داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت سی و هشتم)

آخرين خبر/ به قهوهخانه حاج علي درويش که ميرسم، همان اول بازار بزازها، تقريباً از سرما ميلرزم.
لرزيدنم اما از يخ زدنم نيست که اين سرما انگار دارد دوباره سياهي ميآورد براي شهر، نفس سخت شده و راه رفتن نياز به هواي بيشتر دارد، اما مردم در کوچه و بازار جوري ميدوند انگار نيازي به تنفس هوازي ندارند.
من راه افتادهام از ميدان توپخانه و کمي در خيابان ناصرخسرو براي خودم چرخيدهام و جلوي مغازه پرچم دوزهاي زير شمسالعماره ايستادهام و به مردي که با چرخ خياطي شعر مينوشته گفتهام : دستمريزاد.
بعد هم دوباره راه افتادهام، توي بازار مروي قدم زدهام، به جاي خالي کفاش پيري که ديگر سالهاست روي پلههاي آن خانه قديمي مروي نمينشيند، نگاه کردم. به مغازه اي که آويزها و کريستالهاي لوسترهاي قديمي ميفروشد نگاه کردهام. به آدمهايي که براي خريدن دارو به اينطرف و آنطرف ميدوند نگاه کردهام و بعد از قهوهخانه کوچک حاج علي سردر آوردهام.
نميدانم کي گفته که اين زير پله کوچکترين قهوهخانه تهران است، نميدانم کي گفته که روزي حاج علي درويش معجونهايي درست ميکرده که خواب از سر عابران ميپرانده، نميدانم کي هلم ميدهد که بروم و چايي بنوشم، اما ميروم.
دارم ميگويم کمي چاي مهرباني لطفاً که خانمي از سرپله ميآيد و ميخندد و توي دستش فنجاني قهوه است و ميخورد به من، ميگويم ببخشيد که ميخندد باز ومي گويد شما ببخش جا نيست و بعد هم از راهروي باريکي ميگذرد که گذر اصلي را به زير پله حاج علي ميرساند و آن وقت فنجان قهوه خالي را ميدهد به دست قهوهچي.
ميگويم بفرماييد معجون مهرباني که باز ميخندد و ميگويد قهوههايش را امتحان کن، يکجور عجيبي خوب است و حتي شايد هم اين همه سياهي را از دل آدم بشورد.
ميگويم اي واي سياهي و آن وقت در عين حيرت ميبينم که دلم آرام ميشود، شايد چون کسي ديگر هم سياهي را ديده است.
آن وقت ميگويم الهي آمين و ميگويم کاش ميشد کمي از اين معجون مهرباني را توي سد کرج ريخت.
زن هم ميخندد و ميگويد کاش ميشد فلوکستين بريزيم توي سد کرج و بعد هم ميزند روي دوشم و باز از راهروي تنگ و تاريک ميگذرد و ميرود.
من هم فنجان پر از مهرباني حاج علي درويش را سرمي کشم و ميزنم به راه، اين بار ميخواهم اين قدر راه بروم که سياهي حداقل کمي، کوتاهي، ذرهاي حتي، دست از سرم بردارد.
قسمت قبل: