برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست و یکم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست و یکم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت بيستم:

- اوستا رحيم ما اينقدر تعريف شما را کرديم که عيال هم دلبسته شما شد، امروز که مي آمدم محکم محکم سپرده که براي شب جمعه وعده شام بدهيد. 
- ما کوچيک شما هستيم اوستا محمود. 
- تو پسر مائي، همراه مادرت بيا که عيالم منتظر ديدن تست....

منزل اوستا را بلد نبودم، در طول اين مدت پيش نيامد که مثل ارباب قبلي منو به خانه اش بفرستد، از انصاف نبايد گذشت هيچوقت با من مثل پادو رفتار نکرده، آخه خودش هم روزگاري مثل من بوده و حال مرا خوب مي داند اما حاجي فرش فروش از کجا حال مرا مي فهميد؟ 
- اوستا مي دانم خانه تان «گذر امير» است اما خوب بلد نيستم. 
- گذر امير را که بلدي؟ 
- تا به حال آنجا نرفته ام اما پرسان پرسان مي شود پيدا کرد. 
- آهان وقتي گذر امير رسيدي دو تا دکان چسبيده بهم است يکي عامل قند و شکر است يکي يک بزازي کوچيک، از هر کدام، منزل اوستا محمود را بپرسي نشانت مي دهند، زود بيائيد ها. 
- چشم اوستا. 
- ضمناً در و پنجره دکان هر دو تايشان را، من ساخته ام خوب نگاه کن. 
- حتماً اوستا 
مادر به اندازه مهماني سه نفر ظرف و قاشق و ليوان خريده بود، دو تا هم که داشتيم، مي شد انيس خانم اينها را دعوت کنيم 
- مادر خوب شد براي دعوت اوستا هم ظرف داريم. 

- رحيم اين خوردن ها پس دادن دارد، پسرجان مي توني برساني؟ 
- خدا کريم است، خدا مي رساند رحيم خرکيه؟ 
- من از مهماني بدم نمي ياد اما لقمه توي گلويم گير مي کنه وقتي ياد مي آورم که هر رفتي، آمدي دارد. 
- بگذار ما هم مثل آدم هاي ديگر با مردم نشست و برخاستي بکنيم، آدم ببينيم، خدا بزرگ است. 
- انشاءالله زن بگيري بالاخره عروس جهازيه دارد يه خرده از بابت اثاث خانه وضعمان روبراه مي شود رو مردمي مي شود. 
- کو عروس؟ تو حالا عروس را پيدا کن جهاز هم نياورد بي خيالش، روزي رسان خداست. 
- پيدا کردم 
- پيدا کردي؟ کجا؟ کيه؟ من ديدم؟ 
مادر زد زير خنده: 

- تو؟ تو که نگاه نميکني، کجا ديدي؟ 
- خودت ديدي؟ 
- آره که ديدم نوه خواهرم است، البته چهار سال پيش ديدم حتماً حالا بزرگ شده. 
- چهار سال پيش؟ من کجا بودم؟ 
- همان موقع بود که تو تيمچه فرش فروش ها کار مي کردي، فکر مي کنم همان روز آخر که رفتي و ديگه بعد از آن نرفتي همانروز. 
- چرا بمن نگفتي؟ 
- تو چنان عصباني بودي که همه چيز فراموشم شد، تازه چه مي گفتم؟ آنروز که بفکر زن گرفتن نبوديم. 
- چند ساله مي شه؟ 
- حالا دوازده سيزده بايد باشه. 
- دوازده سيزده؟ نه. 
- چرا نه؟ 
-عروسک بازي نمي خوام بکنم که، شريک درد و غم مي خوام. 
- مگر پدرت با من عروسک بازي کرد؟ دختر از نه سالگي يک زن تمام عيار است. 
- نه قربان قد و بالايت بروم نسخه زندگي خودت را براي من نپيچ، من نمي خوام رحيم ديگري آواره روزگار کنم، از خودم بزرگتر باشد اشکال ندارد ولي کوچمتر نه. 
- هميشه زن کوچکتر از شوهرش بوده. 
- بوده که بوده، غلط بوده، احمقانه بوده، براي همين اينهمه زن بيوه دور و برمان پر شده است. شوهر پير و پاتال مرده زن جوان آواره شده، بچه هاي نيم وجبي سرگردان شدند. 
- تو خودت مگر چند سال داري؟ 
- بيست و يک سال 
- خب کوکب را بگير سيزده، چقدر فاصله داريد؟ 
پس اسمش کوکب است، يک لحظه حالم يک جوري شد کوکب را خيلي قشنگ مي شود نوشت دو تا سرکش دارد آخرش را هم تا بخواهي مي شود کش داد، صداي قلم گوش هايم را نواخت، "کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت"، چه مي دانم شايد بخت من همين کوکب باشد، بسته مادرم است حتماً وضع و روزگارشان هم بهتر از ما نيست، اما آخه بچه دوازده ساله؟ 
- نه مادر خيلي بچه است. 
- من مي گم خوبه، دختر که شوهر بکنه زود بزرگ مي شه، استخوان مي ترکاند. 
- اگر تو بايد بپسندي و قبول کني خب مبارک اسا. 
- نه، تو بايد قبول کني. 
- اگه به منه من دوازده ساله نمي خوام. 
- دختر ها را از نه سالگي شوهر مي دهند. 

- قد و سن خودم 
- اووه رحيم بگو دختر ترشيده مي خواهي 
- مگر من ترشيده ام؟ 
- مرد فرق مي کند 
- چه فرق مي کند؟ چه فرق مي کند؟ 
- تو فکر مي کني آقا ناصر چند سال دارد؟ معصومه خانم چند سال؟ 
مادر راست مي گفت اقلاً هشت نه سال با هم فاصله داشتند، اما خوب بودند خيلي خوب بودند يکدفعه بدون آنکه قصد بدي داشته باشم از دهنم پري. 
- خواهر معصومه خانم باشد قنداقي اش را هم قبول دارم. 

اوستا جلوي دکان ايستاده بود و بمن نشان مي داد که چوب ها را چه جوري پشت دکان تلمبار کنم که رويهم باشند اما از هم فاصله داشته باشند که هوا تويشان رفتو آمد بکند و حسابي خشک بمانند. 
- ببين رحيم يکي از راست بگذار يکي از چپ، رديف بعد را برعکس اينجوري 
با انگشت هاي دستش نشانم داد فهميدي؟ 
- فکر مي کنم فهميدم حالا دو رديف مي چينم نگاه کنيد ببينيد اينجوري بايد باشد؟...

صداي چرخ هاي درشکه اي توي کوچه پيچيد. 
اوستا بطرف صدا برگشت، کالسکه آمد و آمد و از سر کوچه ما رد شد. 
«درشکه روسي با دو چراغ کريستال آئينه دار شمع سوز بادگير، رنگ درشکه مشکي براق بود، چراغ هايش قرمز، تشک سبز و با فنر هاي نرم، دو اسب يک قد و يک رنگ و يک اندازه، هر دو جوان، سورچي با سبيل تاب داده که با وجود آن که بهار بود و هوا رو به گرما مي رفت، باز کلاه پوستي بر سر نهاده و به همان اندازه درشکه تر و تميز و براق مي نمود، صاف در صندلي خود نشسته بود و به روبرو نگاه مي کرد، انگار مي خواست ابهت منظره را بيشتر نمايان کند.» 
- آشنا نيست اوستا سرش را بالا انداخت، مال اينطرف ها نيست، نمي شناسمش 
- عجب چيزي بود 
- مال يک آدم پولدار شکم گنده است، عليا مخدره هايش هم تويش لميده بودند. 
- از کلمه عليا مخدره و ژست اوستا خنده ام گرفت. 
- اوستا اينجوري خوب شد؟ 
- اَه رحيم نه، پس تو گفتي فهميدم؟ 
دستهايم به پهلوهايم آويزان شد، خجالت کشيدم که نفهميده بودم چه بايد بکنم. 
- برو کنار، برو کنار خودم بچينم، تو ياد بگير، اينکه کار ندارد يکي به راست يکي به چپ. 
اوستا هن هن کنان چوب ها را روي هم چيد فقط دو رديف. 
- رحيم تو چنان سبک اين ها را جابجا مي کني که آدمي که از دور نگاه مي کند فکر مي کند وزن پر است، سنگين است پسر جان، اينهمه مدت اينها را تو هر روز به کول کشيدي؟ آخ خسته شدم، تازه اينها خشک شدند طفل معصوم وقتي خيس بودند چقدر سنگين بودند. 
- نه اوستا مهم نبود، خيلي سنگين نبودند. 
- جواني، ماشاالله زور بازو داري، خدا کمکت کند، پير بشي اما عاجز نشي، انشاالله. 
- اوستا چائي حاضر است. 
- خودم مي ريزم تو بقيه چوبها را بچين، آفتاب دارد غروب مي کند. 
اوستا رفت توي دکان و من ضمن اينکه چوبها را به پشت دکان منتقل مي کردم نگاهم به اوستا هم بود، ديدم جلوي نردبان که کنار ديوار زير ميز جا داده بودم ايستاده و متفکرانه نگاه مي کند، حتماً‌حالا مي آيد مي پرسد که چرا نردبان را نبرده ام، چي بگويم؟ 
- رحيم. 
دلم هري ريخت، حلا چه بکنم چه بگويم؟ اگر احساس کند که با او قهر کرده بودم يا بدم آمده نردبان را نبردم فکر مي کند زيادي فضول شدم، بدش مي آيد، شايد باز هم بين ما شکرآب شود، اوستا سرم داد بزند، نمک بحرامم بنامد، چه مي دانم هزار فحش بدتر، ... 
- رحيم 
چاره نداشتم جواب دادم: 
- بله اوستا 
- بيا پسر چائي بخور برو 
يک لحظه سرم گيج رفت، آخ چه فکر کردم، چه نگران شدم، نمي دانستم چه بکنم. 
- اوستا شما بخوريد کارم تمام شد مي آيم. 
- نه پسر سرد مي شود از دهن مي افتد، چائي لب سوز خوبه، بيا 
جرأت نمي کردم بروم توي دکان و اوستا و نردبان را يکجا ببينم 
- مي خواهي بياورم بيرون، هان؟ 
- زحمت مي کشيد 
- صبر کن يکي ديگر براي خودم بريزم بيايم بيرون، هواي توي دکان يواش يواش دارد گرم مي شود. 
يکي از الوار ها را بلند کردم و بردم پشت دکان وقتي برگشتم اوستا يک استکان چائي دست راستش بود يک استکان دست چپش. 
- بيا رحيم، دستم لرزيد چائي ريخت روي قند ها زود بخور له نشود. 
قند ها خيس شده بودند کلي از چائي را توي نعلبکي ريختم که قاطي قند شد دوباره ريختم توي استکان. 
- ببخش، پيري است ديگه، پيري و هزار درد بي درمان، دستي که يک عمر اره بکشد و ميخ بکوبد بالاخره به فغان مي آيد، فريادش بلند مي شود: بس است، ديگر بس است پدرم را درآورديد، مگر چند سال مي توانم هي بکوبم هي بکوبم؟ 
اوستا چائي اش را خورد آهي کشيد و گفت: 
- رحيم مي گويند در ديار فرنگ کارگر فقط سي سال از عمرش را کار مي کند بعداً ديگر کار نمي کند. 
در حاليکه الوار ها را بلند مي کردم با تعجب پرسيدم 
- پس بقيه عمرش را چي مي خورد؟ 
- حکومت خرجش را مي دهد. 
خيلي تعجب کردم، مگر همچو چيزي مي شود. 
- آخه چطور؟ 
- نمي دانم چطور اما مي گويند همه و همه سي سال کار مي کنند بقيه عمر بيکار مي گردند و مفت مي خورند. 
- چند سال؟ 
- تا زنده اند، تا وقتيکه زنده هستند ديگه با چند سالش کار ندارند فقط سي سال بايد کار کرد بعد خلاص. 
باورم نشد، چه جوري حکومت مي تئاند اينهمه پول فراهم کند و به رعيت بدهد؟ از کجا مي آورد. 
گفتم: اوستا از کي شنيديد؟ 
- از آنهائي که فرنگستان رفت و آمد مي کنند، شازده مبشر ميرزا برادر بشيرالدوله تعريف مي کرد، مي گفت آنجاها بهشت پير هاست، آنقدر خوش و سرحال هستند، روزگارشان هزار مرتبه بهتر از جوان هاست. 
- خب معلومه آدم کار نکنه و مفت بخوره روزگارش خوب مي شه 
- رحيم من چهل و چهار سال است کار مي کنم صبح بعد از نماز صبح يک لقمه بالا مي اندازم مي زنم بيرون، سگ دو مي کنم تا وقتيکه آفتاب غروب کند، حالا ديگه قوتم تمام شده سابق بر اين فکر مي کردم تا نفس دارم کار خواهم کرد اما حالا حالاها از نفس مي افتم صبح بزور از خواب بلند مي شوم و شبها از خستگي زياد خوابم نمي برد، آنقدر توي رختخواب اينور آنور مي گردم، دعا مي خوانم، ده دفعه از يک تا صد مي شمارم تا خوابم ببرد، هنوز چشمم گرم نشده از درد دو تا دستهايم ز خواب مي پرم، و دوباره روز از نو روزي از نو. 
من، هم به حرفهاي اوستا گوش مي دادم و هم کارم را مي کردم، اوستا چپقش را روشن کرد توي فکر فرو رفته بود پک هاي خيلي محکم به چپق مي زد و هي با دستش سرچپق را تکان مي داد. 
- باز خدا را شکر حال و روزگار من خوب است بيچاره شاطر محله ما روزگار سگ دارد، قبل از اذان صبح نمي دانم شايد دو سه ساعت بعد از نيمه شب در دکان را باز مي کند، خمير گير و پادو ها هم مي آيند، بيچاره آنقدر توي تنور خم و راست شده که پشتش قوز درآورده، بسکه توي آن زيرزمين مانده، آفتاب نديده رنگ بصورت ندارد مثل مرده ها مي ماند، اما چه بکند؟ تا زنده است بايد همينجوري هي برود هي بيايد، بيچاره هميشه از درد پشت مي نالد، هرچه هم در مي آورد خرج دوا درمان مي کند، اما چه فايده؟ 
- زن و بچه ندارد؟ 
- مثل اينکه زنش مرده يک دختري داشته شوهر داده رفته کرمان، نه اين از اون خبر دارد نه اون از پدره با خبر است، خودش مي رود خودش مي آيد، هيچ کس و کار ديگري هم ندارد.

ادامه دارد...

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره