
داستان شب/ شازده کوچولو (قسمت هفتم)

آخرين خبر/شازده کوچولو يا شاهزاده کوچولو (به فرانسوي: Le Petit Prince) داستاني اثر آنتوان دو سنت اگزوپري است که نخستين بار در سپتامبر سال ۱۹۴۳ در نيويورک منتشر شد.
اين کتاب به بيش از ۳۰۰ زبان و گويش ترجمه شده و با فروش بيش از ۲۰۰ ميليون نسخه، يکي از پرفروشترين کتابهاي تاريخ محسوب ميشود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شدهترين» و «ترجمه شدهترين» کتاب فرانسويزبان جهان است و به عنوان بهترين کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شدهاست. از اين کتاب بهطور متوسط سالي ۱ ميليون نسخه در جهان به فروش ميرسد. اين کتاب در سال ۲۰۰۷ نيز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزيده شد.
در اين داستان سنت اگزوپري به شيوهاي سوررئاليستي به بيان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستي ميپردازد. طي اين داستان سنت اگزوپري از ديدگاه يک کودک، که از سيارکي به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سؤالات بسياري از آدمها و کارهايشان است.
ترجمه: احمد شاملو
فصل هفتم:
روز پنجم باز سرِ گوسفند از يک راز ديگر زندگي شهريار کوچولو سر در آوردم. مثل چيزي که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد يکهو بي مقدمه از من پرسيد:
-گوسفندي که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم ميخورد؟
-گوسفند هرچه گيرش بيايد ميخورد.
-حتا گلهايي را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گلهايي را هم که خار دارند.
-پس خارها فايدهشان چيست؟
من چه ميدانستم؟ يکي از آن: سخت گرفتار باز کردن يک مهرهي سفتِ موتور بودم. از اين که يواش يواش بو ميبردم خرابيِ کار به آن سادگيها هم که خيال ميکردم نيست برج زهرمار شدهبودم و ذخيرهي آبم هم که داشت ته ميکشيد بيشتر به وحشتم ميانداخت.
-پس خارها فايدهشان چسيت؟
شهريار کوچولو وقتي سوالي را ميکشيد وسط ديگر به اين مفتيها دست بر نميداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همين جور سرسري پراندم که:
-خارها به درد هيچ کوفتي نميخورند. آنها فقط نشانهي بدجنسي گلها هستند.
-دِ!
و پس از لحظهيي سکوت با يک جور کينه درآمد که:
-حرفت را باور نميکنم! گلها ضعيفند. بي شيلهپيلهاند. سعي ميکنند يک جوري تهِ دل خودشان را قرص کنند. اين است که خيال ميکنند با آن خارها چيزِ ترسناکِ وحشتآوري ميشوند...
لام تا کام بهاش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم ميگفتم: «اگر اين مهرهي لعنتي همين جور بخواهد لج کند با يک ضربهي چکش حسابش را ميرسم.» اما شهريار کوچولو دوباره افکارم را به هم ريخت:
-تو فکر ميکني گلها...
من باز همان جور بيتوجه گفتم:
-اي داد بيداد! اي داد بيداد! نه، من هيچ کوفتي فکر نميکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهي مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مسالهي مهم!
مرا ميديد که چکش به دست با دست و بالِ سياه روي چيزي که خيلي هم به نظرش زشت ميآمد خم شدهام.
-مثل آدم بزرگها حرف ميزني!
از شنيدنِ اين حرف خجل شدم اما او همين جور بيرحمانه ميگفت:
-تو همه چيز را به هم ميريزي... همه چيز را قاتي ميکني!
حسابي از کوره در رفتهبود.
موهاي طلايي طلائيش تو باد ميجنبيد.
-اخترکي را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگي ميکند. او هيچ وقت يک گل را بو نکرده، هيچ وقت يک ستارهرا تماشا نکرده هيچ وقت کسي را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کاري نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که بگويد: «من يک آدم مهمم! يک آدم مهمم!» اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده: او آدم نيست، يک قارچ است!
-يک چي؟
-يک قارچ!حالا ديگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفيد شدهبود:
-کرورها سال است که گلها خار ميسازند و با وجود اين کرورها سال است که برّهها گلها را ميخورند. آن وقت هيچ مهم نيست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهايي که هيچ وقتِ خدا به هيچ دردي نميخورند اين قدر به خودشان زحمت ميدهند؟ جنگ ميان برّهها و گلها هيچ مهم نيست؟ اين موضوع از آن جمع زدنهاي آقا سرخروئهيِ شکمگنده مهمتر و جديتر نيست؟ اگر من گلي را بشناسم که تو همهي دنيا تک است و جز رو اخترک خودم هيچ جاي ديگر پيدا نميشه و ممکن است يک روز صبح يک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بي اين که بفهمد چهکار دارد ميکند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چي؟ يعني اين هم هيچ اهميتي ندارد؟ اگر کسي گلي را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس وشبختي همين قدر بس است که نگاهي به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد: «گل من يک جايي ميان آن ستارههاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستارهها پِتّي کنند و خاموش بشوند. يعني اين هم هيچ اهميتي ندارد؟
ديگر نتوانست چيزي بگويد و ناگهان هِق هِق کنان زد زير گريه.
حالا ديگر شب شدهبود. اسباب و ابزارم را کنار انداختهبودم. ديگر چکش و مهره و تشنگي و مرگ به نظرم مضحک ميآمد. رو ستارهاي، رو سيارهاي، رو سيارهي من، زمين، شهريارِ کوچولويي بود که احتياج به دلداري داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهاش گفتم: «گلي که تو دوست داري تو خطر نيست. خودم واسه گوسفندت يک پوزهبند ميکشم... خودم واسه گفت يک تجير ميکشم... خودم...» بيش از اين نميدانستم چه بگويم. خودم را سخت چُلمَن و بي دست و پا حس ميکردم. نميدانستم چهطور بايد خودم را بهاش برسانم يا بهاش بپيوندم...p چه ديار اسرارآميزي است ديار اشک!
قسمت قبل: