نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت پنجم:

چند روزي حرف هاي آقا سيد محمدرضا، افکارم را مشغول و مغشوش کرده بود. زندگي حاجي آقاي خودمان را با آن کيا و بيا، با آن خانه بزرگ و آن رفت و آمد ها، با آن سبد هاي سنگين که گاهي مجبور مي شدم زمين بگذارم و خستگي در کنم، در ذهنم زير و بالا مي کردم. از وقتي که مادر پا به خانه آن ها گذاشته بود زندگي ما هم رنگ تازه اي يافته بود، خاله و عمو و زن داي و دختر عمو و فلان و بهمانشان مشتري مادرم شده بودند، اين سيد جوان چه مي گفت که کار حاجي آقا هنر نيست. اگر هنر نيست پس اين زندگي عالي از کجاست؟ رفاه خود و خانواده اش، آسايش بچه هايش، تازه کلي هم نانخور جانبي داشت. کدام حلبي ساز زندگي فرش فروش را دارد؟ چه فرمايش هايي آقا فرمودند. به قول آقا، مادر من هنري داشت زن حاجي آقا نداشت، مادر من از اينجا تا خانه آنها با پاي پياده مي رود زن حاج آقا جز با درشکه جايي نمي رود، کو؟ پس کجاست آن قدر و منزلت که حضرت آقا سيد فرمودند؟
پدر صلواتي بدجوري حواسم را پرت کرده بود، آن جوري که هميشه با ميل و رغبت به سوي تيمچه مي رفتم،‌ پايم ديگر جلو نمي رفت، کششي در خودم احساس نمي کردم، هرچند که گفته هاي او را قبول نکرده بودم اما چيزي در درونم شکسته بود که نمي دانستم چي بود. يک روز حاجي آقا کاغذي که رويش يک خط نوشته بود به من داد.
رحيم با خط درشت اين را روي يک مقوا بنويس مي خواهم بزنم بالاي سرم.
کاسب حبيب خداست
فهميدم که حرف هاي آقا سيد، افکار اين پيرمرد را هم به هم زده، حالا با کي درد و دل کرده بود که بهش اطمينان داده بودند که حضرت پيغمبر خودش فرموده کاسب حبيب خداست کاري هم که حاجي آقا و همه ساکنان آن تيمچه و جاهاي مشابه مي کردند جز کسب نام ديگري نداشت.
******************************
- رحيم بنويس يادت نره.
- نه مادر يادم مي ماند.
- بگو چي بايد بخري؟
- يک چارک حنا، نيم چارک گل بابونه، نصف گل بابونه زردچوبه، اندازه زردچوبه قهوه، همينقدر هم سماق
- يه خرده سماق بيشتر بخر چلوکبابي بزنيم.
هر دو خنديديم.
چلوکباب ما عبارت بود از کته و پياز و سماق که قاطي مي کرديم ولي خيلي خوشمزه مي شد، تابستانها که گوجه فرنگي و فلفل سبز هم ارزان بود، ضيافت مان حسابي شاهانه بود مادر گوجه فرنگي و فلفل ها را کباب مي کرد و قاطي بقيه مي خورديم.
- تمام شد مادر؟
- ننه قربونت برود سفيدآب و سرخاب يادت نره،‌ وازلين هم بخر و ...
- چه خبره عروسي است؟
- آره قربان قد و بالايت برم انشاءالله يک روزي عروسي خودت باشد.- ننه ولمان کن اول صبحي
- بالاخره چي ؟
- بالاخره هيچي، مگر همه بايد زن بگيرند؟
- معلومه پسرم، معلومه، من که هميشه زنده نيستم، تو همدم مي خواهي، همسر مي خواهي. هم زن مي خواهي هم مادر که بعد از من مواظبت باشه غمخوارت باشد يار دلارامت باشد.
- ننه ترا خدا اول صبح برزخم نکن، آقا ما رفتيم.
- ببين رحيم همين امروز اين ها را بخري ها.
- مي خرم مادر، وقتي اثاث منزل حاجي آقا را مي برم آن وسط ها ميدانم کجا بايد بروم، مي خرم نگران نباش.
- برو بسلامت خدا به همراهت، پيرشي پسرم،‌مواظب خودت باش،‌کاري بکار هيچ کس نداشته باش،‌ قاطي هيچ دسته اي نشو، منه سنه نه.
کفش هايم را پوشيدم و راه افتادم. مادر تازگي چيزهايي درست مي کرد و با خودش خانه مردم مي برد، البته از روزيکه آقاسيد گفته بود مادر من هنرمند است من بيشتر در کارهايش کمکش مي کردم. وازلين را مي گذاشتيم زير آفتاب نرم ميشد سفيدآب را از پارچه نازک الک مي کرديم روي وازلين حسابي قاطي مي کرديم يه خرده گلاب هم مي ريختيم، توي کاغذ مومي به اندازه يک قاشق مي گذاشتيم مي بستيم توي قوطي کبريت مي گذاشتيم يک مقدار را هم با سرخاب قاطي مي کرديم و بسته بندي مي کرديم، زنها خيلي از اين چيز ها خوششان آمده بود مادر مي گفت از سفيدآب به سر و صورتشان مي مالند و از سرخاب به گونه هايشان بوي گلاب هم مي داد خوشبو مي شدند.
گل بابونه را حسابي توي هاون من مي کوبيدم و مادر از پارچه الک مي کرد، زردچوبه را هم مي کوبيديم و الک مي کرديم با حنا قاطي مي کرديم نصف مي کرديم توي نصفي قهوه الک مي کرديم توي نصفي سماق. قهوه اي مال موهاي سفيد شده بود سماقي براي زن هاي جوانتر که گويا رنگ خوشي به موهايشان ميداد.
دو سه روزي صداي هاون از خانه ما به گوش همسايه ها مي رسيد و ما با خنده و شوخي به همديگر مي گفتيم که ادويه مي کوبيد ...
- راستي مادر ادويه پلو چه جوريست؟
- چه مي دانم رحيم، براي يک لقمه غذا اين همه دنگ و فنگ لازم نيست، چلو کباب خودمان خوشمزه تر از همه غذا هاي عالم است.
با همين افکار سوي تيمچه رهسپار شدم،‌وسط راه رفت و آمد غريبي بود،‌ مثل اين که خبرهايي شده بود، سکوت مرگ باري بر کوچه سايه افکنده بود، همه با عجله مي رفتند اما هيچکس با هيچکس حرف نميزد. معمولاً صبح ها من قبل از باز شدم دکان ها سر کارم مي رفتم، امروز هم دکاني باز نديدم و اين از نظر من هيچ معنايي نداشت. اما هوا به نظرم سنگين بود، مثل هر روز سبک نبود يا من خودم حال خوشي نداشتم باز هم صبح اول وقت ننه ام پيله کرده بود که زن بگيرم آخه چگونه؟ ما که خودمان به زور سيلي صورتمان را سرخ مي کرديم،‌زن بگيرم چه بکنم؟ يکي ديگر را هم بدبخت کنم؟ البته با بدبخت نبوديم،‌ اما خوشبخت هم نبوديم.
نه اين که چون پول نداشتيم خوشبخت نبوديم نه، بي کس و کار بوديم،‌ پدر مرده بود مادر هم با مرگ پدر ترک شور و جواني کرده بود،‌ در جواني پير شده بود،‌ به پاي من نشسته بود،‌ به خاطر من تنهايي و بي شوهري را پذيرفته بود، بعد از مشدي جواد، کسان ديگري هم خواستارش بودند اما فقط يک کلمه مي گفت:نه.

توي تيمچه فرش فروش ها حاجي آقا هايي بودند که بارها به من مي گفتند رحيم اگر مادرت شکل خودت هست ما حاظريم و من با هر کدام که همچو حرفي زده بودند قطع سلام و عليک کرده بودم، مادرم مي گفت: خدا يکي، يار يکي، دل يکي، دلدار يکي
يار خودش که در گور پوسيده بود و از مرداني که يارشان در خانه بود و بدنبال ديگري مي رفتند با تمام وجود متنفر بود.
- رحيم هرگز، چه زنده باشم چه مرده نفرين ات مي کنم اگر بر سر زنت هوو بياوري. رحيم خير نبيني اگر به زنب وفادار نماني. رحيم جوانمرگ بشوي اگر بروي زن ديگري نگاه کني، اگر زنده باشم عاقت مي کنم و اگر مرده باشم روحم راحتت نمي گذارد.
- ننه جان قربون شکل و شمايلت کو اولي؟
- نه، هر وقت زن گرفتي.
- کي زن مي گيرد؟
- همه دختر و پسر ها اولش ناز مي کنند.
- مادر کار ديگه اي نداري؟ ادويه ها آماده است؟
و هميشه با همچون مفري سخن مادر را عوض مي کردم.
مادر آنچه مي گفت از صميم دل بود، او بعد از مرگ پدرم، توي صورت مرد بيگانه اي نگاه نکرده بود. او با تمام وجود نسبت به پدر وفادار مانده بود. پدر جسمش در کنار او نبود اما روحش مدام همراه او بود و مادر با اين تجربه، مطمئن بود که بعد از مرگش همراه من خواهد بود.
به بازار فرش فروش ها رسيدم تيمچه خودمان. در طول اين همه سال هيچوقت در بزرگ تيمچه را بسته نديده بودم دري شايد به طول چهار متر و به عرض سه متر، وقتي لنگه هاي در را باز مي کردند به اندازه اي بزرگ بود که گاري به راحتي وسط آن رفت و آمد مي کرد و امروز اين در بسته بود.
حيران و سرگردان در کنار در ايستادم.
- چي شده؟
دور و برم را نگاه کردم کسي توي کوچه نبود. خسته بودم روي سکويي پهلوي در نشستم و منتظر ماندم، چقدر آنجا بودم نمي دانم فقط صداي سم چند تا اسب را که از سر کوچه رد مي شدند شنيدم، بلند شدم دويدم اول کوچه، اسب سوار ها دور شده بودند. دوباره برگشتم سرجايم نشستم، پس چرا هيچ کس نمي آيد؟ کو حسن؟ کو محسن؟ نقي سبيل چرا پيدايش نيست؟ حاجي آقا کو؟ حمال ها کجايند؟
دوباره بلند شدم رفتم سر کوچه،‌ آفتاب در آمده بود. زير آفتاب چمپاتمه زدم، اضطرابي در دلم افتاده بود. اضطراب براي چه؟ من براي چه نگران بودم؟ من يک لاقبا.
ولي عادت چندين ساله ام به هم خورده بود، چندين سال بود که هر روز بي خيال آمده و بي خيال رفته بودم، تصور تعطيلي تيمچه را هرگز نکرده بودم، فکر مي کردم تا زنده ام همين برنامه هر روز و هر روز بي وقفه انجام خواهد شد. امروز روز خريد حاجي آقا بود، امروز بايد سبد سنگين را به کول مي کشيدم، امروز مثلاً مي خواستم براي مادرم خريد کنم.
نمي دانم چند ساعت آنجا نشسته بودم ولي از گرم شدن آفتاب فهميدم که يا ظهر شده يا نزديک ظهر است، خدايا هيچکس نيست که خبري به من بدهد؟ نمي دانستم برگردم خانه يا نه؟ مي ترسيدم من از اين ور بروم از آن طرف حاجي آقا سر برسد خيلي بدش مي آمد که يک روز سرکار نروم.
يکدفعه ديدم عده زيادي دارند فرار مي کنند و گروهي ژاندارم دنبالشان کرده اند. ترسيدم، قبل از آنکه آنها جلوي من برسند دويدم توي کوچه، خودم را زير هشتي خانه اي پنهان کردم جمعيت مي رفت و دنبالشان چند تن ژاندارم که اسلحه داشتند و گاهي صداي تير هم به گوش مي رسيد. من هيچ از اين چيز ها نديده بودم، من اساساً هيچ اهل جنگ و دعوا نبودم، از جمعيت مي ترسيدم از شلوغي فرار مي کردم در طول تمام زندگيم با کسي گلاويز نشده بودم. نه دست بزن داشتم نه کتک خورده بودم. تنها آلت دفاعي من قهر بود، خيلي زود مي رنجيدم و قهر مي کردم با تلنگري مي شکستم و با احساس توهيني اشکم سرازير مي شد. مادرم تاب ديدن اشکم را نداشت، از همان دوران کودکي ام و حالا که پسر جواني بودم، هيچوقت.
بالاخره بي آنکه بفهمم چرا تيمچه باز نشد، چرا خاک مرده سر شهر پاشيده اند چرا ساير دکان ها هم تا صلوة ظهر بسته ماند و آنها چرا فرار مي کردند و ژاندارم ها دنبال کي ها بودند سلانه سلانه به خانه برگشتم.
- خدا مرگم بده رحيم چه شده مريضي؟
- نه مادر، همه جا بسته است.
- چرا؟
- نفهميدم.
- نپرسيدي هم؟
- نه، از کي بپرسم؟ آنهايي را که مي شناختم نديدم.
- خدا عمرت بده پسر، از يکي مي پرسيدي، حالا آشنا نبود که نبود.
چادرش را انداخت سرش.
- تو باش من برم سر و گوشي آب بدهم.
نيمساعتي طول کشيد تا در زد پريدم باز کردم.
- فهميدي چه خبره؟
- مي گويند جوان شاعري را توي خانه اش کشته اند.
- شاعر؟! جوان؟

ادامه دارد...

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره