داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (چهل و یکم)
اعتماد/ بعضي روزها شهر به نظر تسخيرناپذير ميآيد، جزيرهاي مثل همان نهنگ خفته قصه سندباد که بهزودي از خواب بيدار خواهد شد و ما را خواهد بلعيد.
مردم عادي، دستفروشان، ميوهفروش آشنا و کارگر سوپر سر کوچه پشت ماسکهايشان غريبه ميشوند و آنها که ميخندند به نظر درست همانهايي هستند که هيچ خبري از هيچ جايي نشنيدهاند.
تو اما ديوانهوار راه ميروي، اميدي نداري که نهنگ بزرگ با آن درختهاي روي پيشاني و سرش، از خير بلعيدنت بگذرد، اما قصه سندباد را هم خواندهاي و خيال ميکني شايد بعضي از ما در دل اين شهر زنده مانديم و از دهان بزرگ نهنگ هم گريختيم.
دارم اينها را با خودم خيال ميکنم و ميگذرم که ميشنوم دو نفر با صداي بلند دادوفرياد ميکنند و بدوبيراه ميگويند به هم.
يکيشان مردي در اواخر دهه چهارم عمر است و روبرويش زني که نميدانم چندساله است، اما ميدانم خيلي غمگين و عصبي است.
مردم ميايستند و دعواي اين دو نفر را نگاه ميکنند، هرکدام يک نظري دارند و وقت گذشتن از کنار دعواي اين دو يکي را براي طرفداري انتخاب کردهاند.
زن ميگويد: خجالت بکش و مرد ميگويد: خودت مگر خجالت سرت ميشود و دستآخر زن ميگويد برو و بعد برميگردد و رو به آدمها ميگويد شوهرم است.
من که کمي پاسبک کردهام ببينم مبادا کسي نيازي به کمکي داشته باشد به صداي محزون و ملتمس زن ميفهمم که اين دعوا خطري براي کسي ندارد احتمالاً و رد ميشوم.
اما مرد باغباني که از پارک روبرو آمده و بيلش را از آنطرف خيابان با خودش کشيده و آورده ميگويد :صلوات بفرستيد و زني هم ميگويد: کم بدبختي داريم و مردي هم ميگويد: تمامش کنيد.
دلم براي آدمها ميسوزد، کي گفته بود ديگر براي کسي مهم نيست که داريم رنج ميکشيم، اينجا جلوي پارکي نزديک آزادراه کردستان، من چند نفر را ديدهام که براي کمک کردن جلوآمده بودند.
چشمهايشان از پشت ماسک ميگفت که نهنگ همهمان را بلعيده اما چاره نداريم و بايد يکجوري اين روز تاريک را سر کنيم، شايد هم بيرون آمديم و به ساحلي افتاديم و مثل سندباد قصه روزگار گذشته را در هزار يکشبي ديگر نوشتيم. کسي چه ميداند؟
قسمت قبل: