داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهارم
آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت چهارم:
هزار بار مرا مرگ به از اين سختي است بـراي مــردم بــدبــخت مــرگ خـوشــبـخــتي اســت
گذشت عمر بجان کندن اي خدا مردم ز دست اين همه جان کندن، اين چه جان سختيست
رسيد جان به لبم هرچه دست و پا کردم برون نشد، دگر اين منتهاي بدبختي است
- رحيم
- بلي حاجي آقا
- بدو براي آقا سيد محمد رضا چاي بيار
دلم گرفت، منهم م يخواستم گوش به شعر آقا بدهم ولي حالا بايد بروم دنبال کار. خواهي نخواهي اطاعت کردم.
از پله ها دويدم پايين،به طرف قهوه خانه پريدم.
- آقا مرتضي زود زود دو تا چايي
- چه خبره؟ سر آوردي؟ چايي را تازه دم کردم يه خرده دندان روي جگر بگذار.
حالم گرفته شد همانجا روي پله نشستم، تا چايي دم بيايد، هميشه حاجي آقا مي گفت:
- بدون چايي برنگرد صبر کن با چايي بيا.
تيمچه فرش فروش ها صحن بزرگي بود که وسط حياط حوض گرد بزرگي وجود داشت که آب آن را نمي دانم از کجا مي آوردند و پر مي کردند، تميز نبود اما هميشه پر بود. دور تا دور، اتاق هاي کوچکي بود که با يک دهليز دو متري و چهار تا پله همه به صحن حياط راه داشتند در هر يک از اين اتاق ها يک حاجي آقاي فرش فروش نشسته بود، چهار طرف حوض فرش هاي کهنه و نو روي هم چيده شده بودند، از اول اذان صبح تا غروب آفتاب مدام عده اي حمال و بنکدار و خريدار و فروشنده وسط اين فرش ها در هم مي لوليدند، گاهي معامله جور مي شد و با خوشي از هم جدا مي شدند و گاهي سر قيمت چنان با هم دعوا و مرافعه را مي انداختند که گويي ارث و ميراث پدرانشان را دارند قسمت مي کنند. از همه جالبتر دعواي حمال ها بود! حمال ها ي پير هميشه غرغر مي کردند و از اين که جوانتر ها مدام آماده فرمان بودند لج شان مي گرفت و الحق و الانصاف هم حق داشتند تا حاجي آقايي سر از حجره بيرون مي کرد صدا ميزد:
- حمال
تا پير ها از جا بجنبند جوانها فرش ها را به دوش گرفته بودند و بالاخره غروب که براي گرفتن مزد جمع مي شدند هميشه جوان ها چند قراني بيشتر از پيرمرد ها دريافت مي کردند و اين مسأله هميشه باعث دلخوري بين گروه جوان و پير بود.
و من و رفقايم که همگي پادوي تيمچه بوديم هميشه خودمان را يک سروگردن بالاتر از حمال ها مي دانستيم و از اينکه مزد مقرري داريم به خودمان مي باليديم.
- بيا رحيم بيا چايي قند پهلوي دبش.
از جا بلند شدم چايي ها را گرفتم.
- مهمان حاجي کيه؟
- همان جوانک فکلي که شعر مي خواند.
آقا مرتضي ابروها را بالا کشيد و سرش را تکان داد وقتي برگشتيم آقا سيد محمد رضا شعر ديگري مي خواند:
خلقت من در جــــــهان يک خــــــــلقت ناجور بود منکه خود راضي به اين خلقت نبودم زور بود
خلق از من در عذاب و من خــود از اخلاق خويش از عذاب خلق و من ، يارب چه ات منظور بود
حاصلي اي دهر ، از من ، غير شرّ و شور نيست مقصدت از خـــــلق من ، غير شرّ و شور بود
ذات من معلوم بودت نيســــــت مرغوب از چه ام آفـــــــــــــريدستي؟ زبــــــــــــــانم لال .....
آقا محمد رضا کلامش را تمام کرد و نگاه کنجکاوي به طرف من انداخت. حاجي آقا مثل اينکه معني نگاه او را فهميد:
- پسر با معرفتي است، مورد ثقات است.
- سواد داري پسر؟
- يک کمي آقا.
- يک کمي يعني چقدر؟
حاجي آقا گفتند: مي تواند بخواند و بنويسد.
- پدر داري؟
- نه آقا.
- با کي زندگي مي کني ؟
- با مادرم.
حاجي آقا گفتند: مادرش به جاي خواهر من زن بسيار خوبي است، مشير و مشاور مادر صمد شده ، زن زحمتکشي است ، حلال اند ، محرم اسرارند.
- کجا زندگي مي کنيد؟
- زرگنده آقا.
- اوووه ، از آنجا چه جوري مياي ؟
- ميام ديگه آقا چاره ندارم.
آقا سيد محمد رضا آه سردي کشيد و گفت: تا کي بايد شاهد بدبختي مردم باشيم و درماني هم برايشان نداشته باشيم؟ مادرت جوان است؟ چند سال دارد؟
کمي فکر کردم، نمي دانستم چند سال دارد؟ اصلاً توجه نکرده بودم، براي من چشم و ابرو يو رنگ و موي او معني نداشت، تمام وجود او براي من مادر بود و من تمام وجود او را بدون توجه به هيچ چيز دوست مي داشتم، تنها کسم بود، تنها يارم بود، بعد از پدر در اين دنياي وانفسا فقط او را داشتم او هم جز من کسي را نداشت، يک خواهري داشت که در اطراف ورامين زندگي مي کرد ولي آن زمان ورامين هم جاي دوري بود و من به ياد نداشتم که خاله ام را کي ديده بودم، مثل اينکه حاجي آقا و مهمانش از من فارغ شده بودند، من نمي دانستم مادرم چند سال دارد و جوابشان را نداده بودم. تو فکر بودم که صداي شعر خواندن مهمان حاجي آقا از عالم خيال بدرم کرد:
ز اظهار درد، درد مداوا نمي شود شيرين دهان بگفتن حلوا نمي شود
درمان نما، نه غيظ که با پا زمين زدن اين بستري ز بستر خود پا نمي شود
ضايع مساز رنج و دواي خود اي طبيب درديست درد ما که مداوا نمي شود
بي ادبي کردم وسط حرفش دويدم
- آقا چايتان سرد مي شود
- اسمت چيه پسر؟
- رحيم، آقا.
- رحيم آقا هنري هم داري؟ به اين جواني حيف است فقط پادوي حاجي آقا باشي.
حاجي آقا جابجا شد. از اين حرف خوشش نيامد ولي مهمانش زبان رکي داشت.
- چي بلدي پسر جان.
- چيزي بلد نيستم آقا، پدرم مرد نان آور خانه شدم علاقه به درس و مشق داشتم ولي نشد، خدا نخواست.
پوزخندي زد.
- برو پهلوي يک صنعتگر شاگردي بکن، پادويي هم مي کني آنجا ها بکن که يواش يواش چيزي هم ياد گرفته باشي، اينجا تا آخر عمرت پادو مي ماني.
حاجي آقا دوباره جابجا شد.
- اينجا جز ارزان خريدن و گران فروختن، هنري نمي آموزي، اما حتي دکان حلبي سازي پادو باشي بالاخره خودت حلبي ساز مي شوي. حيف است جواني بخوبي و پاکي تو عمرش اينجا ها هدر رود، اين مملکت صنعت مي خواهد و هنر مي خواهد کار و پستکار مي خواهد، چانه زدن و قيمت را بالا پايين کردن که هنر نيست.
- کار مادرت چيست؟
- بند اندازه آقا.
سرش را تکان داد، خوبه، باز هم کار او بهتر از کار توست، هنري دارد کاري مي کند مزدي که مي گيرد حاصل کار خودش است، توي اين مملکت ارج و مقامي ندارد، در فرنگستان اين ها را کوافوز Coiffeuse مي گويند بروبيايي دارند، محل کار تر و تميزي در سر هر خيابان دارند، شغل خيلي پر درآمدي هم هست، اصلاً درش اش را مي خوانند دختر پسر ها در کالج درس آرايشگري مي خوانند ديپلم مي گيرند پروانه کار مي گيرند، اين هم براي خودش حرفه اي است، اما خب اينجا هنوز جا نيفتاده، مثل خيلي چيزهاي ديگر منتظريم ببينيم فرنگي ها چه مي کنند ما هم تقليد مي کنيم، اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد، هميشه دست دوم هستيم، هميشه دنباله رو هستيم. رو کرد به حاجي آقا و گفت:
- بنظر شما اميدي به آينده هست؟
ادامه دارد...
قسمت قبل: