داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و دوم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت چهل و دوم:
چرا بهانه ميگيري محبوبه؟ من از اين چيزها نمي مالم ، اگر تو هم خوشت نمي آيد ، ديگر به تو دست نمي زنم،کفش هايم را پوشيدم و در کوچه را به طوري که صدايش را بشنود بهم زدم و بيرون رفتم .
کفش هايم را پوشيدم و در کوچه را به طوري که صدايش را بشنود بهم زدم و بيرون رفتم.
بي هدف قدم بر ميداشتم ،اما هواي خنک بهاري ،نسيم جان بخشي که مي وزيد ،حالم را جا آورد عصبانيتم فروکش کرد ،آرام شدم.
کجا بروم؟ خدايا بي کس تر و غريب تر از من در اين شهر بنده اي داري؟ اگر بعد از ظهري از خانه مادر نيامده بودم حتما مي رفتم پيش اش، اما دلم نمي خواست بفهمد از محبوبه قهر کردم ،از خانه بيرون زدم ،خدايا کجا بروم؟
نشستم لب جوي آب مردم رفت و آمد مي کردند ،بعضي از زن ها دوش به دوش شوهرهايشان راه مي رفتند. خوش خوش صحبت مي کردند ،خدايا محبوب چرا بدعنق شده؟ چرا بهانه مي آورد؟ چرا اتاقش را جدا کرده؟ همه ي اخلاقياتش قابل تحمل است ، تا به حال هم تحمل کردم الا اين تنها خوابيدنش ،آخر من چرا بايد چند هفته تنها در تالار بخوابم؟
حالا چکار مي کند؟ تنها گذاشتن زن حامله ،گناه دارد ،خدا نمي بخشد ،اون هم بيکس است اون هم جز من پناهي دارد، آخه پس چرا مرا از خود مي راند ؟ من که به هر سازي زده رقصيده ام ديگر چه بکنم؟ آيا از آن زمان که عروسي کرديم ، هه چي عروسي ؟! اخلاق من تعقيير کرده؟ نه ولله من همان رحيم هستم ، تو سري خور هم شده ام ،مادر راست گفت توي خانه عادت داشتم حاضر و آماده بروم و بخورم و بخوابم ، اينجا همه کار مي کنم ،پس يک زن از شوهرش چه توقعي دارد؟ پس کو ؟ شب اول گفتم: امشب سر ما منت مي گذاريد. چه گفت ؟ با چه جوابي آتش عشقم را تيز تر کرد؟ گفت: امشب و هر شب. اين چند هفته شب نداشت؟ اصلا نمي گويد رحيم چه بکند ؟ مادر بيچاره اش ده روز توي بستر زايمان بود پدر الدنگش که سن پدر من است مهلت نداد که از بستر نقاهت برخيزد همان شب رفت مست کرد و بغل آن عجوزه خوابيد ،اصلا به ياد نمي آورد؟
يک دفعه فکري مثل جرقه توي ذهنم درخشيد ، جان گرفتم ، عصبانيتم تماما از بين رفت کرختي ام تبديل به انرژي شد از جا بلند شدم و يک راست رفتم در دکان را باز کردم.
خوب فکري به کله ام رسيده ، اداي پدرش را در مي آورم شايد بترسد شايد بفهمد که من هم مرد هستم، تازه قبول ندارد که نجابت پدرش را داشته باشم . پدرش هميشه تاج سرمن است!
شيشه ي الکل صنعتي را برداشتم توي ليوان کمي آب ريختم کمي الکل ريختم و توي دهنم پر کردم و گرداندم و بيرون ريختم ،واخ واخ دهانم سوخت ،اين چه مزه ي....مزخرفي دارد اين هايي که عرق مي خورند ديوانه اند در دکان را بستم به اميد يک شب خوب راهي خانه شدم با قصد در را محکم بستم کفش هايم را روي زمين کشيدم در تالار را باز کردم و رفتم تو لباس هايم را در آوردم در وسط را باز کردم و وسط درگاه ايستادم من آمدم.
پلک چشم هايش تکان مي خورد خنده ام گرفت خودت را به خواب نزن مي دانم که بيدار هستي نتوانستم خودداري کنم بطرفش رفتم بغلش کردم که ببوسمش گفت حالم خوش نيست رحيم برو بگذار بخوابم
آب سردي بر روي سرم ريخت همه اشتياقم از بين رفت عشقم پژمرد قلبم شکست و با دلي شکسته رختخوابم را در تالار پهن کردم و گويا خوابيدم
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر وسواس الخناس الذي يوسوس في صدورالناس من الجنۀ والناس
اواخر ارديبهشت ماه بود گويا دوران ويار محبوبه خانم داشت تمام مي شد الهي شکر هرچه بود گذشت خدايا شکر که به من تاب تحمل همه چيز را دادي خب زندگي است ديگه بالا و پايين دارد بين همه زن و شوهرها شکر آب مي شود اصل اين است که همديگر را دوست داشته باشند از قديم گفته اند زندگي زناشويي مثال هواي بهار است گاهي گرم است گاهي سرد گاهي آفتابي است گاهي ابري گاهي مي بارد گاهي مي ايستد
روز جمعه بود مطابق معمول من صبحانه را آماده کردم و چون گرسنه ام بود و آفتاب پهن شده بود صبحانه ام را به تنهايي خوردم هفت روز هفته را تنها صبحانه مي خوردم شش روزش که هيچ عجله داشتم بروم سرکار اما جمعه ها را دلم مي خواست پهلوي زنم بنشينم و باهم صبحانه بخوريم اما گويا زن حامله پر خواب مي شود بشود چه بکنم
وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم
که در طريقت ما کافريست رنجيدن
نزديکي هاي ظهر صداي خش خشي از اطاق کوچک شنيدم فهميدم بيدار شده توي رختخوابه در وسط را باز کردم
رحيم حوصله ام سر رفته از بس که توي خانه ماندم پوسيدم نه سلامي نه صبح بخيري مثلا که خانم از اشراف زادگان است و بنده از گدايان کجا ببرمت باغ دلگشا
آره
وقتي حالت تسليم داشت لذت مي بردم خوشم آمد خنديدم گفتم
بلند شو ببرمت
حالا نه بعد از ظهر برويم لاله زار برويم گردش
صبحانه را خورد ناهار را هم کمکش کردم درست کرديم و خورديم ظرفها را بردم گذاشتم پهلوي حوض رفتم سر و صورتي صفا بدهم که برويم گردش وقتي برگشتم ديدم خانم باز هم رفته توي اطاق کوچک خوابيده در را هم از پشت بسته بود نشستم گوش بزنگ که بلند مي شود و مي رويم با صدايم مي کند مي روم پهلويش تا دمادم غروب خبري نشد
خواستم بيدارش کنم اما مي ترسيدم واقعا مي ترسيدم چون حيران و سرگردان بودم نمي دانستم چه بايد بکنم نمي توانستم عکس العملش را پيش بيني بکنم دندان روي جگر گذاشتم رحيم صبور باش بگذار بحال خودش بچه ترا دارد در درون دلش تحمل مي کند کار آساني نيست يکي مثل خودش مثل تو دارد از وجودش تغذيه مي کند جان مي گيرد خونش را مي مکد زحمت دارد مشقت دارد خلقت است در خلقت بنده خدا دستيار خداست مواظب رفتار خودت باش تو چه مي کني تو براي اين بچه چه کرده اي خودم از شراکت خودم در خلقت اين بچه شرمنده مي شدم من هميشه بفکر خودم بودم
دم غروب بيدار شد چادر به سر کرد پيچه را زد درشکه گرفتيم و رفتيم خيابان لاله زار رفتيم جاهاي تماشايي آفتاب غروب مي کرد جمعيت خيلي ديدني بود فکر کردم راه رفتن برايش خوب است اين تمام مدت حاملگي را اگر بخورد و بخوابد در موقع زايمان به مشکل بر مي خورد گفتم
مي خواهم راه برويم يک چيزي بخوريم حالت خوب است
آره خوبم
پياده شديم و کمي راه رفتيم خيلي صفا داشت از اينکه کنار من است و متعلق به من است احساس لذت و غرور مي کردم تصور اينکه بچه کوچک من را با خودش بگردش آورده است علاقه ام را دو چندان مي کرد
پيرمردي با يک گاري دستي مي گذشت چغاله بادام مي فروخت يک چراغ توري هم وسط چغاله ها روشن بود منکه مرد بود و ويار نداشتم هوس کردن بخورم پرسيدم
از اين مي خواهي
ذوق زده مثل بچه ها گفت آره برايم بخر
دو زن و يک مرد جوان از کنار ما ي گذشتند هر دو زن پيچه ها را بالا زده بودند لب و لپ هايشان به نظرم بيش از حد سرخ آمد قيافه هاي وقيحي داشتند چشم ها سرمه کشيده و بي حيا يکي از آنها دست جلوي دهان گرفته بود مي خنديد و ديگري که قد بلندي داشت با صدايي که آماده شليک خنده بود آهسته گفت
خفه شو خوبيت نداره
مرد همراهشان حواسش جاي ديگر بود من کنجکاو شدم که ببينم اينها براي چه همچو حرکاتي مي کنند و چشمم بطرف آنها بود و متوجه شدم که همان زن کوتاه قد موقع رد شدن از پهلوي گاري دستي دو سه دانه چغاله بادام کش رفت خنده ام گرفت با آن دک و پوز با آن لفت و لعاب در برابر دو تا چغاله بادام نتواستند نفس خود را مهار کنند
راست گفته اند آني که اختيار شکم اش را ندارد حتما اختيار زير شکم اش را هم نخواهد داشت آنها دور شدند
پرسيدم
چه قدر بخرم
هيچي
اا يعني چه تو که گرسنه بودي
جلو جلو راه افتاد و با غيظ گفت حالا نيستم درشکه بگير مي خواهم برگردم خانه
محبوب چرا اينطوري مي کني
چه کار مي کنم خسته شده ام مي خواهم برگردم خانه مثل اينکه مرا تازه مي ديد نگاهي تحقير آميز به سرا پاي من کرد و گفت
امروز خيلي مشدي شده اي دگمه بسته و تر و تميز ارسي چرم
مگر تازه ديده اي خودت اين طور مي خواهي چرا بهانه مي گيري
خدايا تکليف من چيه دگمه ها را مي بندم اينجور ميگه باز مي کنم يک جور ديگه ميگه ايکاش يک پيراهني داشتم که اصلا دگمه نداشت
اخم کرده سرش را به طرف ديگر برگرداند و به انتظار درشکه ايستاديم که خدا را شکر از دور نمايان شد تا رفتم درشکه را صدا بکنم برگشتم ديدم پيچه را بالا زده يعني چه
دستم را گذاشتم زير کمرش که کمک کنم سوار درشکه شود با غيظ خودش را کنار کشيد توي درشکه نشست ترسان ترسان پهلويش نشستم مي ترسيدم نگذارد و حکم کند که روبرويش بنشينم اما خدا را شکر گذاشت عصر جمعه بود شلوغ همه جور آدم توي خيابون وول مي خورد جوانکي قرتي از کنار درشکه گذشت توي درشکه را نگاه کرد هيچ زن محترمي پيچه اش را بالا نمي زد وقتي محبوبه را کنار من پيچه بالا زده ديد فکر کرد که شايد زن خرابي را دارم مي برم خانه سوتي زد و دور شد
از ناراحتي لب هايم را گاز گرفتم شوري خون لبم را احساس کردم
چرا پيچه ات را بالا زده اي مي خواهي مرا به جان مردم بيندازي دلت مي خواهد خون به پا کنم
نخير مي خواهم بداني من هم بلدم پيچه ام را بالا بزنم
هه اين را که از اول مي دانستم
خوب خوب است که دانسته مرا گرفتي
آآااخ که هر چه مي کشم از ناداني است کجا مي دانستم که دختري که با همه اشتياق مرا مي خواست اينجوري روزگارم را سياه خواهد کرد کجا مي دانستم که کسي با تمام وجود مرا مي طلبيد دو ماه است جدا از من مي خوابد
هرگز پيش بيني نمي کردم که بچه اي که هنوز معلوم نيست از چه قماش است ما را اينقدر از هم دور کند تمام مدتي که توي درشکه بوديم بي اعتنا بمن بطرف ديگر برگشته بود و با پيچه بالا زده توجه هر که را از پهلوي درشکه رد مي شد جلب مي کرد بالاخره به خانه رسيديم بنظرم آمد راه برگشت مان ده برابر راه رفت طولاني شد
از درشکه پياده شد کرايه درشکه را دادم آمدم بي کلام سيخ سيخ جلوي در ايستاده بود در باز کردم تند تند وارد شد چادر را از سر برداشت بطرف اطاق دويد حواسم بکلي پرت شده بود اين چه گردشي بود اين چه جمعه اي بود
اين چه تفريحي بود
يادم رفته بود که ظرف هاي ظهر توي حياط ولو هستند آبکش ماند زير پايم کم مانده بود سکندري بخورم با لگد گوشه اي پرتاب کردم و غريدم
بر پدر هر چه آبکش است لعنت
کفش هايم را بيرون در آوردم احساس کردم تبسم مليحي صورتش است فکر کردم سر آشتي دارد گويي بر روي آتش درونم آب ريختند آرام شدم خونسرديم را باز يافتم داشتم لباس هايم را در مي آوردم که خودش را کشيد گوشه اطاق مثل مصيبت زده ها زانوها را بغل کرد قيافه عبوس اش دوباره بازگشت اخم اش دوباره در هم رفت
خدايا اين زن ديوانه است دوباره جوش آوردم دوباره دنيا جلوي چشم ام تيره شد خدايا يک مرد بدبخت به چه کسي بايد پناه ببرد کتم را درآوردم يک چيزي لازم داشتم که خشم ام را بر سرش بريزم
بر پدر و مادر من لعنت اگر ديگر اين را بپوشم پشت دستم داغ اگر ديگر با تو از خانه بيرون بيايم تو شوهر نکرده اي فقط نوکر گرفته اي که ظرفايت را بشويد
از جا پريد
نوکر نگرفته ام ظرف شستن هم مرا نکشته
با عجله از پلکان پايين دويد هواي اول شب هنوز خنک بود سرد بود اين بنده خدا حامله بود ضعيف بود دلم برايش سوخت با حرص لب حوض نشست ظرف ها را جلو کشيد کاسه را به کوزه مي زد ديگ و قابلمه را محکم به زمين مي کوبيد دلم مي خواست بروم بغلش کنم دست هايش را ببوسم چشم هايش را ببوسم و توي بغلم توي اطاق برگردانم بروم نروم چه فايده اين ظرفيت محبت ندارد هر چه من کوتاه مي آيم بدتر مي کند هرچه نازش را مي کشم لوس تر مي شود مدتي در تاريکي از پشت پنجره نگاهش کردم خدايا اين همان محبوبه شب من است اين همان عشق من است اين دختر روح و جان من است خدايا کمکم کن به من باز هم کمک کن نازش را بخرم به من کمک کن بروم
بيارمش خدايا تو نگهبان خانواده اي اين زن من است تنها کس من است خدايا دوستش دارم حتما دوستم دارد از همه بريده بمن چسبيده حتما او هم با خودش کلنجار مي رود حتما او هم مثل من در رو درواسي گير کرده بلند شدم چراغ را روشن کردم دلم نيامد من در اطاق روشن باشم او در تاريکي در ايوان را باز کردم وسط چهارچوب ايستادم
دق دلت را سر کاسه و بسقاب در مي آوري
نه سرش بلند کرد نه حرفي زد اگر از جانب معشوقه نباشد کششي کوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد چکار کنم
خدا يک لبخند اگر بزند اگر با آن نگاه سحر آميزش نيم نگاهي بمن بکند از روي پله ها مي پرم پايين بغلش مي گيرم نمي گذرام ظرف ها را بشويد مگر رحيم مرده مگر تا به امروز خودم نشستم چله زمستان يخ حوض را شکستم ظرف شستم حالا که بهار است
بلند شو بيا سرما مي خوري هوا سرد است
هيچ عکس العملي نشان نداد دو تا کاسه و بشقاب نمي دانم چرا شستن اش اينقدر طول کشيد رفتم چراغ را آوردم روي ايوان بالا گرفتم که لااقل ببيند چه مي کند بنظرم آمد الکي يک ظرف را دو سه بار مي شويد ادا در مي آورد
خنده ام گرفت دلم مالش رفت بچه است عزيز من است قهر کرده با من لج مي کند اما آخه خودش سرما مي خورد
محبوب
سرش را بلند کرد دست از کار کشيد خوشحال شدم همه ناراحتي هايم از بين رفت دوستش دارم عاشقش هستم
تمام وجودم متعلق به اوست تمام وجودش مال من است حامله است کار کوچکي نيست دارد بچه ام را جان مي بخشد اخلاقش بخاطر حاملگي تغيير کرده والا هميشه خوب بوديم هميشه مهربان بوديم هميشه در کنار هم خوش بوديم
محبوب نمي آيي
از جا برخاست ظرفي را که دستش بود توي حوض ول کرد چشم به من دوخته بود دست هايش را با دامنش پاک کرد کاري که من خيلي بدم مي آمد آمد جلوي ايوان چانه اش مي لرزيد الهي من فدايش شوم گفتم
آهان اين طور دوست دارم اين طور که چانه ات مي لرزد دلم مي خواهد سير تماشايت کنم
آوردمش توي اطاق اشک مثل مرواريد غلطان روي گونه هايش مي ريخت بدون اخم بدون افاده جلويم ايستاد دست هايش را توي دست هايم گرفتم آخ که چقدر سرد بود چقدر يخ کرده بود تمام بدنش را در آغوش جا دادم سرش را روي سينه ام گذاشت نفس اش روحم را زنده کرد شادم کرد همه گله هايم فراموش شد هيچ کار بدي نکرده بود
اصلا همه تقصير من بود نمي دانم چه کردم که ناراحت شد اما مطمين هستم که کاري کرده ام محبوب من دل نازک است دوستم دارد از شدت عشق مي رنجد با يک تلنگر همه چيز مي شکند دلش مي شکند عزيز دل من گفت:
_ آن شب که قهر کردي فهميدم که رفتي مشروب خوردي
مشروب آه يادم آمد همان شب که مخصوصا حقه زده بودم که گولش بزنم و بترسد و با من سرسنگيني نکند در اطاق را به رويم نبندد
_ از غصه تو بود
_ از غصه من
_ از غصه اين که توي اطاقت راهم نمي دادي
و از آن شب به بعد دوباره توي اطاق کوچک خوابيديم
مثل بوم غلطان شده بود به حساب من ماه هشتم اش بود اما دايه خانم عقيده داشت پا به ماه است!!؟ دست و پايش باد کرده بود صورتش متورم شده بود دماغش چهار برابر شده بود لب هايش مثل اينکه باد کرده کلفت شده بود يک کلام همان محبوب نبود زشت شده بود .من شنيده بودم زن هايي که با شوهر نمي سازند بد ويار مي شوند و زشت، راست بود همان شده بود اما هر چه بود به هر شکل بود دوستش داشتم محبوب را دوست داشتم نه چشم و ابرويش را، عشق هايي کز پي رنگي بود عشق نبود عاقبت ننگي بود .دايه خانم زود بزود مي آمد و من خوشحال بودم چون اين نشانگر نگراني و دلواپسي پدر و مادرش بود .خدا خدا مي کردم وقتي بچه بدنيا آمد ما را ببخشند، من حالا هيچ، دخترشان را بطلبند، نوه شان را دوست داشته باشند، فکر مي کردم شايد بداخلاقي محبوبه به خاطر دوري از پدر و مادرش باشد، حتما هم بي تاثير نبود. بچه ي معصوم همه را از دست داده بود و مسلما من به تنهايي نمي توانستم جاي همه را برايش پر کنم . روزي که دايه خانم آمده بود محبوبه با استيصال گفت : دايه جان چرا اين شکلي شده ام؟ مثل اينکه خودش هم مي ديد که خيلي تغيير قيافه داده، اي کاش او هم شنيده بود که اين بخاطر تغيير اخلاقش است.صورت آدمي آيينه دل اوست وقتي دل صاف و شاد است صورت هم زيبا و بشاش مي شود و برعکس .دايه خانم با بي حوصلگي گفت: درست مي شوي مادر درست مي شوي، بعد رو کرد به من و گفت _رحيم آقا
اين آدرس قابله اي است که بچه ي نزهت خانم را بدنيا آورد، منوچهر را هم او بدنيا آورد، خيلي ماهر است، بگيريد لازمتان مي شود .خنديديم و گفتم: حالا که زود است دايه خانم .نه جانم کجايش زود است؟پا به ماه است. تو را به خدا هر وقت دردش شروع شد، فورا قابله را خبر کن، دست دست نکنيدها !
يک وقت يک نفر ديگر زودتر او را مي برد سر زائو .دايه خانم چيزي که فراوان است قابله، از دو روز قبل که نبايد اين جا زيج بنشيند، قيمت خون پدرش پول مي گيرد .دايه با التماس گفت: خوب بگيرد فداي سر محبوبه، تو را به خدا شما غصه ي پولش را نخوريد، زود خبرش کنيد، يک مرد دست تنها که بيشتر نيستيد، يک وقت خداي نکرده کار دستتان مي دهد .فکر کردم چرا نمي خواهد خودش بيايد اينجا بماند تا خيال همه مان راحت شود؟ چرا پدر و مادرش دل نمي سوزانند چرا زورشان فقط به من مي رسد؟ من چه بکنم؟ نمي توانم که يک ماه دکان را تعطيل کنم و روي درش بنويسم بعلت زايمان عيال آنهم نه زايمان بلکه پيشواز زايمان عيال تعطيل است، گفتم :نترس دايه خانم، اگر خيلي ناراحت هستي همين فردا مي روم مادرم را مي آورم پيش محبوبه که تا وقت زايمان همين جا بماند .خدا عمرت بده، حواس ما هم جمع مي شود.
محبوبه هم چيزي نگفت، از خدايش بود ، اصلا نمي توانست کار بکند، پدر من بيچاره در مي امد هم توي دکان کار مي کردم هم توي خانه، محبوبه عين هو بشکه شده بود طول و عرضش يک اندازه بود، فکر مي کنم بسکه مي خورد و مي خوابيد و هيچ تحرک نداشت اينجوري شده بود، به هر صورت صبح زود از خواب بلند شدم، قبل از طلوع آفتاب، رفتم آن اطاقي که پهلوي دالان بود و پر از آت و آشغال و جاي لباس هاي چرک و کفش کهنه و هزار آشغال ديگر بود
آنجا را حسابي تميز کردم جارو کردم چيزي نداشتيم کف اش پهن کنم، تصميم گرفتم از خانه ي مادرم همان حصير و گليمي که خودش دارد بياوريم و موقتا اينجا پهن کنيم. هر چه مي خواست از خانه ي خودش بردارد بياورد ،صبحانه را درست کردم چايي آوردم و رفتم دکان .موقع ظهر يک ساعت زودتر دکان را بستم و رفتم منزل مادرم .هان رحيم خوش خبر باشي ،محبوبه زائيد؟ نه مادر، هنوز دو هفته اي باقيست .خوب چه خبر است سر ظهر آمدي، بيا بالا چيزي بخور .مادر آمدم دنبال تو که بياي خانه ي ما .چه خبره؟
- سلامتي، آخه من خانه نيستم مي ترسم در نبود من محبوبه دردش بگيرد، چه بکند؟ دست تنها چه بکند؟ خدا نکرده بلايي سرش مي آيد ...
- والله رحيم من هم نگران بودم اما چه مي توانستم بگويم؟ خودم بگويم مي آيم آنجا؟ سبک مي شدم هم من هم تو، حالا خودش گفت بروم؟ نه، دايه خانم دل نگراني کرد من گفتم .
-محبوبه جانم راضي شد؟ چرا راضي نباشد؟ تو که مثل دخترت باهاش رفتار کني، راضي مي شود ،مشکلي ندارد .نه رحيم، عروس صد سال هم بماند دختر آدم نمي شود، آن هم محبوب که ما را اصلا قبول ندارد وصله ي تن ما نيست، به دمش مي گويد با من نيا بو مي دهي، هميشه طاقچه بالاست . تو چي ؟ تو قبولش داري؟ تو اگر بزرگي کني و محبت کني بچه است رام مي شود. سگ را نوازش کني دم تکان مي دهد آدميزاد که از سگ بدتر نيست، بياد ضرب المثلي افتادم که نمي دانم از کي شنيده بودم که مي گفت : يک سگ به از صد زن بي حيا، خدايا تو کمکم کن، اگر اين دو زن روزگار مرا سياه نکنند شانس آوردم، اول بسم الله، ببين چه جوري دلش پر است، خدايا توکل به تو ..
قسمت قبل: