نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت هشتم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت هشتم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته‌ و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.

به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بسته‌ي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…

فصل هشتم:
ملاقات با آقاي وميک و جگرز
هربرت مرا به پدرش که در بخش ديگري از شهر لندن به نام همر اسميت زندگي ميکرد،معرفي نمود.در چند ماه بعد من همراه آقاي پاکت به سختي مطالعه کردم.وي هميشه معلمي بسيار مهربان و خوب بود.من اوقاتم را بين خانه ي هربرت و پدرش تقسيم کرده بودم.اگر به پول نياز داشتم آن را از وميک که در دفتر آقاي جگرز کار ميکرد مي گرفتم.به نظر مي رسيد که آنجا پول زيادي در دسترس باشد.دو جنتلمن ديگر بودند که در خانه ي آقاي پاکت درس مي خواندند.آنها با يکديگر کاملا فرق داشتند.بنتلي درامل از يک خانواده ي ثروتمند که در بيرون شهر زندگي مي کردند مي آمد.او تنبل،مغرور،خسيس و کودن بود.من بيشتر استارتاپ را ترجيح ميدادم که مرد جوان حساس و دلپذيري بود.من و او عادت داشتيم که با قايقمان اين طرف و آن طرف رودخانه برويم اما هربرت بهترين دوست من بود و عادت داشتيم که بيشتر اوقاتمان را باهم سپري کنيم.يک روز زماني که داشتم پولم را از وميک مي گرفتم او مرا به خانه اش در والورت که دهکده اي در بيرون از لندن بود دعوت کرد.
پرسيد:آقاي پيپ اذيت نمي شويد تا خانه پياده روي کنيم.دوست دارم تا ميتوانم کمي ورزش کنم.براي شام جوجه خواهيم داشت.فکر ميکنم بسيار خوشمزه شود چون که آن را از يکي از موکلانمان گرفته ام.من هميشه هر هديه ي کوچکي را که از جانب مشتريانمان باشد مي پذيرم.به خصوص پول نقد يا هر چيزي که بتوان آن را به راحتي به پول تبديل کرد.اين انگشترها را ميبيني؟!
از طرف موکلانمان است،درست قبل از اينکه بميرند.همه يشان اعدام شدند.ضمنا" اميدوارم که از ملاقات با پدر سالخورده ام ناراحت نشوي.
سريعا" گفتم:نه،البته که نه.
وميک ادامه داد:تاکنون با آقاي جگرز شام خورده اي؟او تو و سه جنتلمن جوان ديگر را براي فردا دعوت خواهد کرد.غذا و نوشيدني خوبي در خانه اش پيدا مي شود.اما آقاي پيپ وقتي آنجا هستي به مستخدمش دقت کن.
پرسيدم:چرا؟چيز عجيب و غريبي درباره اش وجود دارد؟
گفت:او چون يک حيوان وحشسيت.اما آقاي جگرز او را تعليم داده است.جگرز از هر فرد ديگري در لندن قوي تر،باهوش تر و بسيار فرهيخته تر است و يک چيز عجيب ديگر که در مورد آقاي جگرز وجود دارد اين است که او هيچوقت شب ها درب و پنجره هاي خانه اش را قفل نمي کند.
با تعجب پرسيدم:تاکنون مورد سرقت قرار نگرفته است؟
گفت:همه ي دزدان لندن مي دانند که او کجا زندگي مي کند.اما هيچ کدامشان جرات ندارند از وي دزدي کنند.همه يشان از او وحشت دارند و مي دانند که آقاي جگرز تا آنها را به طناب دار نسپارد دست بردار نخواهد بود.او مرد بزرگيست آقاي پيپ.
خانه ي وميک در والورت يک خانه ي چوبي کوچک در وسط يک باغچه بود که روي سقفش يک تفنگ کوچک قرار داشت.
وميک با غرور گفت:ما هر شب ساعت 9 گلوله شليک مي کنيم و در پشت خانه که به آن قلعه مي گويم حيوان نگه مي دارم و سبزيجات خود را پرورش ميدهم.بنابراين در صورت حمله دشمن هميشه ميتوانيم غذاي خودمان را بخوريم.نظر تو چيست؟
به او درباره ي خانه اش تبريک گفتم.از نشان دادن همه ي ايده ها و پيشرفت هايش به کسي که از خانه اش بازديد ميکرد صريحا" خوشحال مي شد.
گفت:همه چيز را خودم شخصا انجام ميدهم.کمکم مي کند تا دفتر را براي مدتي فراموش کنم.اذيت نمي شوي اگر تو را اکنون به پدر سال خورده ام معرفي کنم؟بسيار خوشحال خواهد شد.
بنابراين ما وارد قلعه شديم و ديديم که پيرمرد شادي در کنار شومينه نشسته بود.

وميک گفت:خوب،پدر پيرم حالت چطور است؟
پيرمرد در حالي که سرش را از روي خوشحالي تکان مي داد گفت:خيلي خوبم.
وميک گفت:پدر،ايشان آقاي پيپ هستند.سرتان را به سمتشان تکان دهيد آقاي پيپ.پدرم کاملا کر است اما از ديدن اينکه مردم سرشان را به سمتش تکان ميدهند لذت مي برد.
پيرمرد در حالي که در جواب سر تکان دادن من سرش را تکان ميداد فرياد زد:اينجا خانه ي فوق العاده ي پسرم است.اينجا بايد پس از مرگ پسرم توسط مردم براي بازديد عموم نگه داري شود.
وميک زماني که به پيرمرد نگاه کرد همه ي آن سختي اي را که هميشه در چهره اش بود از دست داد و گفت:به آن افتخار ميکني؟اينطور نيست پدر؟
پرسيدم:اميدوارم که آقاي جگرز خانه ايتان را تحسين کرده باشد آقاي وميک؟
گفت:او هرگز اينجا نيامده و پدر پيرم را نديده است.هرگز دعوتش نکرده ام.نه،دفتر کار يک چيز است و زندگي شخصي چيز ديگري.در دفتر هرگز در مورد قلعه چيزي نمي گويم و در قلعه درباره ي دفتر فکر نميکنم.
پيرمرد مسلما" چشم انتظار جشن شبانه ي شليک اسلحه بود.دقيقا ساعت 9 بود که وميک آن را شليک کرد.همانطور که خانه ي کوچک لرزيد پيرمرد روي صندليش بالا پايين پريد و از روي هيجان فرياد زد:شنيدم.صداي تفنگ بود.
شام بي نظير بود و من شب را در کوچکترين اتاق خوابي که به عمرم ديده بودم سپري کردم.صبح روز بعد در حالي که همراه وميک پياده به لندن باز مي گشتيم متوجه شدم که چهره اش خشکتر و سخت تر شده و دهانش دوباره دارد شبيه صندوق پست مي شود.زماني که به دفتر رسيديم کسي نميتوانست حدس بزند که او خانه،پدر پير يا هر دلبستگي ديگري خارج از حوزه ي کاريش داشته باشد.

وميک راست گفته بود که آقاي جگرز من،استارتاپ،درامل و هربرت را براي شام دعوت خواهد کرد و از من خواسته شد تا عصر روز بعد ساعت شش به دفتر بروم.آنجا ديدم که جگرز به دقت دارد دست و صورتش را با صابون معطر مي شويد.او هر عصر قبل از رفتن به خانه اين کار را انجام مي داد.به نظر مي رسيد که داشت وکلا و کارش را مثل يک کثافت مي زدود.همگي پياده باهم به خانه اش رفتيم. خدمتکار دسر اول را آورد.حدودا" چهل سالش مي شد و حالت وحشيانه ي عجيبي در چهره اش بود.ظاهرا" تا حدودي از رئيسش مي ترسيد و هر زمان که داخل اتاق مي شد با استرس به او نگاه مي کرد.غذا واقعا بسيار خوب بود و گفتگوي شادي داشتيم.اما آقاي جگرز به دليلي ما را وادار کرد که بدترين جنبه ي شخصيتمان را نشان دهيم و درامل را که همه از او متنفر بوديم تشويق کرد تا اذيتمان کند و زماني که درامل به طرز احمقانه اي گفت که از همه يمان قوي تر است اعتراض کرديم و از روي حماقت بازوهايمان را به رخ هم کشيديم تا ثابت کنيم که چقدر قوي هستيم.
ناگهان آقاي جگرز دست بزرگش را به شانه ي خدمتکارش که داشت ظرفي را جابجا ميکرد زد.همه ي ما سريع از صحبت کردن دست کشيديم.
آقاي جگرز گفت:آقايان،به خدمتکار من که اينجا ايستاده نگاه کنيد.او از همه ي شما قوي تر است.مولي،مچ دستت را نشانشان بده.
مولي در حالي که سعي ميکرد دستش را بکشد با التماس گفت:نه قربان،لطفا".
با اين حال جگرز دست او را محکم گرفته بود و گفت:نشانشان بده مولي.
و او مچ دستانش را نشانمان داد.
جگرز ادامه داد:به عمرم قوي تر از اين مچ ها نديده ام.
براي چند دقيقه سکوت حاکم شد.
جگرز گفت:خيلي خوب مولي.مي تواني بروي.و او با عجله بيرون رفت.
در طول ادامه ي ضيافت آقاي جگرز از مشاهده ي دعوايمان با درامل لذت مي برد.او به طرز شگفت آوري اين احساس را تلقين ميکرد که گويا از درامل بسيار خوشش آمده.اما زماني که ميهماني تمام شد بسيار خوشحال شدم و با هربرت توانستيم با آرامش تا اتاق هايمان پياده روي کنيم.

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره