
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت دوم

آخرين خبر/ روزهاي آخر تابستان را با داستان خاطره انگيز آنشرلي همراه ما باشيد.
آنشرلي دخترکي ککمکي است که موهاي سرخي دارد و در يتيمخانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوهي تخيل بي حدومرزي دارد و با اميد و پشتکار و مهربانيهاي سادهاش ، سعي ميکند زندگي جديدي را آغاز کند. هر چند براي ورود به اين دنياي تازه بايد سختيهاي بسياري را پشت سر بگذارد، ولي آينده در نظرش آنقدر زيبا و اميد بخش است که براي رسيدن به آن ، با هر مشکلي کنار ميآيد و با هر شرايطي سازگار ميشود. مجموعهي آني شرلي شامل 8کتاب با نامهاي آني شرلي در گرين گيبلز، آني شرلي در اونلي، آني شرلي در جزيره، آني شرلي در ويندي پاپلرز، آني شرلي در خانهي روياها، آني شرلي در اينگل سايد ، درهي رنگين کمان و ريلا در اينگل سايد ميباشد. کارتون آن يکي از جذاب ترين انيميشن هاي دوران کودکي است.
رمان آني شرلي در گرين گيبلز اثر ال ام مونتگمري
اما يقه سفيد وماديان بمتيو براي چه معني داشتند ؟ آن راز غير معمول ساکت و مرموز ،خانم ريچل را کاملا گيج کرده بود .
ماريلا پيش دستي کرد و گفت :""عصر بخير،ريچل!مي بيني چه بعدازظهر خوبي است ؟ چرا نمي نشيني ؟ حال بقيه چه طور است ؟"
چيزي که به علت کمبود کلمه مناسب فقط مي توان به آن روابط دوستانه گفت، بين ماريلا کاتبرت و خانم ريچل وجود داشت و علي رغم_يا شايد به علت_ تفاوت هاي زياد آن دو ،هميشه به همان شکل باقي مانده بود .ماريلا زني قد بلند و لاغر با اندامي زاويه دار و بدون انحنا بود و در ميان موهاي تيره رنگش چند رگه ي خاکستري ديده مي شد . او هميشه موهايش را به شکل گره ي کوچکي پشت سرش جمع مي کرد و دو سنجاق سر را محaکم در آنها فرو ميبرد.چهره ي او شبيه زني با افکار متعصب و سخت گير بود ،که البته همين طور هم بود .اما با کمي موشکافي مي شد در حالت چهره اش نشانه هايي از شوخ طبعي را ديد . خانم ريچل گفت :»حال همه خوب است ، اما امروز باديدن متيو نگران تو شدم .فکرکردم شايد سراغ دکتر ميرود .« لب هاي ماريلا به نشانه ي پي بردن به منظور خانم ريچل کش آمدند .او منتظر خانم ريچل بود ، چون مي دانست که صحنه ره سپار شدن غيرمعمول متيو کنجکاوي همسايه اش را بيش از اندازه تحريک خواهد کرد .
او گفت :»آه . نه .با اينکه ديروز سردرد شديدي داشتم ،اما امروز حالم کاملا خوب است .متيو به برايت ريور رفته .ما پسرکوچکي را از يتيم خانه اي در نووااسکوشابراي سرپرستي قبول کرده ايم و او امشب با قطار ميرسد . « اگر ماريلا ميگفت که متيو به برايت ريور رفته است تا يک کانگوروي استراليايي را ملاقات کند،خانم ريچل همان قدر تعجب ميکرد . او تقريبا پنج ثانيه زبانش بند آمد .ق ابل تصور نبود که ماريلا با او شوخي کرده باشد ، اما خانم ريچل به زور ميخواست به خود بقبولاند که آن يک شوخي است.
بالاخره وقتي صدايش دوباره به حالت طبيعي درآمد، گفت :جدي ميگويي ، ماريلا؟!
ماريلا گفت :بله ، البته .
و آن را طوري که گويي قبول کردن يک پسر يتيم از يتيم خانه اي در نوااسکوشا يکي از کارهاي معمول مزرعه درفصل بهار است ،نه يک فکر جديد که تاآن زمان به ذهن هيچ کسي نرسيده است.
خانم ريچل احساس مي کرد که مغزش تکان خورده است .او کلمات را در ذهنش فرياد مي زد :» يک پسر! ماريلا و متيوکاتبرت يک پسر قبول کرده اند! از يک يتيم خانه !پس حتمادنيا زيرو رو شده است ! از اين به بعد ديگر هيچ چيز مرا شگفت زده نمي کند! هيچ چيز! «
او با نلباوري به نشانه ي مخالفت گفت :» آخر چطور چنين فکري به سرتان زد ؟«
ماريلا و متيو براي انجام آن کار با او مشورت نکرده بودند، بنابراين او بايد با آنها مخالفت مي کرد وماريلا جواب داد:» خوب ، ماخيلي وقت است که داريم به اين موضوع فکر مي کنيم ، تقريبا از ابتداي زمستان . خانم الگزاندر اسپنسر يک روز قبل از کريسمس به اينجا آمد وگفت که قصد دارد فصل بهار يک دختر کوچولو را از يتيم خانه اي در هوپتاون قبول کند . دختر عمويش آنجا زندگي مي کند و خانم اسپنسر بعد از ملاقات با او درباره ي اين مسئله اطلاعات کاملي کسب کرده بود . به اين ترتيب اين قضيه ذهن من و متيو را هم به خودش مشغول کرد .ما فکر کرديم بهتر است يک
پسر قبول کنيم .
مي داني سن متيو بالا رفته . او تقريبا شصت سال دارد و ديگر به چالاکي گذشته نيست . قلبش هم برايش مشکل ساز شده است .حتما خودت ميداني که اين روزها پيدا کردن يک کارگر خوب چقدر سخت است .به جز پسر بچه هاي نادان و نابالغ فرانسوي ، کسي حاضر به اين کار نمي شود که آنها هم تا سرت را بر ميگرداني يابه فکر فرو ميروي ،غيبشان مي زند .اول متيو پيشنهاد کرد که يک پسر بارنادويي را قبول کنيم ،اما من صاف و پوست کنده گفتم نه .ممکن است آنها هم خوب باشند ، من نمي گويم آنها بدند ، ولي يک هموطن را تريح مي دهم .ما هر کسي را
قبول کنيم ، ممکن است با مشکل روبه رو شويم ،اما حداقل با قبول کردن يک متولد کانادا شايد بتوانم شبها راحتر بخوابم و خيالم آسوده تر باشد .بالاخره تصميم گرفتيم از خانم اسپنسر بخواهيم وقتي براي آوردن دخترکوچولويش به آنجا مي رود ،يک پسربچه را هم براي ما انتخاب کند .هفته ي پيش شنيديم که او عازم رفتن است و توسط افراد ريچارد اسپنسر در کارمودي برايش پيغام فرستاديم که يک پسربچه ي باهوش و دوست داشتني ده_يازده ساله برايمان بياورد . به نظر ما پسر بچه اي در اين سن و سال خيلي مناسب است ،چون هم آنقدر بزرگ شده که بتواند در انجام بعضي کارها کمکمان کند وهم در سني است که مي شود اورا درست تربيت کرد .ما مي خواهيم از او سرپرستي کنيم و او را به مدرسه بفرستيم . امروز پستچي نامه اي را آورد که از طرف خانم الگزاند اسپنسر بود. او نوشته بود که آنها امروز ساعت پنج و نيم با قطار مي رسند . به خاطر همين متيو به برايت ريور رفته تا اورا ببيند .خانم اسپنسر پسر بچه را باخودش به آنجا مي آورد و بعد براي رفتن به ايستگاه وايت سندر به راهش ادامه ميدهد.«
خانم ريچل که هميشه با افتخار نظرش را بيان ميکرد ،پس از شنيدن آن خبر حيرت انگيز ،افکارش را جمع و جور کرد و گفت :»خوب ،ماريلا!بايد رک و پوست کنده بگويم که به نظرمن کارتان خيلي احمقانه و خطرناک است .شما نمي فهميد داريد چه کار ميکنيد شما ميخواهيد يک بچه ي غريبه را به خانه تان راه بدهيد ، درحالي که نه مي دانيد او چه طور بچه ايست، نه مي دانيد پدر و مادرش چه طور آدم هايي بوده اند ونه معلوم است چه طور بار بيايد.هفته ي پيش در روزنامه خواندم زن و شوهري از اهالي غرب جزيره پسري را از يک يتيم خانه به فرزندي قبول ميکنند. آن بچه يک
شب خانه را به آتش ميکشد و نزديک بوده زن و شوهر در رختخوابشان جزغاله شوند ،متوجه اي ماريلا ؟! يک مورد ديگر هم شنيده ام که پسري که از يتيم خانه آمده يوده ،عادت به دزديدن تخم مرغ ها داشته و پدرخوانده و مادرخوانده اش نتوانستند اين عادت اورا ترک بدهند . اگر شمانظر مرا مي پرسيديدکه نپرسيدي، من از شما خواهش مي کردم که به خاطر خدا اين فکر را از مغزتان بيرون کنيد .«
ماريلا با شنيدن آن حرفها نه حالت دفاعي به خود گرفت و نه احساس خطر کرد .او همان طور که بافتنيش را مي بافت، گفت :»من حرف هاي تو را تکذيب نمي کنم ،ريچل!خودم هم براي انجام اين کار ترديد داشتم ،اما به خاطر اصرار بيش از حد متيو راضي شدم .خيلي کم پيش مي آيد متيو اصرار به انجام کاري داشت ه باشد .ولي هروقت پيش بيايد من تسليم مي شوم در مورد خطر آتش هم من بايد يگويم که هر کاري که انسان در اين دنيا انجام مي دهد خالي از خطر نيست .اگر واقع بين باشيم متوجه مي شويم که حتي بچه دار شدن مردم هم مي تواند خطرناک باشد ،چون همه ي بچه ها خوب بار نمي آيند .در ضمن نوااسکوشا نزديک جزيره است .ما از انگليس يا ايالت متحده بچه قبول نکرده ايم ،بنابراين او نبايد زياد با ما فرق داشته باشد .«
خانم ريچل با لحني که شک و دودلي او را کاملا آشکار مي ساخت ،گفت :»خوب اميدوارم همه چيز خوب پيش برود. به هرحال من به شما هشدار دادم که ممکن است آن بچه گرين گيبلز را به آتش بکشد يا درچاه آب سم استريکنين بريزد .يک مورد هم در روزنامه ي نيوبرانزويک خواندم که يک بچه ي يتيم خانه چنين کاري را مي کند و همه ي خانواده به طرز دردناکي جان مي دهند .البته آن دسته گل را يک دختر به آب داده بود .
_ خوب ما که دختر قبول نکرده ايم.
ماريلا طوري آن حرف را زد که گويي مسموم کردن آب چاه از مهارت هاي مسلم دخترهاست و ربطي به يک پسرب چه ندارد. او ادامه داد:»من حتي فکرقبول کردن يک دختربچه هم به سرم نمي زند. تعجب ميکنم خانم الگزاندر اسپنسر ،چطور به چنين کاري تن داده ،هر چند او از قبول کردن همه ي بچه هاي يتيم خانه هم ابايي ندارد.«خانم ريچل دلش مي خواست تا آمدن متيو و آن بچه يتيم همان جا بماند.اما به خاطر آورد که آنها حداقل تا دو ساعت ديگر هم نمي رسندو او مي تواند در اين مدت به خانه ي رابرت بل برودو آن خبر را به گوش آنها هم برساند. احتمالا آنها به خاطر شنيدن آن خبر خيلي هيجان زده مي شدند و خانم ريچل هم عاشق ايجاد شوروهيجان بود ،بنابراين به راه افتاد. ماريلا هم نفس راحتي کشيد ،چون بدبيني هاي خانم ريچل کم کم داشت ترس ها و ترديد هاي گذشته ي او را زنده مي کرد . خانم ريچل در حالي که در راه باريکه قدم بر ميداشت ، زير لب زمزمه کرد:» به حق چيز هاي نديده و نشنيده! انگار دارم خواب مي بينم . به هر حال براي آن بچه ي بيچاره متاسفم . ماريلا و متيو هيچ چيزي درباره ي بچه ها نمي دانند.احتمالا از او انتظار واهند داشت که از پدر بزرگش هم عاقل تر و منطقي تر باشد ،البته اگر آن بچه در عمرش پدر بزرگي ديده باشد ، که احتمالا نديده . اصلا نمي شود هيچ بچه اي را در گرين گيبلز تصور کرد .هيچ بچه اي آنجا زندگي نکرده ، چون وقتي خانه ي جديد ساخته شد ، متيو و ماريلا بزرگ شده بودند . البته با ديدن ظاهر کنوني آنها نمي شود تصور کرد که آنها هم زميني بچه بوده اند. من که اصلا دلم نمي خواهد جاي آن بچه ي يتيم باشم.
دلم برايش مي سوزد .« خانم ريچل آن حرف ها را ازته قلبش خطاب به بوته هاي گل سرخ ميگفت، اما اگر ميتوانست
بچه اي را که همان موقع در ايستگاه برايت ريور انتظار مي کشيد ،دلسوزيش چندان برابر عميق تر و بيشتر مي شد.
قسمت قبل: