نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست و ششم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست و ششم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت بيست و ششم:

پشت دکان بالاي الوار ها با مسطره طول وعرض الوار ها را اندازه مي گرفتم ديدم همان دختر بچه که قاب عکس سفارش داده بود دارد مي آيد خدا را شکر قاب را درست کرده بودم پريدم پايين.
سلام خانم کوچولو.
رفتم طرف ميز وسط دکان که قاب عکس را رويش گذاشته بودم دنبالم آمد تو جواب سلامم را نداده بود.
دوباره گفتم:
سلام عرض کرديم ها.
مثل اينکه مي ترسيد کسي درون دکان باشد ازآدميزاد رم ميکرد اطراف را نگاه کرد و بعد از کلي تاخير گفت:
عليک سلام , شما ظهر ها تعطيل نمي کنيد؟
توي دلم گفتم اي کلک اگر فکر مي کردي که ظهر اينجا تعطيل است پس حالا چرا دنبال قاب عکست آمدي؟
گفتم:
وقتي منتظر باشم نه.
مگر منتظر بوديد؟
بله.
منتظر کي؟
منتظر شما.
دختره مثل دلمه مي مانست خوشم مي آمد سربسرش بگذارم خيلي جالب بود با يک وجب قد براي خودش قاب عکس سفارش مي داد تنهايي دنبال سفارشش مي آمد حرفهاي گنده گنده مي زد مثل موش مي دويد وسط جمعيت, حالا هم صلوه ظهر که جنبنده اي توي کوچه نيست پيدايش شده آمده اين بچه بزرگتر نداره؟ صاحب نداره؟خودش با پاي خودش آمده بود,
اما از من پرسيد:
بامن کاري داشتيد؟
ماشاالله عجب زرنگ است ,تخس است يک لحظه فکر کردم عوضي گرفتم
پرسيدم: مگر شما نبوديد که قاب مي خواستيد؟
با سرش گفت آري
خب برايتان ساخته ام ديگر.
و قاب را از روي ميز برداشتم و به طرفش دراز کردم.
مثل اين که قاب بزرگتر از اندازه اي بود که در نظر گرفته بود نپسنديد و گفت :ولي من که اندازه نداده بودم.
حوصله دوباره درست کردن را نداشتم اصلا حوصله جر و بحث نداشتم گفتم:
خب شما يک چيزي خواستيد ما هم يک چيزي ساختيم ديگر اگر باب طبع نيست بيندازيد زير پايتان خردش کنيد.
دلم برايش سوخت بچه بود داشت بزرگ مي شد نخواستم دلش بشکند اضافه کردم:
يکي ديگر ميسازم.
براي اينکه روش نشه دوباره بخواد گفتم:
بيشتر از يک هفته است که ظهر ها اين جا منتظر مي نشينم.
توي دلم گفتم دِ بگير قال قضيه را بکن طوري که دستش به قاب برسد بطرفش رفتم و قاب را بسويش دراز کردم. وقتي قاب را مي گرفت خدا مرا ببخشد احساس کردم تعمدا"دستش را به دستم ماليد.زبانم لال اگر دروغ بگويم هيچ نيازي به اين حرکت نداشت اما تعمدا "اين کار را کرد اما دروغ نگفته باشم چادر سياهش روي دستش افتاده بود با همان قاب را گرفت.از نظر من کار تمام بود و مي بايست تشريف مبارکش را مي برد اما با کمال تعجب از من پرسيد:
شما که ظهر ها نمي رويد خانه زنتان ناراحت نمي شود؟
با بي حوصلگي گفتم:
من زن ندارم.
با سماجتي که از قد وقيافه اش بعيد بود پرسيد: کسي را هم نشان کرده نداريد؟
عجب بلايي بود! راست گفتند فلفل نبين چه ريزه بشکن ببين چه تيزه ,تصميم گرفتم سر بسرش بگذارم.
اينکه اهلش بود از قديم و نديم گفته اند آش پيشکش را مي خورند.
منتظر بود که ببيند من کسي را نشان کرده ام يا نه گفتم:
چرا.
از رو نرفت!!
پرسيد:
خب به سلامتي کي هست؟
راستي کي بود؟ معصوم که خواهر نداشت نوه خاله مادرم را هم که نمي خواستم اما مادر که مي خواست.
نوه خاله مادرم.
مبارک است انشاالله پس همين روزها شيريني هم مي خوريم.
والله من از رو رفتم خجالت کشيدم سرم را پايين انداختم شايد اين يک وجبي هم خجالت بکشد و بزند به چاک اما بر وبر از زير پيچه منو نگاه مي کرد , نگاهش سنگين بود ومن با چشمهاي به زير انداخته احساس ميکردم نخير منتظر جواب من بود گفتم:
براي مادرم مبارک است من که نمي خواهم الهي حلوايم را بخوريد.
توي دلم خنديدم او او جدي جدي خنديد:
خدا نکند.
يعني چه؟ اين دختره چه جوري جرات ميکند با پسر عزبي توي يک دکان خلوت سر ظهر که هيچ جنبنده اي توي کوچه نيست اينجوري خودماني حرف بزند راست ميگويند آخر زمان شده.
چه قدر تقديم کنم؟
بابت چه؟
اصلا اصل قضيه را فراموشم شده بود قاب عکس يادم رفته بود!
بابت قاب
آه بلي قابي ساختم آمده ببرد.اما از يک پايه نردبان مادرم ساخته ام زحمتي هم نداشت هر چند موقع بريدن پدرم درامد اما بعدا"با چهارتا ميخ به هم وصلش کردم تمام گفتم:
ما آنقدر ها هم نالوطي نيستيم.
آخه....
آخه ندارد ناسلامتي ما کاسب محل هستيم.
اين را از اوستا ياد گرفته بودم اوستا گفته بود هر چند که بچه است اما بچه همين محله است و مسلما "مارا مديون هم محله اي ها ميدانست. دوتا چوب روي ميز بود برداشتم و نشان دادم وگفتم: دوتا تکه چوب اينقدري هم قابلي دارد
که شما حرف پولش را مي زنيد؟
يادگار ما باشد قبولش کنيد گفت:
اختيار داريد صاحبش قابل است دست شما درد نکند.
بايد سرش را مي انداخت پايين و مي رفت , اما نفهميدم نه تنها نرفت بلکه تعمدا پيچه اش را بالا زد و با چشم هايش توي تخم چشم هاي من خيره شد.
انگاري آب داغي را از فرق سرم ريختند تا پايين دخترک بزرگ بود شانزده هفده ساله درشت قابل به شوهر, گوش بزنگ خواستگار ,بي آنکه دست خودم باشد يکدفعه از دهنم در رفت:
فتبارک الهه احسن الخالقين.
آيا شنيد؟ يا من زمزمه کردم؟ بي آنکه حرف ديگري بزند پيچه اش را پايين آورد وبدون خدافظي سلانه سلانه رفت بيرون.
با نگاه دنبالش کردم, امروز کسي توي بازارچه نيست که وسط دست و پا گم شود بايد ببينم از کدام طرف مي رود
اخه اين کيه؟ من فکر ميکردم بچه است ,اما دختر رسيده است چقدر سر زبان دار است از زير پيچه حسابي منو نگاه مي کرد , همه حرکات منو زير نظر داشت ,من بگو که فکر ميکردم با يک دختر بچه کم سن وسال طرفم داشتم سر به سرش ميگذاشتم.
رحيم خاک بر سرت با آتش بازي کردي اگر پدر گردن کلفتي داشت چي؟ اگر برادر بزن بهادري داشت چي؟ اگر سر ميرسيدند؟ تکه بزرگه ات گوش ات بود تا بيايي ثابت کني که قاب عکس ساخته اي کتک را نوش جان کرده بودي

بخير گذشت خدا رحم کرد ,تازه از رختخواب بلند شدم اصلا نا نداشتم که از پس شان بر بيام ,خدايا شکر به مادر بيچاره رحيم رحم کردي اگر اوستا سر مي رسيد چه مي شد؟ ظهره اما اوستا زمان رفت وآمدش به هم ريخته گاهي مياد گاهي نمياد ,واي خدا عجب بلايي رسيده بود خدايا شکر که بخير گذشت.

وقتي خطر وجودش رفع شد بخود آمدم, انگاري خوشگل بود يک نظر ديدم فقط يک لحظه چرا پيچه را بالا برد؟ نکند از لحن صحبت هاي من فهميد که فکر ميکنم دختر بچه است حتما به پر دماغش خورد آخه دختر ها دلشان نمي خواد بچه سال ديده شوند ,مخصوصا که اينجوري سر و زبان دار هم باشند, پيچه را بالا آورد تا من حساب خودم را برسم با يک دختر خانم سر وکار دارم نه با يک دختر بچه از کدام طرف رفت؟ از طرف راست کوچه پس منزلشان طرف راست است شايد اوستا بشناسدش نميدانم شايد هم تازه به اين محل آمده اند شايد اوستا هم نشناسد با چادر و چاقچور که زنها را نمي شود از هم تشخيص داد مگر اينکه پيچه را براي اوستا هم بالا ببرد.

از اين فکر ناراحت شدم نکند از آن دخترهاي ولگرد بود که اگر بود خب براي همه پيچه بالا مي رفت کار ندارد در ميان جمعيت پايين مي آورد هر جا لازم شد بالا مي برد.از آن که بالاي سرش نيست مواظب باشد نه پدري نه برادري,دوباره از اينکه پدري برادرش سر مي رسيد و مرا مي زد تنم لرزيد.
نمي دانم چه کار خيري کرده بودم که خطر از سرم گذشت خدايا هر گناهي کرده ام يا مي کنم مجازاتش به تنم بخورد نه آبروم , اوستا روي من حساب مي کند ,اگر پا کج بگذارم نانم را بريده ام پس به اوستا جريان را مي گويم.
چي بگويم؟ بگويم دختره خودش را به من نشان داد؟ خجالت ميکشم سرخ وسفيد مي شوم کار بدتر ميشود نگويم؟
بعد مثل آن دفعه يکي خبر ميدهد اوضاع بدتر ميشود توکل به خدا مي کنم يک جوري مي گويم که بددل نشود تازه من بيچاره که کاري نکردم , آهو خودش با پاي خودش آمد که شکارش کنم من چه بکنم؟
 شايد هم دختره خل بود شايد از آمد عقب افتاده هاست حتما "عقل درست وحسابي ندارد ,حتما » "از اين فکر بدم آمد
خانه وخانواده ندارد والا در اين صلوه ظهر تنها و بيکس نمآمد سراغ من , به اوستا جريان را مي گويم اهل محل را ميشناسد حتما اگر دختر خل وچل توي اين محله باشد آن را هم خبر دارد.
آن روز از بخت من اوستا نيامد آن نظم وترتيب هميشگي کارمان به همخورده بود از روز ي که توي خانه بشيرالدوله شروع به کار کرده بود کم مي ماند حال و احوالي ميکرد و گاهي چايي هم نمي خورد ميرفت.

اما از روزي که به خانه ما آمده بود من آنجوري افتاده بودم مزد منو دو برابر کرد .
خدا عمرش بدهد مادر مرتب برايم شير و خرما مي دهد آبگوشت مي پزد و من هم کيف روزگار را مي کنم ام مادر حاليش نيست که اين دو برابر شدن مزدم براي خاطر جان خودم است خيال ورش داشته که رحيم حالا که مزدت بکفايت است بگذار بروم خواستگاري کوکب.
مادر بگذار نفسي بکشيم خون رفته جايش بيايد حالا خيلي وقت داريم نترس کوکب تو به اين زودي ها ترشيده نمي شود.
رحيم چي؟ رحيم پير ميشود.
نترس شهر هرته رحيم پير ميشود هر دختر بچه اي را بخواهد مي تواند بگيرد.
تو که ميگي بچه سال نمي خواهي.
نه اينکه ميخوام, يعني غصه پيري رحيم را نخور قرار مدارها را مردها گذاشته اند سنت ها را مردها ساخته اند هيچوقت حق خودشان را پايمال نکرده اند, و مگر نميداني آن اوستاي نجار که حالا چوب فروش بازار شده خواهر بچه سال محسن را خريده؟ مي داني سن اش چقدره؟مثل پدربزرگ دختره است.
آه رحيم روده درازي نکن حرف زيادي ميزني تورا چه به کار اين و آن وقت زن گرفتن تست ,بزرگ شدي منهم آرزو دارم دلم مي خواهد نوه هايم را ببينم بغل کنم مادربزرگ خطابم کنند چقدر کش ميدهي.
پس بگو,درد دردِ خودت است ,آرزوي نوه کردي ,خيرم باشد .
تو لب بجنباني درست ميشه.
 مادر با چي؟ ما هنوز انيس خانم اينها را دعوت نکرديم عروسي مي توانيم راه بيندازيم؟
براي همين شب جمعه وعده شان بگيرم؟
بگير ,من بدهکارم حواسم پرت است چيزي را که خوردم بايد پس بدهيم والا توي شکم ام نفخ ميکند.
سخت ميگيري رحيم الکي حرف توي حرف مي آوري ,هميشه اين کار تست ,بعد از شب جمعه چي؟مي گذاري بروم خواستگاري؟
نه
تا کي نه؟
نمي دانم.
رحيم از وقتي که مريض شدي بد اخلاق شدي حاليت هست؟
نه حاليم نيست چرا بايد بد اخلاق شده باشم؟ تو مادر هيچ وضعيت مرا درک نمي کني من حال زن گرفتن ندارم فهم شد؟آنهم کي؟يک الف بچه نه قربان تو با آن لقمه اي که برايم گرفته اي.
آخه تو دختره را ديدي؟
نه ديدم نه ميخواهم ببينم تو ديدي کافيست
ببينم که قد نميکشه سن اش بالا نميره دوازده ساله است بچه است, من حاجي شکم گنده چوب فروش نيستم که دختر بچه بغل کنم آن مرد که خرس است خاک بر سر حيوان است حاليش نيست ,بعضي ها را پول کور ميکند کر مي کند فکر ميکنند چون پول دارند هر غلطي که بتوانند بايد بکنند .نه مادر بگذار چند روزي نفس بکشيم ,خدا مرا خر پول نکند که خودم هم خر ميشوم همينکه دارم بس است.
مادر ديگر حرفي نزد خدا رو شکر تا مدتي آتش بس شد تا يکي دوماه صحبت کوکب را نمي کرد هميشه اينجوري ميشه تا يه خرده يادش ميره که من چي گفتم بياد عروسي بزنو بکوب مي افته وقتي زير بار نرفتم و حرف اول وآخر را زدم يادش مياد که نبايد زياد اصرار بکند ومن راحت مي شوم.
خانم کوچولو.
با وجوديکه ديده بودم دختر بزرگي است اما شايد براي خاطر سبک کردن گناه خودم هنوز کوچولو مي گفتم ,داشتم خودم را گول ميزدم گل را بطرفش گرفتم.
اين مال شماست؟
نه مال شماست.
مال من است؟ پس اين گل را براي من آورده است؟ آخه چرا؟
از چه بابت؟
اجرت قاب عکس.
خنده ام گرفت ,طفل معصوم مثل خودم است مال مفت از گلويش پايين نمي رود زورش به اين گل بود,باشد قبول دارم گذاشتم روي ميز.
با دستپاچگي گفت :جلوي چشم نگذاريدش.
به چشم.
گل را برداشتم گذاشتم پشت الوارها,خب بلاخره بايد بفهمم اين دختر با اين شيرين کاري اسمش چيه؟ مبادا با ديگري اشتباه کنم.
اسم شما چيه دختر خانم؟
ديگه دختر کوچولو نگفتم خانم شده بود خانمي فهميده که بجاي مزد قاب گل آورده بود ,گل را برداشتم جلوي
دماغم گرفتم و نگاهش کردم مثل اينکه در گفتن اسمش مردد بود عجب غيرتي! صورتش را که نشان داده بود گل هم که آورده بود اسمش مگر چي بود که؟
محبوبه.
محبوبه شب! از آسمان افتاد توي دامن من.
گل را روي ميز گذاشتم هنوز ايستاده بود چه بگويم؟ او به من چه گفته بود؟
د آهان مثل خودش حرف ميزنم پرسيدم : يادم آمد
شما نشان کرده کسي نيستيد؟ 

اگر سر و گوشش نمي جنبيد که مي جنبيد حقش اين بود که به من بگويد بتو چه مگر فضولي؟ حق هم داشت به من رحيم چه ارتباط داشت که دختر هاي محله چه ميکنند و چکاره اند من نجاري بودم سرم به کار خودم , حالا حالا ها هم قصد زن گرفتن نداشتم , تازه توي اين محله اعيان نشين به گور پدرم مي خندم که هوس زن گرفتن ميکردم اين لقمه ها بزرگتر از دهن من بودند. از قديم و نديم گفته اند آنجا برو که بخوانند نه انجا که برانند.

مي خواستند من نخواستم.
خنده ام گرفت, صدايش شيرين بود حرف هايش بامزه بود گفتم: چرا؟ مگر بخيل هستيد؟ نمي خواهيد يک شيريني مفصل بخوريم؟
نه الهي حلوايم را بخوريد.
پس اون هم تصميم گرفته بود مثل خود من حرف بزند منم گفته بودم حلوايم را بخوريد.
چرا؟
دوباره پيچه را بالا برد چنان با اشتياق توي چشم هايم زل زد که خجالت کشيدم سرک را پايين انداختم دسته اره را چنان ميان انگشتانم فشار دادم که انگشتم درد گرفت , و وقتي به خود آمدم رفته بود, آتشي در دل من برپا کرده و رفته بود.
نگاهش تا درون رگهايم را سوزاند نه اينکه بسوزد نه گرم شد مطبوع بود درد بود اما شيرين بود, محبوبه شب بود
آمد و عطر افشاند و رفت"محبوبه".
تا به خانه برسم مدام با اسمش ور رفتم محبوبه نه سرکش داشت نه سين داشت نه شين اما مقبول بود دلم را برد
خوشم آمد به دلم نشست معجزه است ها يک عمر دنبال چه بودم چه نصيبم شد, اسمش به خط خوش نمي شود اما خودش خوشگل بود شيرين بود,نرم بود ,لطيف بود دلم را ربود.
مژده اي دل که مسيحا نفسي مي آيد که ز انفاس خوشش بوي کسي مي آيد 

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره