نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ بابا لنگ دراز- قسمت هفتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ بابا لنگ دراز- قسمت هفتم

آخرين خبر/ «بابا لنگ‌دراز عزيزم سلام…»؛ احتمالا اين عبارت براي خيلي از ما آشنا باشند. درواقع يا بارها آن را خوانده‌ايم يا موقع تماشاي کارتون محبوب دوران کودکي‌مان آن را از زبان دختر دوست‌داشتي قصه يعني جودي آبت شنيده‌ايم که هميشه مشغول نوشتن براي مردي مهربان است. 
جين وبستر درباره‌ي رمان بابا لنگ دراز (Daddy Long Legs)، جايي ‌در دفتر خاطراتش نوشته بود که نمي‌تواند بي‌احترامي دختران ثروتمند نسبت به دختران فقير را تحمل کند و همين مسئله باعث نوشتن رمان شد. در واقع مي‌توان گفت که اين کتاب با احساسات واقعي او آميخته شده است. او در رمان بابا لنگ دراز علاوه بر جنبه‌هاي سرگرم کننده به عواطف و احساسات لطيف انساني مثل بخشش، نوع دوستي، صبر و پايداري و… نيز اشاره مي‌کند. اين داستان به شيوه‎اي بيان شده که هر فردي، در هر سن و سال، ارتباط خوبي با آن برقرار مي‌کند.

قسمت قبل:

لاک ويلو
12 ژوئيه
بابا لنگ دراز عزيز
منشي شما چه طوري قضيه ي لاک ويلو را فهميده؟ (اين سوال تجاهل العارف نيست، من واقعا ميخواهم بدانم) براي اينکه گوش کنيد:
اين مزرعه قبلا مال آقاي جرويس پندلتون بوده اما او آن را به خانم سمپل که دايه ي او بوده بخشيده. تا حالا همچين اتفاق تصادفي بامزه اي شنيده بوديد؟

هنوز که هنوز است خانم سمپل يه اقاي پندلتون مي گويد آقا جروي و تعريف ميکند که قبلا چه بچه ي شيريني بوده. او هنوز هم يک دسته از موهاي دوران بچگي آقاي پندلتون را در يک قوطي دارد. اين موها سرخ است يا حداقل به سرخي ميزند!
از وقتي فهميده من آقاي پندلتون را مي شناسم اجر و قربم پيشش خيلي زياد شده. در لاک ويلو بهترين معرف افراد آشنا بودن با يکي از افراد خانواده ي پندلتون است. آقاي پندلتون گل سرسبد اين خانواده است و خوشبختانه بايد بگويم جوليا از شاخه هاي سطح پايين تر آن است!
اين جا روز به روز بيشتر به من خوش ميگذرد. ديروز سوار گاري شدم. در مزرعه سه تا خوک بزرگ و نه تا بچه خوک داريم. بايد باشيد و ببينيد چه قدر مي خورند خب خوک اند ديگر!
يک عالم هم جوجه و مرغابي و بوقلمون و مرغ شاخ دار داريم. واقعا اگر آدم بتواند در ييلاق زندگي کند در شهر ماندن حماقت است. جمع کردن تخم مرغ ها وظيفه من است.

ديروز وقتي داشتم در انباري بالاي طويله سينه خيز سراغ تخم مرغ هاي لانه اي ميرفتم از روي تير چوبي افتادم. وقتي با زانوي زخمي وارد خانه شدم خانم سمپل با عصاره ي ملج روي زخمم را بست. تمام مدت هم زير لب ميگفت: اي اي! انگار همين ديروز بود که آقاي جروي هم از روي همين تيرک افتاد و همين زانويش زخم شد!
منظره هاي اين دور و بر واقعا قشنگ است. آدم از ديدن دره، رودخانه، تپه هاي پردار و درخت و يک کوه بلند آبي که کمي آن طرف تر است خيلي کيف ميکند.

در هفته دو روز کره گيري داريم؛ خامه را در خانه ي بهاره اي که از سنگ ساخته شده و جوي آبي از زيرش رد ميشود نگه ميداريم. بعضي از کشاورز هاي اطراف چرخ خامه گيري دارند ولي ما به روش هاي جديد اهميت نمي دهيم. شايد خامه گيري توي تابه کمي سخت تر باشد ولي ارزان تر است.
اين جا 6 گوساله داريم که براي همه شان اسم گذاشته ام:
1- سيلويا چون در جنگل به دنيا آمده.
2- لزبيا که از عنوان اشعار کاتالوس انتخاب کردم.
3- سالي
4- جوليا که حيوان خال خالي مزخرفي است
5- جودي که هم اسم خودم است.
6- بابا لنگ دراز. ناراحت که نمي شويد بابا جون نه؟ خيلي حيوان جالبي است. شکلش مثل هماني است که کشيده ام؛ مي
بينيد که اسمش چقدر بهش مي آيد 

من هنوز وقت نکرده ام رمان جاويدان خودم را شروع کنم.زندگي در ييلاق خيلي وقتم را ميگيرد.
ارادتمند هميشگي، جودي
بعدالتحرير( 1): من ياد گرفته ام دونات بپزم.
بعدالتحرير( 2): اگر يک وقت خواستيد جوجه کشي کنيد پيشنهاد ميکنم نژاد باف اورپنگتون را انتخاب کنيد.اين نژاد پرهاي خارخاري ندارد.
بعدالتحرير( 3): کاش ميتوانستم يک تابه از کره اي را که ديروز گرفتم برايتان بفرستم.کارگر لبنياتي خوبي شده ام.
بعدالتحرير( 4): اين عکس دوشيزه جودي جروشا ابوت نويسنده ي بزرگ آينده است که دارد گاو ميچراند.

يک شنبه
بابا لنگ دراز عزيز
گوش کنيد ببينيد ايني که ميگويم برايتان جالب نيست؟ ديروز بعدازظهر شروع کردم که برايتان نامه بنويسم و همين که نوشتم بابا لنگ دراز عزيز يادم افتاد قول داده ام براي شام کمي تمشک بچينم. براي همين کاغذ را روي ميز گذاشتم و رفتم سراغ تمشک چيدن و امروز وقتي برگشتم فکر ميکنيد چي روي وسط صفحه ي کاغذ من نشسته بود؟ يک بابا
لنگ دراز واقعي!

من هم يک لنگ آن را خيلي آرام گرفتم و برداشتم از پنجره بيرون انداختم. اگر دنيا را به من بدهند حاضر نيستم حتي به يکي از آنها صدمه بزنم. چون اين پشه ها هميشه مرا به ياد شما مي اندازند.
امروز صبح اسب گاري را بستيم و به کليسا رفتيم. کليسا ساختمان نقلي تر و تميز و سفيدي است که با يک مناره و سه ستون سبک دوريک (يا شايد هم سبک ايونيايي من هميشه اينها را باهم قاطي ميکنم) درجلو.
موعظه ي خواب آور خوبي بود و همه با بادبزن هاي برگ خرما خود را باد مي زدند و توي چرت بودند. به غير از صداي کشيش صداي وز وز ملخ ها هم از بيرون شنيده ميشد. وقتي بيدار شدم متوجه شدم سرپا ايستاده ام و سرود مي خوانم. بعدش از اينکه وعظ را نشنيده بودم تاسف خوردم.
دلم ميخواست بيشتر با خصوصيات روحي کسي که اين سرود مذهبي را انتخاب کرده آشنا مي شدم:
بياييد و تمام سرگرمي ها و بازي هاي دنيوي را رها کنيد
و در شادماني هاي آسماني به من بپيونديد
و گرنه يار عزيز خداحافظ براي هميشه
مي روم تا تو در قعر جهنم فرو روي!

من فهميده ام که بحث کردن درباره ي مذهب با خانواده ي سمپل بي خطر نيست. خداي آنها (که آن را آکبند از اجداد پيوريتن و دور خود به ارث برده اند) تنگ نظر، بي منطق ،ظالم، پست، کينه توز و متحجر است (مگه نه؟) شکر خدا که من هيچ خدايي را از هيچکس به ارث نبرده ام. من آزادم که خداي خودم را آن طور که آرزو دارم تصور کنم. خداي من
مهربان، دلسوز، خلاق، بخشنده، فهميده و شوخ طبع است.
من خانواده ي سمپل را خيلي دوست دارم.اعمال آنها بهتر از عقايدشان است.آنها بهتر از خداي خودشان هستند. به خودشان هم همين را گفتم و خيلي از حرف هايم مضطرب شدند.فکر ميکنند من کفر ميگويم من هم فکر ميکنم آنها کفر ميگويند. ما مذهب را از صحبت هايمان حذف کرده ايم.
الان بعد از ظهر يک شنبه است. آماساي (مرد خدمتکار) با کروات بنفش، دستکش هاي تيماجي زرد روشن، صورت اصلاح شده و قرمز، با کاري (دختر خدمتکار) که کلاهي بزرگ و مزين به گل هاي سرخ و لباس ململ آبي و موهايي-تا جايي که ميشد-پيچيده شده داشت، باهم رفتند. آماساي از صبح تا ظهر درشکه را مي شست و کاري هم به کليسا نيامد تا ظاهرا ناهار بپزد ولي در حقيقت مي خواست لباسش را اتو بزند. تا دو دقيقه ديگر که اين نامه تمام مي شود (آره جون عمت) من مشغول خواندن کتابي مي شوم که در زير شيرواني پيدايش کرده ام. اسم کتاب تعقيب است و در صفحه اول آن با خط خرچنگ قورباغه ي بامزه و بچگانه اي نوشته شده:
جرويس پندلتون
اگر اين کتاب را ديديد که ول مي گردد بزنيد توي گوشش و بفرستيدش خانه.
وقتي اقاي پندلتون يازده سالش بوده بعد از يک بيماري تابستان اين جا بوده و اين کتاب را هم اينجا گذاشته است. اما ظاهرا آن را خوب خوانده چون جاي چرک انگشت هاي يک بچه همه جاي کتاب هست. چيزهاي ديگر زير شيرواني يک چرخ آبي، يک فرفره و يک تير و کمان است .خانم سمپل آنقدر يک سره راجع بع آقاي جروي حرف ميزند که من
دارد باورم مي شود او هنوز هم يک بچه ي ماماني و کثيف با موهايي ژوليده است نه مثل آقاي پندلتون که آدم گنده اي است که کلاه ابريشمي به سر ميگذارد و عصا به دست مي گيرد بچه اي که با تق تق و سرو صداي وحشتناک از پله بالا ميرود و درها را باز ميگذارد و همه اش شيريني مي خواهد (و آنطور که من خانم سمپل را شناخته ام هربار به او شيريني
مي دهد). ظاهرا جروي بچه اي ماجراجو، شجاع و راستگو بوده .اما وقتي فکر ميکنم او از خانواده ي پندلتون است افسوس ميخورم. او شايستگي بيشتري دارد.
از فردا يک ماشين بخار و سه کارگر ديگر مي آيند تا خرمن بکوبيم.
متاسفم که بگويم باترکاپ (گاو خال خالي يک شاخ،مادر لزبيا) کار شرم آوري کرده. جمعه شب به باغ ميوه رفته و آن قدر سيب هاي پاي درخت ها را خورده که مست شده. دو روزي هم سياه مست بوده. باورکنيد راست ميگويم. تا حالا يک همچين افتضاحي شنيده بوديد؟
دوستدار يتيم و هميشگي شما جودي ابوت

15سپتامبر
بابا جون
ديروز خودم را با قپان آرد کشي دکان بقالي در کامرز کشيدم،وزنم چهارکيلو زياد شده.لاک ويلو را به عنوان آسايشگاه تندرستي به شما توصيه ميکنم.
ارادتمند هميشگي جودي

ادامه دارد...

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره