logo
جذاب ترین هابرگزیده
کتاب

داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (چهل و دوم)

منبع
اعتماد
بروزرسانی
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (چهل و دوم)

اعتماد/ گاهي شهر غريب مي‌شود براي آدم، خصوصاً وقتي جايي ديگر و در شهري دور براي خودت دوستاني دست‌وپا کرده‌اي و مدرسه‌اي و کلاسي راه انداخته‌اي و کسي هست که وقت رفتن صدايت کند و بگويد نرو. 
گاهي شهر غريب‌تر هم مي‌شود براي آدم، وقتي در اولين پياده‌روي بعد از مدت‌هاي طولاني روي ديوار و پنجره سوپر آشناي محل عکس کارگر جواني را مي‌بيني که سالهاست خريدهايت را مي‌آورده، به غرهايت گوش مي‌کرده، اين ماست را با آن ماست عوض مي‌کرده و وقتي کارت‌خوان کوچکش آنتن نمي‌ده تا از دم در خانه‌ات تا دم در ورودي آواز مي‌خوانده و گوشت را مي‌برده است. 
در پياده‌روي‌هاي خيابان شيخ بهايي زياد ديده بودمش، حتي اطراف ده ونک يا ميدان پيروزان، هميشه روي موتور يک‌جوري مي‌نشست انگار دارد اسب‌سواري مي‌کند، توي راه‌پله‌هاي تاريک و بي پنجره خانه ما، درست پشت در زيرزمين آواز مي‌خواند و از صداي خودش خوشش مي‌آمد و وقتي شله‌زرد مي‌پختم، با لبخند از دست‌پختم تعريف مي‌کرد. 
راستي چرا اسمش را نپرسيده بودم، اين را با خودم مي‌گويم و اشک‌ريزان خيابان را بالا مي‌روم که از گل‌فروشي چند شاخه گل بگيرم برايش. 
پسر جواني که گل‌ها را برايم مي‌پيچد، مي‌گويد امروز چند نفر براي سوپر عزادار گل برده‌اند. 
مي‌گويم پسر کوچک خوبي بود و گل‌فروش جواب مي‌دهد خدا به پدر و مادرش صبر بدهد. 
راستي چرا نپرسيده بودم پدرش چه‌کاره است و چند تا خواهر و برادر دارد؟ فقط گفته بودم ماسک بزن بچه جان و وقتي جنس اشتباهي آورده بود سعي کرده بودم تحمل‌کنم و لبخند بزنم و بگويم اي‌واي باز که خرابکاري کردي و وقتي سوار موتور باحال خوش و لبخند در حال سواري مي‌ديدمش، دست تکان بدهم و بگويم خسته نباشي. 
به صاحب سوپر هم همين را مي‌گويم، به کارگري که خبر را برايم آورده و به مردي که سياه پوشيده و گريه مي‌کند هم و بعد يادم مي‌افتد بايد مي‌گفتم تسليت مي‌گويم، اين را هم با صداي خش‌دار و اشک‌ريزان مي‌گويم و گل را مي‌گذارم کنار ديوار مغازه. 
هيچ‌کس جواب درستي نمي‌دهد، لباس‌هايشان سياه و صورت‌هايشان از گريه و غم سرخ است. 
پس از در مغازه بيرون مي‌زنم و يادم مي‌افتد که چطور با حواس‌پرت و لبخند موتورسواري مي‌کرد و تصوير آن لحظه تصادف و آن موتور شکسته و خراب مي‌آيد جلوي چشمم. 
بعد اما درحالي‌که دارم تند تند مي‌روم سمت خانه، کسي صدايم مي‌کند، آن‌يکي کارگر مغازه است که مي‌گويد ممنون و من مي‌گويم راستي اسم تو چي بود، چند تا خواهر و برادر داري، اهل کجايي و ببين چقدر هواي تهران خوب شده و پسر فقط هاج و واج نگاهم مي‌کند. 

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره