داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت دوازدهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت دوازدهم:
راست گفته اند: آشنائي روشنايي است.
روزهاي اول که در دکان را باز مي کردم، در و ديوار فشارم مي دادند خدا خدا مي کردم که زودتر غروب بشود و برگردم اما از وقتي که با اهل محل آشنا شده ام و در و همسايه را شناخته ام وضع فرق کرده، گاهي عجله دارم که زودتر به دکان بيايم و خبرهاي تازه بشنوم.
مخصوصاً که اوستا مدام با من حرف مي زند، درد و دل مي کند، نصيحتم مي کند، از گردش روزگار هزار قصه مي داند سابق بر اين که کارم خوب نبود، وقتي مي آمد با اخم و تخم خراب کاري هايم را صاف و صوف مي کرد، من هم ناراحت و نگران آمدنش و اخمهايش بودم، اما حالا که مي آيد و کارهايم را وارسي مي کند لبخند مي زند دستي به پشتم مي زند و تعريفم مي کند.
حالا ديگر به من «رحيم نجار» مي گويد و معتقد است تا «اوستا رحيم» راهي باقي نمانده است. فکر مي کنم اگر پدرم هم بود بيشتر از اين دلبسته اش نمي شدم، خيلي به هم عادت کرده ايم، مثل پدر و پسر واقعي شده ايم عصرها که مي آيد، چائي تازه دم برايش فراهم کرده ام، عادت عجيبي دارم تا اوستام گل چائي را نخورده دل ندارم براي خودم چائي بريزم، وقتي اولين چاي را او خورد بعدش من هم مي خورم.
حالا ها کمتر کارهايم را وارسي مي کند، مگر وقتي که خودم مي خواهم
- تو ديگه ماشاالله داري، ننه ات برايت اسپند دود مي کند؟
مادر از اين که کارم را دوست دارم راضي است.
- رحيم آن دو تا کار اولت را دوست نداشتي، صبح ها بزور بيدارت مي کردم اما از صبح جلد بلند شدنت و تند تند کار کردنت مي فهمم که داري به طرف دکان مي پري، خدا را شکر پسرم، اگر کارت را دوست داشته باشي پير نمي شوي، اگر زندگيت را دوست داشته باشي جوان مي ماني.
امروز صبح زود آمدم در دکان را باز کردم ديشب باران مفصلي باريده بود ديگر جارو کردن و آب پاشيدن معنا نداشت، جلوي دکان يک عالمه گل جمع شده بود، خواستم خاک اره ها را بياورم بريزم روي گل ها صاف و صوفش کنم، اما ديدم وقت مي گيرد، قرار بود شش لنگه در خانه سقا باشي را همين امروز تحويل بدهيم، همسايه بود، بيشتر از ديگران چشممان بهم مي خورد، البته اوستا هميشه سعي مي کرد پايان کار را چند روز ديرتر به صاحب کار بگويد که بدقولي نکرده باشيم، اما سقا باشي يه خورده عجله داشت نوک به نوک شد.
همه کارهاي پنج لنگه تمام شده، امروز فقط يک لنگه در است که بايد تا آمدن اوستا تمام کنم لباسم را در آوردم شلوار سياه دبيت و پيراهن سفيد چلوارم را که براي کار بود پوشيدم آستين ها را بالا زدم و در حاليکه آفتاب بهاري همراه عطر شکوفه هاي سيب را که از ديوار همسايه سرک کشيده و بدرون دکان ما نفوذ کرده بود با تمام قدرت مي بلعيدم شروع به کار کردم.
حال خوشي داشتم، شکر خدا همه چيز روبراه بود، مزد خوبي مي گرفتم، ننه ام راضي بود و مثل زن هاي خوشبخت مي خنديد، اوستام مثل پدرم بود جاي خالي پدرم را پر کرده بود، کار را بالاخره ياد گرفته بودم و از کار کردن لذت مي بردم ، مهمتر اينکه امسال بهار برايم زيباتر جلوه مي کرد. نسيم بهاري بوي خوشي به همراه داشت. مالشي در دلم بود که لذت بخش بود احساس مي کردم همه را دوست دارم حتي فکر مي کردم انيس خانوم را هم دوست داشتم، و بي اعتنايي آقا ناصر را هم تحمل مي کردم، حق مي دادم آخه فکر مي کرد من هنوز بچه ام کم محلي مي کرد، يواش يواش که بزرگ شوم با من دوست مي شود، شبها بعد از شام شب چره را مي رويم خانه آنها، منهم زن بگيرم و بساطي جور کنم آنها هم مي آيند پيش ما ، زن هايمان مثل خواهر مي شوند ما هم مثل برادر، مادر هم که عاشق بي قرار انيس خانوم است، زندگي او منتهاي آرزويش است، اوستا هم با زنش به جمع ما مي پيوندند به به چه مي شود؟ پدر و مادر دار مي شويم ، پدر بزرگ، مادر بزرگ، مادر، خواهر، برادر، بچه، بچه هاي من به آقا ناصر عمو ناصر خواهند گفت بچه هاي اون هم حتماً به من عمو رحيم مي گويند، نه خوبست دائي رحيم بگويند، مرد بيگانه برادر زن بيگانه بشود بهتر است که برادر شوهرش شود، مگه چه فرقي مي کند؟ دل بايد پاک باشد، چشم بايد پاک باشد، اسم ها چيزي را عوض نمي کنند، چه چيزها که نديديم و نشنيديم، واي خدا بدور مگر مادر نمي گفت ...
يکدفعه ديدم سايه اي جلوي در دکان را گرفت، گرماي آفتاب قطع شد و بلافاصله صداي بچه گانه اي گفت: اَه
سرم را بلند کردم، رنده را از روي چوب برداشتم دختر بچه اي بود گفتم:
- اَه به من دختر خانم؟
از حرفي که زده بودم خنده ام گرفت، لبخندي زدم، اما زود لبخند از لبم پريد چه مرگم شده بود؟ من که اينقدر گستاخ نبودم، اگر پدرش يا مادرش پشت سرش باشند چي! چه غلطي کردم؟ ديوانه شدي رحيم؟ اين چه حرفي بود زدي
اما با کمال تعجب دختره گفت:
- چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستيد؟
توي دلم گفتم، عجب بچه پررويي هست عجب حاضرجواب است گفتم:
- لابد هستم و خودم نمي دانم.
آمد توي دکان! رنده را روي چوب گذاشتم و کاملاً به طرفش برگشتم، نمي دانستم يک بچه آنهم دختر توي دکان نجاري چه کاري مي تواند داشته باشد؟ از سر و وضعش معلوم بود که بچه اعيان اشراف است چادر چاقجور گران قيمتي داشت پيچه دست دوز روي صورتش بود، بيرون را نگاه کردم لله اي، نوکري هم بدنبالش نبود، آخه اين بچه تنها اينجا چکار مي کند؟
با صدائي که احساس کردم مي لرزد گفت:
- برايتان پيغام دارم.
تعجب کردم، يک لحظه فکر کردم اوستا از منزل بشيرالدوله فرستاده ميخي، چکشي، رنده اي، چيزي لازم دارد و پرسيدم: براي من؟
خيلي مؤدبانه پاسخ داد:«بله»
فکر کردم شايد براي اوستا پيغام آورده و مرا به جاي اوستا گرفته گفتم:
- من رحيم نجار هستم ها!!
- مي دانم
مي دانست؟ از کجا مي دانست، من تازگي رحيم نجار شده بودم، از روزي که اوستا از کارم تعريف کرده بود اين اسم را پيدا کرده بودم جز خودم و ننه ام هيچکس ديگر اين خبر را نمي دانست، اين يک الف بچه چه جوري مي دانست؟ با تعجب پرسيدم:
- شما کي هستيد؟
و با هزار برابر تعجب پاسخ را شنيدم
- دختر بصيرالملک
بطرفش رفتم، خيلي زود موضوع دستگيرم شد، باز هم پاي انيس خانم در ميان بود، راحت شدم، نفس راحتي کشيدم
- سلام دختر خانم ببخشيد نشناختمتان، لابد پيغام براي پسر انيس خانم است.
- بله زحمت است ولي بگوييد شايد کارشان در منزل ما طول بکشد نگران نشوند.
- به روي چشم
- يادتان که نمي رود؟
- اگر زنده باشم نه
عجب بچه حاضر جوابي بود، اصلاً باور نمي کردم که با آن قد و قواره اينقدر زبان باز باشد گفت:
- خدا کند هميشه زنده باشيد
خنده ام گرفت، شيطنتم گل کرد گفتم:
- بخاطر پيغام شما؟ که برسانم؟
جوابي نداشت فقط گفت: خداحافظ و دوان دوان از دکان بيرون رفت.
از پشت سر نگاهش کردم تا از کوچه سقاخانه پيچيد و رفت.
رفتم سر کارم، رنده را برداشتم، شيرازه ها را رنده مي کردم، استغفرالله، امروز که عجله دارم کارم را تمام کنم، اين بچه هم از راه رسيد و کارم را لنگ کرد، تا دوباره آن سرعت اوليه را پيدا کنم مدتي طول مي کشد، هم کارم گسيخته شد هم افکارم.
آنروز فرصت نکردم دستمال ناهارم را که هر روز مادر برايم مي بست باز کنم، تا غروب، تا وقتيکه اوستا بيايد کار کردم، دوست نداشتم اوستام از اينکه کار تمام نشده ناراحت و نگران بشود، نمي خواستم بدقولي کرده باشد، وقتي با محبت دست به پشتم مي زد زنده مي شدم، جان مي گرفتم، خستگي از تنم بيرون مي رفت يک «بارک الله» گفتن اوستا يک دنيا برايم لذت داشت.
غروب وقتي اوستا آمد يک نوک پا پهلوي سقا باشي رفته بود و از بخت بد من، سقا باشي گفته بود که فعلاً کارش را تعطيل کند چون برادر زنش مرده بود و سرشان به روزهاي سوم و هفتم مشغول مي شد و اوستا نمي توانست در آن شلوغي در ها را جا بزند.
ناراحت شدم، غصه ام گرفت، وقتي قرار نبود کار را تحويل بدهيم اوستا ديگر کارم را هم وارسي نمي کرد.
نشست، چائي برايش ريختم، چپق اش را روشن کرد.
- چه خبر آقا رحيم؟
- خبر سلامتي اوستا
- کسي سراغ منو نگرفته؟
- نه اوستا
نگاه مشکوکي توي صورتم کرد.
نفهميدم چرا؟ تابحال سابقه نداشت اينجوري نگاهم کند، دستپاچه شدم و فکر مي کنم او هم فهميد که خودم را باختم.
- امروز کسي سراغ منو نگرفت؟
- گفتم که نه، مگر قرار بود کسي بيايد؟
قند را توي دهانش گذاشت و در حاليکه نگاهم مي کرد استکان چائي را وسط دو انگشتش مي چرخاند
- سقا باشي مي گفت يک زن چادري را اينجا ديده ...
آه از نهادم بلند شد، به خداي احد واحد اصلاً فراموش کرده بودم، نه اينکه تعمدي در کار باشد اصلاً کاملاً يادم رفته بود نمي دانم چرا خنده ام گرفت.
- زن چادري؟ اي بابا يک الف بچه بود دختر بصيرالملک بود.
- دختر بصيرالملک؟ نهزت خانم؟
- والله من اسمش را نفهميدم
- چي مي گفت؟ باز دنبال من آمده بودند؟ چرا فيروز درشکه چي را نفرستادند؟
- نه اوستا، صحبت انيس خانم بود، مثل اينکه کنگر خورده لنگر انداخته، باز هم بمن پيغام داده که به پسرش و عروسش بگويم که امشب هم مي ماند.
- خب چرا دختر به آن بزرگي را فرستادند.
- اوستا بزرگ نبود که يک دختر بچه بود.
- تنها بود؟
- آره اوستا
- پياده آمده بود؟
- بلي
اوستا چائي اش را خورد، چپق اش را کشيد.
- رحيم يک چائي ديگر بده ببينم اصلاً اولي حاليم نشد، تازگي اينها خيلي اينجا رفت و آمد مي کنند نمي دانم چه مرگشان است.
- کار کار انيس خانم است.
اوستا کلي فکر کرد و بعد گفت:
- آندفعه که دايه آمده بود و سراغ مرا مي گرفت انيس خانم پيغام نداشت که، و الا باز به تو مي گفتند.
- رفت و ديگر خبري نشد، معلوم نشد چه کارتان داشتند.
- گفتم که کار ديگه قبول نمي کنم، اگر صحبت کار و نجاري شد بگو که اوستا وقت ندارد.
- راستي راستي هم اوستا وقت نداريد.
- خدا را شکر رحيم، قدم تو براي من ساخت، الحمدلله کار و بارم خوب است، شکر
- آخه اوستا دست تنها بوديد.
- قبلاً که نبودم، سالها قبل چند تايي شاگرد آوردم اما پدر سگ ها يا دزد از آب در آمدند يا ... استغفرالله، لا اله الا الله، اوستا تفي کف دکان انداخت، سرش را خاراند بعد نگاهم کرد.
- رحيم گفتي چند سال داري؟
- بيست سال اوستا
- بيست سال؟ اما کوچکتر ديده مي شي، بچه سال ديده مي شي، يه خرده بزرگ بشي خيالمان راحت مي شود.
- چرا اوستا؟ هرچي را که دستور مي دي بر مي دارم، قوت دارم که، سالَم را چکار داري؟
اوستا آهي کشيد و گفت:
- با کار کردنت کار ندارم بچه سالي، مثل دختر خوشگلي، آن پدرسگ ها بر و روئي نداشتند گند کاشتند ....
ادامه دارد....
قسمت قبل: