نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت هجدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت هجدهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت هجدهم:

ديشب خيلي خوش گذشته بود، احساس مي کردم کس و کار پيدا کرده ايم، از غريبي درآمده ايم ناصرخان مهربان بود، من هميشه فکر مي کردم خودش را مي گيرد، اما اصلاً اينطور نبود، انيس خانم هم خوبه، يواش يواش دوستش دارم، اما از همه بهتر معصومه خانم است، چقدر خوبه، چقدر مهربانه، بالاخره تا برگرديم يک نگاه بهش کرده بودم خوشگل نبود ولي بدگل هم نبود. زن بايد مهربان باشد عروسک نيست که خوشگل باشد، اصلاً زن معمولي بهتر از عروسک فرنگي هاست، مرد که نمي خواد تماشاش بکنه، تو ذوق نزنه، خوبه...

کاش معصومه خانم خواهر داشته باشد، واي چي مي شه؟ من و ناصرخان باجناق مي شيم، مادر هم از تنهائي در مياد همه مان توي يک خانه زدگي مي کنيم. 
خوبه، ناصرخان تنبل است از خدا مي خواد يکي مثل من دور و برش باشد که کارهايش را بکند راستي بالاخره نفهميديم ناصرخان چکاره است؟ 
حتماً مادر من مي داند، مي گفت بيرون کار مي کند توي خانه بايد استراحت کند، اما خانه خوبي دارند ها فرش دارند، ظرف و ظروف دارند. 
چه مي دانم شايد جهيزيه زنش باشد، دختر خاله اش است آورده ديگه. 
خوشا به سعادتشان، خوب با هم جور شدند، خدا مرا هم عاقبت به خير بکند، بقول مادر يک دختر شير پاک خورده اي نصيبم بشود. 
خنده ام گرفت. 
هول کردم! اطراف کوچه را نگاه کردم اگر کسي مرا مي ديد حتماً فکر مي کرد آدم خلي هستم روز جمعه در دکان را باز کرده ام و نشسته ام براي خودم مي خندم. 
اما جنبنده اي در کوچه نبود. 
صداي قار و قور شکمم خبرم داد که وقت ناهاره، ظهر شده، شايد هم از ظهر گذشته تازه متوجه شدم که براي خودم ناهار نياوردم. 
اي دل غافل، امروز مي خواستيم بوراني خرما بخوريم، ديدي نشد! 
بيچاره مادر صبح اول وقت در فکر ناهار بود حالا قسمت نشد که بخوريم. 
نگاهي به آسمان کردم، يک ذره ابر هم نبود، آفتاب گرم گرم بود حيف بود به خاطر شکم خودم چوب ها را به اين زودي جمع کنم. 
ولش کن، صبر مي کنم تا غروب، ديشب شام حسابي اي خورده ام. 
فکر کردم اگر بيکار بنشينم گرسنگي امانم را مي برد، بلند شدم رفتم توي دکان 
نردبان وسط دکان ولو افتاده بود. 
اينرا درست مي کنم هم وقت مي گذرد، هم اينرا از وسط راه جمع مي کنم 
مدتي وسط دکان ايستادم 
گرسنه بودم لباسهايم را نياورده بودم، با اين پيراهن نمي توانستم کار بکنم، شايد تا ديروز مي شد اما از ديشب به اينطرف ديگر نمي شود، اين تنها پيراهن خوبي است که من دارم، طفلي مادرم با چه زحمت اطو مي کند انصاف نيست کثيفش بکنم، ديگه بعد از اين مهماني مي رويم مهمان مي آيد، کو تا وقتي که من بتوانم پيراهن تازه اي براي خودم بخرم. 
پيراهن را در آوردم، لخت شدم، خب توي دکان خودمان هستيم کار مي کنم، براي آنکه کاملاً احتياط کرده باشم رفتم بيرون و دو تا از چوبها را آوردم تکيه دادم بالاي در دکان، ديگه کسي نمي توانست مرا ببيند. 
هوا هم گرم بود و تا غروب بي وقفه کار کردم. 
کار جلوي همه خواسته هاي بدن را مي گيرد، وقتي کار مي کني هوس هيچ چيز نمي کني. 
غروب چوبها خيلي خشک شده بودند، فکر مي کنم دو روز هم زير آفتاب بگذارم حسابي خشک خشک مي شوند. 
از تصور قيافه اوستا و رضايتش جان گرفتم، همه چوبها را جابجا کردم در دکان را بستم و بطرف خانه پر کشيدم، انيس خانم خوب فهميده بود براي من خانه پناهگاه بود، محل آرامش و آسايش بود خانه را دوست داشتم، اهل بيرون رفتن نبودم، بدينجهت دوست و آشنائي هم نداشتم، پسرهاي محله مان را نمي شناختم، با هيچکس اختلاط نمي کردم، هيچوقت بيکار نبودم که سر کوچه بايستم، پاتوقي نداشتم وقتي از سرکار بر مي گشتم و مرد هائي را مي ديدم که حتماً زن و بچه هم داشتند اما جلوي دکان ها عاطل و باطل نشسته و به رهگذر ها تماشا مي کردند تعجب مي کردم، توي قهوه خانه فکر مي کردم چه جورد آدمهائي جمع هستند؟ همه بيکس و کارند؟ مگر مي شود اينهمه آدم تنها باشد؟ اگر زن و بچه دارند که بايد حالا پهلوي آنها باشند اگر مادر و خواهر دارند خب مثل من بايد کنار عزيزانشان باشند، خلاصه هيچوقت نفهميدم که مردها چه جوري دل دارند که عزيرانشان را در خانه تنها مي گذارند. 
وقتي رسيدم خانه، در کوچه باز بود! 
مادر هرگز عادت نداشت در کوچه را باز بگذارد يا خانه بود که خودش تنها بود يا خانه نبود که خانه تنها بود چي شده؟ 
تا از سر کوچه به کنار در برسم دلم بشدت مي تپيد. 
وقتي نزديک شدم صداي انيس خانم را شناختم توي هشتي داشت با مادر صحبت مي کرد. خوشحال شدم ، چه زود هواي ما را کرده 
- سلام انيس خانم 
- سلام، عليک السلام، سلام به روي ماهت، رحيم جان امروز فرداست که بيام از اوستا محمود انعامي بطلبم. 
- تشريف مي آوريد، انعام براي چي؟ 
- براي اينکه واسطه خير شدم، کجا پسري مثل تو پيدا مي کرد که روز جمعه را هم در دکانش را باز کند. 
- آهان، بلي، هوا خوب بود، کار داشتم 
- هواي بههاره ديگه رحيم، نمي گذاره آدم يک جا بند بشه، پير بشي پسر، ناصر خيلي از تو خوشش آمده، فهميده که پسر جدي و کاري هستي 
- لطف دارد 
- خب خواهر ديگه مي روم، قربان قد و بالات، هر وقت بيکاري، منهم خانه هستم بيا 
- انشاالله، خدمت مي رسم 
وقتي انيس خانم رفت مادر از نگاهم فهميد که مي پرسم براي چي آمده بود؟ 
- آخه ديشب من دستمال تخم مرغ ها و آن برج کبريت را يواشکي گذاشتم کنار پشتي، تا بوديم جلويش نشسته بودم نديدند، بعداً که ديدند، خوششان آمده، آمده بود تشکر بکند، رحيم آن برج را فکر کردند خيلي چيز مهمي است و خنديد 
- خب مادر هنر تويش هست کار دست است توي بازار پيدا نمي شه 
مادر دوباره خنديد فکر کرد شوخي مي کنم 
- سر به سرم مي گذاري هيچکس نداند تو ميداني که چي به چيه؟ 
- آره که مي دانم براي همان مي فهمم که زحمت کشيدي، اوستاي من ميگه کاري که دست آدميزاد مي کنه هيچ ماشيني در هيچ جاي دنيا نمي تونه بکنه، براي همان ارزش داره. 
- خب بيا تو، چرا همينجوري ايستادي؟ 
- مادر روده بزرگم داره روده کوچيکم را مي خورد. 
الهي بميرم برايت، فکر کردم ناهار مي آئي، خب پسر يک تکه نان و پنير لااقل بخر بخور قوت بايد داشته باشي که کار بکني، گرسنه مي ماني مريض مي شوي ها 
ولي من هرگز دلم نمي آمد پولي بدهم و چيزي بخورم، هرگز نشده بود، بدون مادر چيزي براي خودم بخرم، صدها بار از جلوي جگرکي رد مي شدم بوي جگر مستم مي کرد، مي ديدم مردهايي که خون از صورتشان مي چکد، شکم گنده، صد کيلو، ايستاده ايد سيخ سيخ جگر مي خورند. اما من هيچوقت دل نداشتم بدون عزيزم، شکم خودم را سير بکنم، گرسنگي مي خوردم ولي بدون مادر آب نمي خوردم 
- مادر دست و پنجه ات درد نکند، عجب خوشمزه شده 
- نوش جان 
- مادر! تو هم وقتي سر سفره خودمان هستي راحت تري؟ من نان و پنير خانه خودمان را بيشتر با لذت مي خورم تا چلو خورش ديشب 
- خورششان خيلي خوشمزه بود رحيم 
- نگفتم خوشمزه نبود اما من توي خانه خودمان راحت ترم، دست به سفره خودمان که دراز مي کنم آسوده ترم، ديشب فکر مي کردم همه نگاهم مي کنند. 
- خيالات کردي، خيلي آدمهاي خوبي اند، مهمان دوست اند، انيس خانم مي گفت ناصرخان گفته چرا زودتر با هم اختلاط نکرديم. 
- راستي کي بايد آنها بيايند خانه ما؟

ادامه دارد...

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره