
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت هشتم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت هشتم:
امروز درست يک ماه و نيم است که در اين دکان نجاري مشغول کارم، فاميل انيس خانم است اوستاي خوبي است، روز اول که آمدم صادقانه گفتم که نجاري اصلاً بلد نيستم. پرسيد:
- دوست داري ياد بگيري؟
- معلومه اوستا.
- نه، اينجوري جواب نده بگو دوست دارم نجاري ياد بگيرم، خنده ام گرفت!
- دوست دارم نجاري ياد بگيرم.
- آهان اين شد، پس از امروز هر چه مي بيني خوب دقت کن به ذهن بسپار، اره و تخته هم مي دهم تمرين کن، آن اره کهنه را هم ببر خانه تان شب ها هم بيکار نمان.
- چشم اوستا.
- گفتي اسمت چيه؟
- رحيم اوستا.
نگاهي توي چشمهايم کرد: خب رحيم آقا فعلاً من کار مي کنم تو فقط نگاه کن.
و اينچنين بود که من شاگرد نجاري شدم و چونکه مزه بيکاري و سرگرداني را کشيده بودم از هيچ چيز گله نمي کردم، اره دستم را بريد صدايم در نيامد، توي دکان از سرما يخ مي کردم راضي بودم، ناهار توي دکان يک لقمه نان خلي مي خوردم خوشحال بودم و هر روز هزار بار خدا را شکر مي کردم.
اوستا کارش در و پنجره ساختن بود و من يواش يواش مي توانستم تخته ها را اره کنم اما رنده کاري و ميخ کاري را خودش مي کرد.
يکي از روز ها اوستا جلوي در دکان نشسته بود چپق مي کشيد و رفع خستگي مي کرد و من چوب بزرگي را اره مي کردم، صداي چرخ درشکه اي از پيچ کوچه بلند شد، يواش يواش نزديک شد، نزديکتر، و از جلوي دکان گذشت.
اوستا پکي به چپق زد و زير لب گفت:
- پدر صلواتي.
من به کار خودم مشغول بودم، هنوز رويم آنقدر با اوستا باز نشده بود که همکلامش شوم و اوستا هم شايد هنوز قابلم نمي دانست که طرف خطابش قرارم ده.
آن روز گذشت، يک هفته بعد من صبح زود مثل هر روز دکان را باز کرده بودم و داشتم جلوي دکان را آب و جارو مي کردم، ديدم اوستا برخلاف هميشه و برخلاف اقتضاي سنش بسرعت وارد دکان شد و جواب سلام مرا وسط دکان داد، آب را که پاشيدم ديدم
همان درشکه باز هم از جلوي دکان ما گذشت و صداي اوستا را شنيدم که زير لب غريد:
- مردکه الدنگ، افاده اش به نواب مي ماند گدائي اش به عباس.
لباسش را درآورد آستين هايش را با کش بالا کشيد و آماده کار شد.
- رحيم آقا، خدا نکند اول صبحي يک آدم نحس جلوي چشمت و سر راهت ظاهر شود آن روز تا غروب نحسي مي آوري.
با تعجب نگاهش کردم اما چيزي نپرسيدم.
وقتي جلوي دکان را آب و جارو کشيدم روز هاي خوش بچگي ام برايم تداعي مي شد آنروز ها موقع غروب و اول صبح، يعني وقتي پدر مي خواست از در خانه برود يا به خانه برگردد مادر جلوي در کوچه را جارو مي کرد و آب مي پاشيد و بوي تربت بلند مي شد و من آن بو را دوست داشتم. از روزي که اينجا کار مي کنم بي آنکه اوستا تکليفم کرده باشد به خاطر دل خودم صبح ها به محض اين
که در دکان را باز مي کنم جارو مي کنم آب مي پاشم بعد مي روم توي دکان و تا مدت زيادي بوي خوش تربت به دماغم مي پيچد و سرحالم مي کند. چنان مست بوي تربت بودم که اصلاً فراموش کردم که اوستا چه گفت و چه کرد.
آنروز اوستا داستان پادشاهي را برايم تعريف کرد که گويا از سلطنت خلعش کرده بودند و سر به ديار غربت گذاشته و غريبانه در شهري زندگي مي کرد منتها چون رويگري مي دانسته شاگرد دکان رويگري مي شود و از اين راه ارتزاق مي کند و نمي ميرد و بعد نمي دانم چه مي شود که دوباره به کشور خودش بر مي گردد و دوباره شاه مي شود و به ملت دستور مي دهد: جانان پدر هنر
آموزيد. اوستا منظورش به من بود و نصيحتم مي کرد که سعي کنم هنر نجاري را حسابي ياد بگيرم چون اگر هنري داشته باشم گرسنه نمي مانم.
حق با اوستا بود اگر من کاري بلد بودم آن چند ماهه بيکار نمي گشتم و آنهمه غم و غصه نه خودم مي خوردم نه مادر بيچاره ام.
اوستا هفته به هفته مزدم را مي داد و قول داده بود وقتي که حسابي نجاري را ياد گرفتم و توانستم بدون کمک او کار کنم مزدم را اضافه خواهد کرد.
اولين مزدم را که گرفتم بعد از ماه ها، نيم کيلو گوشت خريدم و دو تا سنگک خشخاشي و يک جفت جوراب براي مادرم خريدم و به منزل رفتم.
هيچوقت قيافه راضي مادرم را فراموش نمي کنم جورابها را گرفت و پيشاني مرا بوسيد. مي خواست دستهايم را هم ببوسد که خودم را کنار کشيدم و نگذاشتم.
- الهي رحيم پير بشي انشاءاالله، الهي يک دختر شير پاک خورده نصيب تو شود انشاءاالله.
زندگي انيس خانم بدجوري دل مادرم را برده بود، انيس خان هم يک پسر داشت که شوهرش طلاقش داده بود و او پاي پسرش پير شده بود و شوهر نکرده بود اما به قول خودش « شوهر گردن شکسته اش » پنج تا هم از دو تا زن بعدي بچه پس انداخته بود.
نه انيس خانم و نه پسرش کاري به کار آن مردک نداشتند، انيس خانم خياط قابلي بود و از همين راه زندگي خود و فرزندانش را تأمين کرده بود. حالا ناصر آقا خودش زن داشت و در کنار مادرش و زنش به نظر من هم، مرد خوشبختي بود، آثار رضايت از زندگي را در چهره همه شان مي شد خواند.
مادر مدام در انديشه زندگي اي مثل آنها براي خودمان بود، در تخيلات و تصورات خودش مرا زن مي داد و همراه عروسش و من زندگي را به خوشي مي گذراند.
- رحيم وقتي مزدت دو برابر شد مي تونيم دست بالا کنيم و دختري را خواستگاري کنيم.
- کو تا آن موقع مادر، من تازه اره کردن را ياد گرفته ام.
- گفته بودي چوب و اره مي آري خانه چرا نياوردي؟
- نه مادر خاک اره تمام زندگيت را کثيف مي کند، همانجا ياد مي گيرم.
- دلواپس من نباش.
- نه، فراموش کن.
اولين بار که تونستم با مسطره کار کنم اولين چيزي که اره کردم و دور و برش را صاف کردم يک کدنگ بود که با اجازه اوستا براي مادرم ساختم.
- رحيم آقا از اينکه هميشه با ياد مادرت هستي خوشم مياد پسرجان، قدر مادرت را بدان مادر تو هم مثل انيس خانم ما، جواني اش را فداي پسرش کرده، اينجور زنها را خدا روز قيامت در کنار عرش خودش جا مي دهد، ناصر پسر حق شناسي است سعي کن تو هم مثل او باشي، اصلاً با ناصر نشست و برخاست بکن، اخلاقش را ياد بگير، پسر ماهي است، من هميشه آرزو داشتم خدا پسري مثل
او قسمت من کند.
اوستا آهي کشد و پکي به چپقش زد و ديگر هيچ نگفت
طوري که فهميده بودم اوستا بچه نداشت و اجاقش کور بود و هميشه در آرزوي يک بچه به سر مي برد البته نه حالا، وقتي که جوان بود، حالا سني از او گذشته بود و ديگر هوس بچه دار شدن را از سر انداخته بود اما گاهگاهي آهي از سر درد از سينه اش بيرون مي آمد و اسرار دلش را پيش آشنا و بيگانه فاش مي کرد.
اما آقا ناصر که اوستا مي گفت با او دوست شوم مرا زياد محل نمي گذاشت، نمي دانم مرا بچه سال مي ديد و لايق نمي دانست، يا از صبح تا شام کار مي کرد و ديروقت به خانه مي آمد حال و حوصله ديد و بازديد نداشت. اما انيس خانم و مادر من حسابي با هم جور
بودند و مي توانستم بگويم که مادرم، کمتر به ياد پدر مي افتاد و کمتر غصه مي خورد.
چه مي دانم شايد هم علت اصلي، کار پيدا کردن من بود و اينکه انيس خانم اين کار را براي من جور کرده بود و مادر هميشه ما را مديون او مي دانست،به هر صورتي که بود مادر يک انيس خانم مي گفت و صد دعا مي کرد.
اما راستش را بخواهيد من زياد و به اندازه مادر از اين زن خوشم نمي آمد، خيلي حرف مي زد، به همه چيز کار داشت، مي خواست همه سوراخ سنبه هاي زندگي آدم را سر بزند، مقتي مي آمد خانه ما، من اغلب مي زدم بيرون، مادر مي فهميد چرا جيم مي شوم و الکي بهانه اي پهلوي او مي آورد که مثلاً رحيم کار دارد، رحيم حمام مي رود، رحيم بازار مي رود، و از اين جور بهانه ها.
ادامه دارد...
قسمت قبل: