نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ بابا لنگ دراز- قسمت ششم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ بابا لنگ دراز- قسمت ششم

آخرين خبر«بابا لنگ‌دراز عزيزم سلام…»؛ احتمالا اين عبارت براي خيلي از ما آشنا باشند. درواقع يا بارها آن را خوانده‌ايم يا موقع تماشاي کارتون محبوب دوران کودکي‌مان آن را از زبان دختر دوست‌داشتي قصه يعني جودي آبت شنيده‌ايم که هميشه مشغول نوشتن براي مردي مهربان است. 
جين وبستر درباره‌ي رمان بابا لنگ دراز (Daddy Long Legs)، جايي ‌در دفتر خاطراتش نوشته بود که نمي‌تواند بي‌احترامي دختران ثروتمند نسبت به دختران فقير را تحمل کند و همين مسئله باعث نوشتن رمان شد. در واقع مي‌توان گفت که اين کتاب با احساسات واقعي او آميخته شده است. او در رمان بابا لنگ دراز علاوه بر جنبه‌هاي سرگرم کننده به عواطف و احساسات لطيف انساني مثل بخشش، نوع دوستي، صبر و پايداري و… نيز اشاره مي‌کند. اين داستان به شيوه‎اي بيان شده که هر فردي، در هر سن و سال، ارتباط خوبي با آن برقرار مي‌کند.

قسمت قبل:

سه شنبه بعد از مراسم کليسا
فکر ميکنيد کتاب مورد علاقه من چه کتابي است؟ منظورم همين الان است (براي اين که هر سه روز يک بار نظرم عوض مي شود) بلندي هاي بادگير، نويسنده آن اميلي برونته وقتي اين رمان را نوشت خيلي جوان بود و از سخن کليساي هاورث يک قدم هم آن طرف تر نرفته بود. به علاوه در زندگي اش با هيچ مردي آشنا نشده بود. پس چطوري توانست شخصيتي مثل هيت کليف را خلق کند؟ فکر کنيد من هم نمي توانم بنويسم چون خيلي جوانم و از پرورشگاه جان گرير پا بيرون نگذاشته ام اما من در اين دنيا همه جور امکانات داشته ام. گاهي وقت ها وحشت ميکنم که نکند اصلا استعداد نويسندگي نداشته باشم. اگر من نويسنده ي بزرگي نشوم خيلي از من دلسرد مي شويد بابا جون؟ در اين هواي بهاري که همه چيز واقعا زيبا و سرسبز است و شکوفه داده دلم ميخواهد به درس و مشق پشت کنم و به دامن طبيعت فرار کنم.چه قدر دشت و صحرا پر جنب و جوش است! و بهتر است به جاي نوشتن رمان ها مثل رمان ها زندگي کنيم.
آي!!!...
اين جيغي بود که سالي و جوليا و آن دانشجوي سال آخري را از توي راهرو به اتاق من کشاند. باعثش هم هزار پايي بود به اين شکل (يه هزار پا کشيده با يه عالمه پا) و حتي بدتر از اين( من که نميتونم بکشم عکسا رو خودتون تصور کنين) وقتي داشتم جمله ي آخر نامه را مي نوشتم و فکر مي کردم بعدش چه بنويسم، هزارپا تلپي از سقف افتاد کنار من و وقتي خواستم خودم را کنار بکشم، دوتا فنجان را از روي ميز انداختم .

سالي با پشت برس محکم زد روي هزارپا (که اصلا ديگر رغبت نميکنم با آن موهايم را شانه کنم) ولي فقط سر جلويي اش از بين رفت و عقب درازش رفت زير گنجه ي لباس و فرار کرد. ساختمان خوابگاه به خاطر قديمي بودن ديوارهايش که پوشيده از پيچک است پر از هزارپاست. جانور هاي وحشتناکي هستند. ترجيح ميدهم زير تختم ببر باشد تا هزارپا.

جمعه 5
چه هچلي! امروز صبح صداي زنگ را نشنيدم. آن قدر عجله داشتم زود آماده شوم که بند کفشم پاره شد و دکمه ي يقهام کنده شد و افتاد توي گردنم. سر صبحانه دير رسيدم و ساعت اول هم که روخواني داشتيم دير به کلاس رفتم. ضمنا يادم رفت کاغذ جوهر خشک کن ببرم و خودنويسم جوهر پس داد. در کلاس مثلثات هم سر لگاريتم با استاد کمي جرو
بحثم شد، بعد که کتاب را نگاه کردم ديدم حق با او بوده. ناهار گوشت آب پز و نان مربايي داشتيم و من از هردو بدم مي آيد. مزه ي غذاهاي پرورشگاه را مي داد. پست فقط برايم صورت حساب آورد ( اگرچه بايد بگويم غير از اين نامه اي بدستم نمي رسد. خانواده ي من اهل نامه نگاري نيستتد.) امروز بعد از ظهر سرکلاس انگليسي يک تمرين غير منتظره
داشتيم: شعري به ما دادند معني کنيم. من نميدانستم شاعر آن شعر کي بوده و معني اش چيه. وقتي وارد کلاس شديم استاد گفت از روي تخته رونويسي کنيم و آن را معني کنيم. وقتي سطر اول را خواندم فکر کردم معني اش را فهميده ام ولي وقتي سطر بعدي را خواندم نظرم عوض شد و ديدم معني اش را نمي فهمم.

بقيه ي کلاس هم وضع شان همين جوري بود. همگي سه ربع با کاغذهاي سفيد جلوي مان و مغزهاي خالي روي صندلي ها نشسته بوديم. درس خواندن واقعا کار خسته کننده اي است! (راست موگه)

اما دردسر هاي آن روز به اينجا ختم نشد. اتفاق هاي بدتر هنوز ادامه داشت. باران گرفت و ما نتوانستيم گلف بازي کنيم و به جايش به سالن ورزش رفتيم.
دختر بغل دستي ام با يک ميل باشگاه محکم کوبيد به آرنجم. وقتي به خانه رسيديم ديدم لباس جديد آبي بهاره اي که سفارش داده بودم توي يک جعبه برايم رسيده اما دامنش آن قدر تنگ بود که نمي توانستم بنشينم. جمعه روز نظافت است، خدمتکار تمام نوشته هايم را به هم ريخته بود. ما را بيست دقيقه بيشتر در کليسا نگه داشتند تا به يک سخنراني
درباره ي زنان گوش کنيم. بعدش به محض اينکه لم دادم و خواستم با خواندن رمان چهره ي يک زن نفس راحتي بکشم دختري به نام آکرلي که صورتي گوشتالو و عين مرده ها دارد و گاهي خنگ مي شود و چون اسمش با الف شروع مي شود در کلاس لاتين پهلوي من مي نشيند (اي کاش خانم ليپت اسم مرا زابريسکي گذاشته بود) آمد بپرسد که درس
روز دوشنبه از صفحه ي 69 شروع مي شود يا از صفحه ي 70 ، و يک ساعت نشست و همين الان رفت.
تا حالا شنيده بوديد يکي اين همه پشت سر هم بد بياورد؟ در زندگي مشکلات بزرگ نيست که به آدم با اراده احتياج دارد (هرکسي مي تواند در يک بحران قد علم کند و با شجاعت با فاجعه اي مصيبت بار رو به رو بشود) بلکه به نظرم در يک روز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن واقعا احتياج به عزم و اراده دارد.
من هم سعي ميکنم چنين اراده اي را در خود به وجود بياورم. ميخواهم به خود تلقين کنم که زندگي فقط يک بازي است و من بايد تا آن جا که ميتوانم ماهرانه و درست بازي کنم .چه در اين بازي ببرم و چه ببازم. در هر حال شانه هايم را بالا مي اندازم و مي خندم. مي خواهم هميشه شوخ باشم. باباجون از اين به بعد حتي اگر جوليا جوراب ابريشمي بپوشد و يا هزارپا از سقف پايين بيفتد، ديگر هرگز شکايتي از من نخواهيد شنيد.
ارادتمند هميشگي شما، جودي

فوري جواب دهيد.
جناب بابا لنگ دراز
آقاي عزيز! نامه اي از خانم ليپت واصل شد. ايشان اظهار اميدواري کرده اند طرز رفتارم بهتر شده و تحصيلاتم پيشرفت کرده باشد. و چون احتمالا من براي تعطيلات تابستان جايي را ندارم اجازه داده اند تا شروع مجدد دانشکده به پرورشگاه برگردم و در مقابل هزينه ي اقامت و خوراکم کار کنم.
من از پرورشگاه جان گرير متنفرم.
ترجيح مي دهم بميرم ولي به آنجا برنگردم.
جروشاي بسيار صادق شما

بابا لنگ دراز عزيز
(جودي در کلاس فرانسه است و اين نامه را با مخلوطي از جمله هاي فرانسه و انگيلسي نوشته است)
چون تا حالا در عمرم ييلاق نبوده ام از برگشتن به پرورشگاه جان گرير و ظرف شويي متنفرم. اين خطر وجود دارد که اگر دوباره به آن جا برگردم اتفاق ناجوري بيفتد. چون من اعتقادم را به فروتني سابق از دست داده ام و مي ترسم که يک وقت همه ي فنجان ها و نعلبکي هاي پرورشگاه را خرد و خاکشير کنم.
مرا به خاطر کوتاهي نامه عفو کنيد. اخبار تازه را نمي توانم براي تان بنويسم، چون الان در کلاس فرانسه هستم و استاد مي خواهد فوري مرا صدا کند.
صدا کرد! خداحافظ.
دوستدار هميشگي شما، جودي

30 مه
بابا لنگ دراز عزيز
شما تا حالا محوطه ي دانشکده را ديده ايد؟ (اين صنعت تجاهل العارف است. ناراحت نشويد) در ماه مه مثل بهشت مي ماند. تمام بوته ها سر تا سر گل داده اند و درخت ها بسيار زيبا هستند و تازه سبز شده اند. حتي صنوبر هاي قديمي به نظر تر و تازه مي آيند. چمن ها را جا به جا گل هاي زرد قاصد و صدها دختر در لباس آبي، سفيد، صورتي تزيين کرده اند. همه خوشحال و آسوده خاطرند چون تعطيلات نزديک است و از شوق آن هيچکس به امتحان ها اهميت نمي دهد و من باباجون از همه خوشحال ترم! چون ديگر در پرورشگاه نيستم. پرستار بچه يا ماشين نويس و کتابدار هم نيستم. البته مي دانيد که اگر شما نبوديد حتما بودم.
من از بابت همه ي بدي هاي گذشته ام معذرت مي خواهم.
از اين که به خانم ليپت گستاخي کردم معذرت مي خواهم.
از اين که به فردي پرکين سيلي زدم معذرت مي خواهم.
از اين که شکر دان را پر از نمک کردم معذرت مي خواهم.
از اين که پشت سر اعضاي هيئت امنا شکلک درآوردم معذرت مي خواهم.
ديگر مي خواهم با همه خوب و مهربان و خوش اخلاق باشم چون خيلي خوشحال و خوشبختم. در اين تابستان هم شروع مي کنم مي نويسم و مي نويسم و مي نويسم تا نويسنده ي بزرگي بشوم .اين جايگاه والايي نيست؟ آه من کم کم دارم شخصيت زيبا و قوي خودم را مي سازم.
همه همين کار را مي توانند بکنند. من با اين نظريه که بدبختي و غم و نا اميدي قواي اخلاقي آدم را مي سازد مخالفم. آدم هايي خوشبخت هستند که وجودشان سرشار از مهر و محبت است. من اعتقادي به افراد بيزار از مردم و مردم گريز (کلمه ي قشنگي است. تازه ياد گرفته ام) ندارم. بابا جون شما که مردم گريز نيستيد نه؟
داشتم از محوطه ي دانشکده براي تان مي گفتم. کاش شما سري به اين جا مي زديد تا گشتي اين اطراف بزنيم و بهتان بگويم: اين جا کتاب خانه است. اين جا موتورخانه گازي است. ساختمان سبک گوتيک طرف چپ شما سالن ورزش است. ساختمان کناري اش که به سبک معماري رومي هاست بهداري جديد است.
من خيلي خوب ميتوانم راهنماي بازديد کننده ها باشم و همه چيز را بهشان نشان بدهم. يک عمر در پرورشگاه اين کار را مي کردم. امروز صبح تا عصر هم از اينکارها مي کردم.

قبول بفرمائيد. 
آنهم با يک مرد...!
خيلي جالب است. من تا امروز با هيچ مردي حرف نزده بودم. (البته بجز هيات معتمدان آنهم گاهي که البته آنها را داخل آدم حساب نياورم بهتر است) بابا، خيلي عذر مي خواهم اگر اينطور راجع به هيات معتمدان حرف مي زنم. قصد اهانت به شما را ندارم. و هيچ دوست هم ندارم که ذره اي شما را ناراحت کنم. اما هرگز نمي توانم شما را جزو آنها به حساب بياورم. فکر مي کنم بطور اتفاقي شما جزو آنها شده ايد. اغلب آنها آدمهاي چاقي هستند که از روي لطف و مهرباني دست نوازش به سر بچه ها مي کشند و هميشه هم زنجير ساعتشان طلا است. 
اين تصوير را که ملاحظه مي فرمائيد عکس اعضاي هيات اعانه دهندگان و معتمدان است. البته بيشتر شبيه سوسک شده تا معتمدان. 

خوب بگذريم. از مطلب دور شديم. 
خلاصه من با مردي راه رفتم، حرف زدم. چاي خوردم. مرد بسيار موقر و متيني بود. اگر نام اين آقا را بخواهيد بدانيد، نامش «جرويس پندلتون» است و از خويشاوندان «جوليا» و خلاصه عموي او هست. 
قدش مثل شما بلند است. کاري اينطرف ها داشته و بعد هم تصميم گرفته که سري به برادر زاده اش بزند. اين آقاي «پندلتون» برادر کوچک پدر «جوليا» است. مثل اينکه «جوليا» او را خوب نمي شناسد. شايد هم وقتي «جوليا» نوزاد بوده عمويش نگاهي به او کرده و از همان اول از او خوشش نيامده و ديگر هم سراغش را نگرفته است. 
بهرحال، آقاي «پندلتون» مرد بسيار مودب و با نزاکتي است. در اتاق پذيرائي نشست و کلاه و عصا و دستکش خود را کنارش گذاشت. چون «جوليا» و «سالي» زنگ هفتم درس داشتند، و نمي توانستند غيبت کنند، از اينرو «جوليا» آمد به اتاق من و خواهش کرد که عمويش را در دانشکده بگردانم و بعد از کلاس او را به «جوليا» تحويل بدهم. 
من هم بدون نظر اينکار را قبول کردم. چون من علاقه چنداني به «پندلتون»ها ندارم. اما اين آقا خيلي دوست داشتني بنظر مي آيد. او يک مرد با شخصيت است. به هر عنوان شبيه ساير «پندلتون»ها نيست. 
خيلي بما خوش گذشت کاش من هم عموئي مثل او داشتم شما حاضريد براي مدتي عموي من بشويد؟ مثل اينکه بهتر از مادر بزرگ شدن است. آقاي «پندلتون» مدام مرا به ياد شما مي انداخت. البته به ياد بيست سال پيش شما مي انداخت. مي بينيد با اينکه شما را نديده‌ام، تا چه اندازه با وجود شما آشنائي دارم. 
آقاي «پندلتون» قد بلند و باريک اندام است. رنگ پوست صورتش کبود است. چين و چروک هاي ريزي هم در گوشه چشم او هست. وقتي هم تبسم مي کند خيلي خوش قيافه مي شود. از آن مردهائي است که آدم فکر مي کند عمري است با آنها آشنا بوده و هرگز از وجود آنها ناراحت نخواهد شد. خيلي خوش معاشرت است. 

ما همه دانشکده را گشتيم، از عمارت چهارگوش دانشکده تا زمين هاي ورزش. بعد آقاي «پندلتون» پيشنهاد کرد براي چاي نوشيدن به رستوران دانشکده برويم. اين رستوران کنار دانشکده است و از خيابان کاج به آنجا مي روند. من گفتم بهتر است برويم و «جوليا» و «سالي» را هم بياوريم. اما آقاي «پندلتون» گفت که چاي زياد براي «جوليا» خوب نيست. ممکن است او را عصباني کند. 
خلاصه، از دست آنها فرار کرديم و به رستوران رفتيم و سر يک ميز قشنگ کوچک در تراس رستوران نشستيم و چاي و نان شيريني و مربا و بعد هم يک بستني و کيک خورديم. بخاطر اينکه آخر ماه بود و پول بچه هاي دانشکده ته کشيده بود، رستوران خلوت بود. بما خيلي خوش گذشت اما به محض اينکه برگشتيم، آقاي «پندلتون» آنقدر گرفتار بود و ديرش شده بود که نتوانست «جوليا» را ببيند. بايد خودش را به قطار مي رساند. 

«جوليا» مي خواست سر مرا ببرد که چرا عمويش را به رستوران برده ام. مثل اينکه عمويش هم ثروتمند و هم دوست داشتني است. وقتي اين موضوع را فهميدم خيالم راحت شد چون چاي و مخلفاتش 60 سنت شد. 
امروز که دوشنبه است، صبح سه جعبه شکلات با پست سفارشي به دست ما رسيد. يکي براي «جوليا» يکي براي «سالي» و يکي هم براي من. 
راستي نظر شما در مورد دريافت شکلات از يک مرد چه هست؟ من ناگهان احساس کردم ديگر بچه سر راهي نيستم و حالا يک دختر معمولي شده ام. 
چه خوب بود اگر شما هم روزي اينجا مي آمديد تا با هم چاي بخوريم و من ببينم از شما خوشم مي آيد يا نه. واي اگر خوشم نيايد! اما مطمئن هستم از شما خوشم مي آيد. 
با تقديم احترام 
آنکس که فراموشتان نمي کند
«جودي»
(پيوست نامه)
امروز صبح که خودم را توي آينه تماشا کردم يک چال قشنگ توي صورتم ديدم. پيش از اين نبود. عجيب است! فکر مي کنيد اين چال چطوري پيدا شده؟
 
9 ژوئن
بابا لنگ دراز عزيز،
روز خوشي است. همين حالا آخرين امتحانم که امتحان فيزيولوژي بود تمام شد. حالا سه ماه تعطيل در ييلاق در پيش دارم. من درست نمي دانم ييلاق چطور چيزي است. تا کنون ييلاق نرفته ام. و هيچ مزرعه اي نديده ام (جز از پشت شيشه قطار). اما اطمينان دارم از ييلاق و آزادي لذت خواهم برد. من هنوز به زندگي بيرون از پرورشگاه «جان گرير» عادت نکرده ام.
هر وقت به خاطر مي آورم که ديگر آنجا نيستم خيلي خوشحال مي شوم. احساس ميکنم دوست دارم بدوم خيلي تند. خيلي سريع. گاهي هم به پشت سرم نگاه کنم. مي خواهم نگاه کنم تا خيالم راحت شود که ديگر خانم ليپ دستش به طرف من دراز نيست تا مرا باز بگيرد و با خودش ببرد.

تابستان امسال مزه آزادي را مي چشم ديگر به اين فکر نخواهم کرد که ديگران چه فکري درباره من مي کنند.نفوذ شما به هيچ وجه مرا ناراحت نخواهد کرد چون فاصله ما خيلي زياد است.خانم ليپ هم براي هميشه از ياد رفته و خانواده "سمپل" هم که در ييلاق هستند کاري به آداب و اخلاق من تدارند؟ من اطمينان دارم.

من حالا ديگر بزرگ شدم .... هورا...

همينجا نامه را تمام مي کنم چون بايد يک چمدان و سه جعبه کتري و بشقاب و ناز بالش و کتاب و از اين چيزها جمع آوري کنم.

دوستدار هميشگي شما

جودي

پيوست: اين ورقه امتحان فيزيولوژي من است. آيا شما مي توانستيد به اين خوبي امتحان بدهيد؟

ادامه دارد...

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره