نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ بابا لنگ دراز- قسمت پنجم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ بابا لنگ دراز- قسمت پنجم

آخرين خبر«بابا لنگ‌دراز عزيزم سلام…»؛ احتمالا اين عبارت براي خيلي از ما آشنا باشند. درواقع يا بارها آن را خوانده‌ايم يا موقع تماشاي کارتون محبوب دوران کودکي‌مان آن را از زبان دختر دوست‌داشتي قصه يعني جودي آبت شنيده‌ايم که هميشه مشغول نوشتن براي مردي مهربان است. 
جين وبستر درباره‌ي رمان بابا لنگ دراز (Daddy Long Legs)، جايي ‌در دفتر خاطراتش نوشته بود که نمي‌تواند بي‌احترامي دختران ثروتمند نسبت به دختران فقير را تحمل کند و همين مسئله باعث نوشتن رمان شد. در واقع مي‌توان گفت که اين کتاب با احساسات واقعي او آميخته شده است. او در رمان بابا لنگ دراز علاوه بر جنبه‌هاي سرگرم کننده به عواطف و احساسات لطيف انساني مثل بخشش، نوع دوستي، صبر و پايداري و… نيز اشاره مي‌کند. اين داستان به شيوه‎اي بيان شده که هر فردي، در هر سن و سال، ارتباط خوبي با آن برقرار مي‌کند.

قسمت قبل:

داستان شب/ بابا لنگ دراز- قسمت چهارم
داستان شب/ بابا لنگ دراز- قسمت چهارم

1399/11/08 - 22:15

يک شنبه
بابا لنگ دراز عزيز
خبر خيلي بد بد بد بدي براي تان دارم ولي نامه را با آن شروع نميکنم. بهتر است اول کمي روحيه تان را عوض کنم. جروشا ابوت نويسندگي را شروع کرده است. شعر او با عنوان از بالاي برج من در ماه فوريه در صفحه اول مجله ي ماهانه ي دانشکده چاپ مي شود و اين براي يک دانشجوي سال اول افتخار بزرگي است. ديشب وقتي از کليسا خارج
مي شديم استاد زبان انگيلسي مرا نگه داشت و گفت که غير از سطر ششم شعر جذابي است. براي همين من يک نسخه از آن را براي شما مي فرستم که اگر دوست داشتيد بخوانيد.
بگذاريد ببينم ميتوانم چيز جالب ديگري پيداکنم، آهان، آره! من دارم اسکيت ياد ميگيرم و ميتوانم تقريبا خودم تنهايي به نرمي رو يخ سر بخورم. بعدش هم ياد گرفته ام که چطور از سقف سالن ورزش از طناب سر بخورم پايين. يا ميتوانم از روي مانع 1/20 متري بپرم و اميدوارم به زودي رکوردم را به يک و نيم متر برسانم. 
امروز صبح اسقف الاباما موعظه اي کرد که آدم را مي برد توي فکر. گفت:د ر مورد ديگران همان قضاوتي را نکن که نمي خواهي ديگران در باره ات بکنند. منظورش لزوم چشم پوشي از عيب ديگران بود و اينکه نبايد با فضاوت بي رحمانه درباره ديگران توي ذوق شان زد. کاش خودتان هم حرف هايش را مي شنيديد.
امروز آفتابي ترين و خيره کننده ترين بعد از ظهر يک روز زمستاني است، قنديل هاي يخ آويزان از درخت هاي صنوبر چکه چکه آب ميشوند. تمام دنيا زير بار سنگين برف خم شده است ولي من دام زير بار غم خم مي شوم.
حالا ديگر وقتش است که آن خبر را بدهم- شجاع باش جودي! هر جوري شده بايد بگويي- مطمئن باشم که سرحال هستيد؟ من در درس هاي رياضيات و نثر لاتين مردود شدم و دارم آنها را ميخوانم تا ماه بعد دوباره امتحان بدهم. متاسفم از اين که دلسرد شديد و گرنه اصلا اين موضوع براي من مهم نيست چون من خيلي چيزها ياد گرفته ام که حتي جزو درس ها نبوده. من هفده رمان و کلي شعر خوانده ام، رمان هايي که خواندشان واجب است مثل بازار خودنمايي، ريچارد فورل، آليس در سرزمين عجايب. هم چنين جستار هاي امرسون، زندگي اسکات نوشته لاکهارت، جلد اول امپراطوري رم نوشته ي گيبون، و نصف کتاب زندگي بن ونوتو چليني. به نظرتان آدم جالبي نبوده؟ چليني عادت
داشته قبل از صبحانه گشتي بزند و همينطوري يکي را بکشد.
ميبينيد بابا جون، اگر من تنها به درس لاتين مي چسبيدم الان اين قدر باسواد نبودم! اگر قول بدهم که ديگر در درسي رد نشوم آيا اين بار مرا مي بخشيد؟
شرمنده ي شما، جودي
بابا لنگ دراز عزيز
اين يک نامه ي اضافي در وسط ماه است که مينويسم، براي اينکه خيلي احساس تنهايي ميکنم. هوا بدجوري توفاني است. چراغ هاي محوطه ي دانشکده همه خاموش است ولي من قهوه ي خيلي غليظي خورده ام و خوابم نمي برد. امشب شام چند نفر مهمان داشتم که عبارت بودند از سالي، جوليا و لئونورا فنتون. شام هم ماهي ساردين، مافين برشته (کيک يزدي خودمونه فقط درشت تره)، سالاد، باسلق و قهوه داشتيم. جوليا گفت خيلي خوش گذشت ولي سالي ماند و کمک کرد بشقاب ها را شستيم.
امشب ميتوانستم چند ساعتي لاتين بخوانم ولي شک نبايد کرد که من در ياد گرفتن لاتين خيلي خنگم.
مي شود خواهش کنم فقط براي مدتي نقش مادربزرگ مرا بازي کنيد؟ سالي يک مادر بزرگ دارد، جوليا و لئونورا هم هرکدام دو تا دارند و امشب همه اش مادربزرگ هايشان را مقايسه مي کردند. هيچ چيز براي من بهتر از داشتن مادربزرگ نيست. براي همين اگر مخالفتي نداريد ديروز که رفته بودم شهر يک کلاه توري ناز ديدم که با روبان بنفش تزئين شده بود براي همين ميخواهم براي هشتاد و سومين سال تولدتان آن را به شما هديه کنم.
اخبار ماهانه
اين زنگ ساعت برج کليسا بود که ساعت 12 را اعلام کرد. فکر کنم بالاخره خوابم مي آيد.
شب بخير مادربزرگ جان. از صميم قلب دوستتان دارم.
جودي
پانزدهم مارس
ب.ل.د عزيز
من دارم طرز نگارش نثر لاتين را ياد ميگيرم. من داشتم آن را ياد ميگرفتم. من در حال ياد گرفتن آن خواهم بود. من مايل خواهم بود که در حال يادگرفتن آن باشم. امتحان تجديدي من زنگ هفتم روز سه شنبه است و من ميخواهم يا قبول بشوم يا تکه تکه. براي همين نامه بعدي من از جودي درسته و خوش و بي عيب و نقص است يا از تکه پاره
هايش. وقتي امتحان تمام شد يک نامه ي درست و حسابي مي نويسم ولي امشب شديدا گرفتار وجه مفعول عنه کامل هستم.
با عجله ي زياد، دوستدار شما، ج .ا
26 مارس
آقاي ب.ل.د اسميت
آقا! شما هرگز به سوال هاي من جواب نمي دهيد. کم ترين علاقه اي به کارهاي من نشان نميدهيد. شايد شما سنگدل ترين عضو هيئت امناي پرورشگاه باشيد و علت اينکه تعليم و تربيت مرا به عهده گرفته ايد نه براي اين است که من يک ذره هم براي شما اهميت دارم، بلکه به خاطر انجام وظيفه است. من کوچک ترين چيزي راجع به شما نميدانم. حتي اسم شما را هم نميدانم. نامه نوشتن به يک چيز واقعا خسته کننده است. مطمئنم شما نامه هاي مرا بدون اينکه بخوانيد داخل سطل زباله مي اندازيد. از اين روز به بعد من فقط راجع به درسم مينويسم.
امتحان هاي تجديدي هندسه و لاتين من هفته ي گذشته برگزار شد. در هر دو قبول شدم و ديگر نگراني اي ندارم.
ارادتمند واقعي شما، جروشا ابوت
دوم آوريل
بابا لنگ دراز عزيز
من واقعا يک ديو هستم.
لطفا نامه ي مزخرف هفته ي گذشته ي مرا فراموش کنيد. شبي که آن را نوشتم خيلي احساس دلتنگي و بدبختي مي کردم و گلويم درد ميکرد. نمي دانستم که دارم به ورم لوزه و آنفولانزا و خيلي مرض هاي ديگر مبتلا ميشوم. شش روز است که در بهداري بستري هستم و اين اولين باري است که که قلم و کاغذ به من داده و اجازه داده اند بلند شوم روي
تخت بنشينم.آهر سرپرستار اينجا خيلي امر ونهي مي کند. با وجود اين در تمام اين مدت توي فکر آن نامه بودم و تا شما مرا نبخشيد خوب نمي شوم. عکسم را با گلوي بسته کشيده ام. دلتان برايم نمي سوزد؟
غدي زير تارهاي صوتي ام ورم کرده. تمام سال هم من اعضا ميخواندم اما در اين درس اصلا يک کلمه هم راجع به اين غده ها نشنيدم. واقعا تحصيل چه کار بي خودي است!
ديگر نميتوانم نامه بنويسم. وقتي بلند مي شوم و زياد روي تخت مي نشينم شروع ميکنم به لرزيدن. باز هم خواهش ميکنم براي آن نمک نشناسي و بي ادبي مرا ببخشيد. مرا بد بار آورده اند.
دوستدار شما،جودي ابوت
از بهداري، چهارم آوريل
بابا لنگ دراز عزيز
ديشب نزديک غروب در حالي که در رختخواب نشسته بودم و از پنجره به باران نگاه مي کردم و از زندگي در اين دانشکده ي بزرگ بدجوري خسته شده بودم، پرستار با جعبه ي سفيد درازي پر از زيباترين غنچه گل هاي صورتي رز که اسم من روي آن نوشته شده بود وارد شد. تازه بهتر از گل ها، کارتي بود که رويش با خط بامزه و حروف ريز کج و
سربالا (اما خيلي با کلاس) پيام خيلي مودبانه اي نوشته شده بود. ممنون بابا جون، يک دنيا تشکر. اين گلها اولين هديه اي است که من در عمرم دريافت کرده ام. اگر ميخواهيد بدانيد که من واقعا چه قدر بچه ام، بايد بگويم که دراز کشيدم و از خوشحالي زياد زدم زير گريه.
حالا که مطمئن شدم نامه هاي مرا ميخوانيد، نامه هايم را جالب تر مينويسم تا ارزشش را داشته باشد دورشان روبان قرمز ببنديد و درگاو صندوق نگه داريد ولي خواهش ميکنم آن نامه ي مزخرف را از گاوصندوق دربياوريد و بسوزانيد.
اصلا دوست ندارم فکر کنم که شما آن را خوانده ايد.
از اين که يک دانشجوي سال اولي بيمار، بدعنق و بيچاره را خوشحال کرديد ممنونم. لابد شما اعضاي خانواده و دوستان مهربان زيادي داريد و نمي توانيد حس کنيد تنهايي يعني چه. ولي من خوب ميفهمم.
خداحافظ. قول ميدهم ديگر اين قدر مزخرف نباشم. براي اينکه حالا ديگر ميدانم که شما يک انسان واقعي هستيد. همينطور قول ميدهم شما را با سوال هايم عذاب ندهم.
هنوز از دخترها متنفريد؟
ارادتمند هميشگي شما، جودي
دوشنبه زنگ هشتم
بابا لنگ دراز عزيز
خدا کند شما آن عضو هيئت امنا که روي قورباغه نشست نبوده باشيد؟ مي گفتند آن قورباغه زير هيکل آن آقا بامبي ترکيد. براي همين حتما يک عضو چاق تر هيئت امنا بوده.
يادتان مي آيد در پرورشگاه جان گرير نزديک پنجره هاي رخت شوي خانه حفره هايي بود که رويشان را با نرده هاي مشبک گرفته بودند؟ هر سال بهار که فصل قورباغه هاي جهنده شروع مي شود، تعدادي قورباغه مي گرفتيم و توي آن حفره ها نگه مي داشتيم گاهي البته آنها بيرون مي آمدند و مي پريدند توي رخت شوي خانه و روز هاي رخت شويي جار و جنجال ميشد و ما کيف ميکرديم. بعدش هم به خاطر اين کار حسابي تنبيه مي شديم، ولي با تمام اين سخت گيري ها باز هم قورباغه ها را جمع ميکرديم. تا اينکه يک روز...نمي خواهم با شرح جز به جز همه چيز حوصله تان را سر ببرم...نمي دانم چطوري شد که يکي از چاق و چله ترين، بزرگ ترين، آبدار ترين قورباغه ها خودش را رساند روي يکي از آن صندلي هاي چرمي راحتي و بزرگ اتاق هيئت امنا و جلسه ي آن روز بعد از ظهر... ولي حتما خودتان آنجا بوديد و بقيه ي اتفاق ها يادتان مانده ديگر؟
حالا که بعد از مدت ها بي طرفانه به گذشته نگاه مي کنم ميبينم آن تنبيه ها حق مان بود.
نمي دانم چرا دوباره ياد اين چيزها افتادم. جز اين که بهار است و پيدا شدن سرو کله ي قورباغه ها هميشه اشتياق قديمي قورباغه گيري را در من بيدار مي کند. تنها چيزي هم که باعث مي شود قورباغه جمع نکنم اين است که اين جا هيچ قانوني نيست که قورباغه جمع کردن را ممنوع کرده باشد.
ادامه دارد...

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره