجا بزرگ است و ظروف مسي و قابلمه و کتري، رديف روي ديوار سنگي آويزان است. در ساختمان فرگوسن هال 400 دختر زندگي ميکنند. سرآشپز آن جا که کلاه و پيش بند سفيد داشت بيست و دو دست پيش بند و کلاه نميدانم از کجا، براي ما آورد و ما آنها را پوشيديم و شديم عين آشپزها.
گرچه من شيريني بهتر از آن هم ديده ام ولي خيلي خوش گذشت. وقتي بالاخره کار تمام شد و سرتا پايمان و در و دستگيره همه چسب چسبو شد، آن وقت با همان کلاه و پيشبند آشپزي صفي تشکيل داديم و درحالي که هرکدام قاشق يا چنگال بزرگ يا ماهيتابه به دست داشتيم در راهروهاي خالي به طرف سالن اداري که تعدادي از استادها شب آرامي
را در آن مي گذراندند رژه رفتيم. بعد درحالي که سرودهاي دانشکده را برايشان ميخوانديم شيريني به آنها تعارف کرديم. آنها هم مودبانه ولي با شک و ترديد برميداشتند.
خب ميبينيد بابا جون چه قدر من دارم در تحصيل پيشرفت ميکنم؟
فکر نميکنيد بايد به جاي نويسنده نقاش بشوم؟
دو روز ديگر تعطيلات تمام ميشود و من از اينکه دخترها را ميبينم خوشحالم. برجي که در آن هستم کمي سوت و کور است. وقتي در ساختماني که براي 400 نفر ساخته شده 9 نفر زندگي کنند معلوم است که جا براي آن 9 نفر کمي گل و گشاد است.
نامه يازده صفحه شد. بيچاره بابا، حتما خيلي خسته شديد! اولش ميخواستم فقط يک يادداشت تشکر آميز مختصر بنويسم ولي وقتي شروع کردم انگار ديگر قلمم خودش پيش رفت. خداحافظ. از اينکه به ياد من هستيد ممنونم. من بايد خيلي خوشحال باشم ولي ابر کوچک و ترسناکي افق را تيره کرده است: امتحان هاي فوريه در راه است.
فداي شما، جودي
بعدالتحرير: شايد صحيح نباشد که من بنويسم فداي شما. اگر اينجوري است معذرت ميخواهم. ولي آخر من بايد يک نفر
را دوست داشته باشم و بايد بين شما و خانم ليپت فقط يکي را انتخاب کنم، براي همين بابا جون عزيزم مي بينيد که بايد
تحمل کنيد، چون من نميتوانم خانم ليپت را دوست داشته باشم.
شب بخير 

بابا لنگ دراز عزيز
بايد بوديد و ميديد چه جوري همه ي دانشکده دارند درس ميخوانند. همه انگار فراموش کرده ايم که اصلا تعطيلاتي داشته ايم. در چهار روز گذشته من پنجاه و هفت فعل بي قاعده را در مغزم فرو کرده ام، فقط خدا کند تا موقع امتحان ها توي مغزم بماند. بعضي از دخترها بعد از امتحان کتاب هاي درسي خود را مي فروشند ولي من ميخواهم کتاب هايم را نگه دارم و بعد از اينکه فارق التحصيل شدم همه ي سوادم را در يک رديف قفسه ي کتابخانه ام بچينم تا وقتي لازم شد چيزي را مفصل تر بدانم فوري به آنها مراجعه کنم. اينطوري آدم راحت تر و دقيق تر معلوماتش را حفظ ميکند تا اينکه بخواهد به ذهنش بسپرد.
جوليا پندلتون براي سر زدن به من به اتاقم آمد و يک ساعت تمام ماند. صحبت را از خانواده شروع کرد و من هر چه کردم نتوانستم حرفش را قطع کنم. ميخواست بداند اسم دوران دختري مادرم چه بود. تو را خدا تا حالا ديديد يک نفر همچين سوال بي جايي از يک بچه ي سر راهي پرورشگاه بکند؟ آن قدر شهامت نداشتم که بگويم نميدانم. براي همين با بدبختي اولين اسمي را که به ذهنم آمد گفتم و اين اسم مونتگومري بود. آن وقت جوليا مي خواست بداند که من از مونتگومري هاي ماساچوستم يا مونتگومري هاي ويرجينيا؟
مادر جوليا از راترفوردهاست. خانواده اش با کشتي آمده اند آمريکا و با هانري هشتم قرابت سببي داشتند. از طرف پدري هم نسبت شان به قبل تر از حضرت آدم ميرسد. خلاصه سربلند ترين شاخه هاي شجر نامه ي خانواده ي او به ميموني از عالي ترين نژادها ميرسد که موي بسيار لطيف و دم بسيار درازي دارد.
من ميخواستم امشب نامه ي شاد و خوب و مفرحي براي تان بنويسم ولي خيلي خواب آلود و نگرانم. سال اولي ها بخت خوشي ندارند.
دوستدار شما جودي ابوت،که در حال امتحان دادن است.

ادامه دارد...

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره